جمعه

ماخولیای تن

تنم را تماشا می‎کنم. بسیار رنجیده‎حال است از من. اعتراض می‎کند این آخرها. یا دست‎کم تازگی‎ها من صداش را می‎شنوم. دیروز خبر را که شنید، افتاد به رعشه و ربع‎ساعتی آن‎قدر لرزید تا بی‎جان و سرد شد. بعد قهر کرد. لب به هیچ نزد. بدقلقی کرد. ناچار شدم توی حمام زانو بزنم تا بالا بیاورد. راستش، دلم می‎سوزد براش. دست بد جانوری افتاده. سالم و سرپاست، اگر که راحتش بگذارم. بعد بی اختیار از من شروع کرد خانه‎ی کوچک را قدم زدن. از بیضی نمد آشپزخانه تا ردیف گلدان‎های خشک. رفت و برگشت و رفت و برگشت تا کلافه‎ام کرد. هیچ جان نداشت ولی اعتراض داشت. می‎خواست حالی‎ام کند، بس است دیگر! بعد یک مسیر ال مانند پیدا کرد و هی پیچید و هی برگشت و هی پیچید تا دست‎آخر به گریه افتاد. باز لرزید و لرزید. من اتفاق را مرور کردم و آن روضه‎ی همیشه را سردادم که حقم نیست و مگر من چه کرده‎ام که این‎طور و چرا هربار آدم‎ها.. که یکهو فریاد کشید خفه شو!
تمام امروز هیچ حرف نزدیم باهم. از گوشه‎ی چشم پاییدمش در آینه. همین سه-چهارروزه وزن از دست داده. ترقوه‎هاش بیرون. شکم به گودی کمرگاه رسیده و استخوان انگشت‎های پاش یک‎به‎یک برجسته. خواستم دل‎جویی‎ش کنم. نور کم‎جان حاشیه‎ی سقف را تاباندم. یک صندلی عقب کشیدم و نارنگی دادم دستش. کمی آن حجم نارنجی را بین انگشت‎ها بالا و پایین کرد. من زور می‎زدم مرور نکنم که مبادا باز.. اما نمی‎شد. از بهمن گذشته تا به حال زندگی‎م سراشیبی بوده و پشت هم آسیب رسیده بهش. مثل تک واگنی کوچک روی ریلی فرسوده با سرعتی وحشی رانده‎ام تن را. از وحشت چشم را بسته و فریاد کشیده. چندبار به التماس افتاده زیر سرُم. من؟ بی‎اعتنا. من؟ انتقام همه را از تن گرفته‎ام. انتقام آدم‎های حیله‎گر و هرزه را. انتقام آشنای ... را. انتقام همه دروغ‎ها و پلیدکاری‎های کسان دیگر را با انزجار تمام و بی‎رحمی از تن گرفته‎‏ام. هنوز سرپاست. نارنگی را گذاشت روی میز. کمی سُراند عقب. حوله را برداشت. سر زیر انداختم و همراه شدم. بی اعتنا به من موها را کف‎مال و آهسته پوست سر را به سرانگشت‎ها نوازش می‎کرد. تن رام و آرام است. می‎توانست زنی زیبا باشد و خندان..
از سکوتش که به سکوتم وامی‎داشت حال خوبی نداشتم. خب من زورم به که می‎رسد مگر؟ با حنجره‎ی که می‎توانم فریاد بزنم؟ خب مگر من خواستم آدم‎ها حیله بچینند و در پوستین رفاقت برای ارضای کثافت بی‎مهار تن‎‎شان -آن پشت- زخم به زندگی‎م بگذارند؟ من همه‎ی زورم را زدم که تمام شود همه‎چیز. مگر من پی‎جو شدم این‎ها را؟ هربار یکی سررسید و خنجر شهوتش را کشید به احوالم. رفت زیر دوش و زمزمه کرد تو خوش‎دل نیستی، ابلهی! اعتماد می‎کنی که چه؟ غلط می‎کنی که اعتماد می‎کنی و هربار از همان نقطه دردی را هوارم می‎کنی! غلط می‎کنی که اعتماد می‎کنی! فریاد کشید، غلط می‎کنی که اعتماد می‎کنی و این بساط اندوهِ هرروزه را هوار می‎کنی! فریاد کشید، کی تمام می‎شود؟ هان؟ تا من تمام شوم دست برنمی‎داری؟! خسته‎ام کردی. چرا هربار همان کابوس؟ هان؟ چرا هربار همان کابوس لعنتی؟ بعد سر خم کرد روی چاهک حمام. دلم براش سوخت. سر خم کرد و من قطره‎های سرخ اعتراضش را دیدم که می‎چکید. قطره قطره قطره. قاطی قطره‎های آب. غلیط و سرخ. رقیق و گریزان. دلم براش می‎سوخت. مویرگ‎هاش بی‎طاقت شده‎اند.
این آخرها اعتراض می‎کند به زندگی‎م. از بهمن گذشته تا به حال کم خندیده و هربار که کودکی کرده مرا به شوق آورده. از تماشای موهاش که دودسته می‎کرد و برهنه‎ی بلند گردن و آوازخواندن و لبه‎ی جدول راه رفتن و بستنی هوس کردنش سرخوش شده‎ام. کم پیش آمده اما به دوام نپاییده. می‎دانم خسته‎ است. بی‎مهری دیده. می‎دانم آغوش خواسته و تنهایی چشیده. می‎دانم خسته است. من هم. او به من اعتراض می‎کند، من به که؟ نه، بی انصافی‎ست. زجرش داده‎ام. به خون و زخم نشانده‎ام. ولی مگر...
با خودش زمزمه می‎کنه، این دیگه اسمش از یه سوراخ چندبار گزیده شدن نیست. این توی لونه‎ی مار دراز کشیدنه! و به آه سردی سر تکون می‎ده. سر تکون می‎ده. سر تکون می‎ده.

و سکوت و دیگر هیچ...

بره‎آهو را فشرد به سینه‎اش. از فشردن به سینه شما هیچ نمی‎دانید. قلب آماس می‎کند. دنده‎ها را کنار می‎زند. می‎رسد به نازکای گرم پوست. و همان‎جا می‎تپد. می‎تپد. می‎تپد. مجالش اگر باشد، راه گلو را پیش می‎گیرد و می‎جهد بیرون. بره‎آهو را فشرد به سینه‎اش. به سپیدنای گلوگاهش. چشم‌های آهو را هیچ ندید اما. تاب دیدنش نبود. تاب انعکاس هزار چشم دیگر را نداشت. تاب انعکاس هزار هرزه‎چشم جامانده در چشم‎های آهو را.. بره‎آهو را فشرد به سینه‎اش. بندبند تنش می‎لرزید. بندبند عریان تنش می‎لرزید. می‎شد آهو را رها کند. از آشوب تاریک هولناک جنگل هزارتو رها شود. می‎شد آهو را رها کند. رها شود. اما فشرد به سینه‎اش. به شریان‎های تپنده. به روزن‎های تشنه‎ی پوست. به عریان لرزان تن. و راه دریاچه را پیش گرفت. سطحی سراسر یخ‎بسته تا دل زمین عمیق. برهنه‎ی پنجه‎هاش را آهسته بر سرمای دوزخی گذاشت. از سرمای دوزخی شما هیچ نمی‎دانید. برهنه و تنها. بره‎آهویی در آغوش. و بی‎پناهِ محض! بخار از انجمادی هزاران ساله برمی‎خاست. پای سرخ و برهنه و دردآلود. بره‎آهو را فشرد به گرمای تپنده‎ی سینه‎اش. پیش رفت. قدم که برمی‎داشت، قدم که به ضجه برمی‎داشت، آخ.. پیش می‎رفت. آهسته و جان‎تسلیم. بی‎تسلا و بی هیچ. برهنه و دردآلود و معصوم. به یاد می‎آورد. از یاد می‎رفت. چون صدای شکستن شاخه‎های ترد در مِه صبح، یخ ترک برداشت. ریز و دونده و هزارشاخه. چون تارهای تنیده‎ی عنکبوتی شوم. بره‎آهو را زمین گذاشت. چشم‎هاش را هیچ ندید. تاب انعکاس هزار هرزه‎چشم جامانده را نداشت در آن مردمک‎های روشن در گریز. عنکبوت تار می‎تنید و ترکه‎های یخ زیر پاش پی‎درپی تازیانه می‎زدند و دایره باز و بزرگ می‎شد. بره‎آهو را هی کرد. رَماند. شاخه‎ای شکست. قشای سرد دهان گشود. عریان لرزان تن را بلعید. بره‎آهو را دید. ایستاده آن سوی دوزخ. پای بر خاک صبح. رو به روشنا. رو به آغوش باز هزار هرزه‎چشم منتظر...

یکشنبه

در را پشت سر بستم. کیف را روی زمین رها کردم. و یک‎راست خزیدم به تخت. با همه‎ی لباس‎هام. با جوراب‎ها حتا. یک‎بری دراز کشیدم توی تاریکی و اشک‎هام گرم و درشت چکیدند روی ملحفه‎های تمیز. دهلیزهای قلبم دردناک و درهم فشرده‎ست. دلم هزارتکه. می‎خواهم مثل گروشکا فروبروم به مرداب خاموشی و فراموشی. بگذارم گل چسبنده‎ی سیاه ببلعدم. دهانم پُر شود از سیاهی. ریه‎هام. شریان به شریانم. چشم‎هام. آخ چشم‎هام. دست‎هام فروبرود به سیاهی بلعنده‎ی بی ته. نبض و نفسم از یاد ببرد خواستن و نرسیدن را. از یاد ببرد شوق لگدمال را. از یاد ببرد مهر سرریزِ دورریز را. خاموش شوم. فراموش شوم. خاموش و فراموش..
دلم به التماس افتاده، سفر می‎خواهد. تقویم گذاشتم برابرش که روز سرخ ندارد این ماه. ته‎مانده‎ی جیب را ریختم روی دایره. حتا سرمای هوا را بهانه کردم و.. دیدم پنهانی قوز کرده به تماشای هرمز. به رنگین‎کمان خاک‎ها و رج‎به‎رج ستاره‎ی نزدیک شبانه‎ش. گفت فصل اورامان که گذشت. گفتم فصل چیزهای دگر هم دلکم.
دخترک صورتش را آورده نزدیک و به خنده‎ی ریز و پچ‎پچه پرسیده، اثر بوسه‎ی طولانی‎ست یا لب‎گزیدنِ اوج سرخوشی؟ گفتم کبودی کابوس ندیده‎ای تا به حال؟

شنبه

پنج دقیقه و دو ثانیه‎ای که کشت ما را

به ولله روا نیست نیمه‎شبانه نوای کمانچه‎ی هابیل علی‎اف روانه‎ی حال پُرتمنای به جان رسیده‎ی بی‎دل ما کنید. که ناچار شویم نامه از سر بگیریم این خزان خسته را. که دهان بسپاریم باز به طعم تمبر..

جمعه

من بیمار این داستانم. بیمار خواندن این داستانم برای کسی. بیمار خواندن این داستانم برای کسی که پلک‎هاش خواب نرود یکی‎-دوصفحه جلوتر. که سرش را بگذارد بالای زانوهام. که دستم بند نوازش آرام شقیقه‎هاش باشد. وقتی مرتضی آن‎طور قو را کشیده به آغوش و.. قوی مُرده‎ای که مانده روی دست‎هاش و.. بیمار خواندن این داستانم برای کسی که نیست، که نبوده هم. که بپرسد حالا چرا گریه می‎کنی؟ و از گردنم یا بالم بگیرد و بکشد به آغوشش.. امشب اما در خالی خانه خواندم و گذاشتم این‎جا تا دیگران هم بشنوند. که انگار کنم خوانده‎ام. که انگار کنم شنیده، نخوابیده، پرسیده، به آغوش کشیده قوی مُرده را..

«از روزگار رفته حکایت»

ملحفه‎های تمیز و آفتاب‎شسته را از خانه‎ی مادر آورده‎ام همراه هزارویک خرده‎ریز دیگر. توی این دوسال به چه احتیاطی از کتاب‎خانه‎ی سابق چیزکی برداشته‎ام. باری مادر گفته بود، کتاب‎خانه را خالی نکن! آن‎وقت انگار رفته‎ای و دیگر برنمی‎گردی.. با احتیاط چندجلد دیگر برداشتم امروز. مدارک آن کوچ نافرجام را هم تا نگاهی به فرم‎های سفارت بیندازم و سی‎وی و این‎ها. یک عکس شش‎درچهار دیدم که گوشه‎ی مدارک دوخته شده بود. در آن قاب من به غایت غم دارم. گوشه‎ی لبم از تب‎خال ملتهب است. یک رشته موی بلند، هلال شده تا برهنه‎ی گردنم. شالی ماهگونی و حاشیه‎دار سر کرده‎ام. و بسیار جوان‎تر از حالام. به غایت غمین است نگاهم. خاطرم هست بعد از کار و دانشگاه با عجله رفته بودم سفارت. عکاسی کوچکی بود و من لحظه‎ی آخر نشستم روی چارپایه‎ی کوتاه و گردانش. مقنعه سر داشتم که نباید. یکی از دو شالی که به دیوار آتلیه آویخته بود را کشیدم به موهام. گفته بودند گردن و گوش‎ها پیدا باشد. خسته بودم و دوان‎دوان می‎گذشت روزهام. اضطراب بود و خریدن لباس گرم و خرده‎ریز و یافتن خواب‎گاه از آن فاصله و.. همه‎ی آن شور و پریشانی چه شد دست آخر؟ کابینه‎ی دولت دست که بود آن سال‎ها؟ دندان می‎فشارم بر هم. ازش همین عکس غمین مانده. حالا باز التهاب این روزها..
برگشته‎ام به خانه‎ی بهار با کتاب‎ها و پوتین‎های واکس‎نخورده و شال پشمی و مدارک رسمی و جزوه‎های آن آزمون کذای زبان و عکسی از دست‎های نازنین مادر که فشرد تنم را به سینه و گفت، بروی اگر برمی‎گردی باز؟

پنجشنبه


اسب چوبیِ (...) را تا کجا می‎شود هِی کرد؟
بس آه کشیده بود، بالون تنهایی‎ش بزرگ و بزرگ‎تر شده بود توی اتاقک تنگ سینه‎ش. 
به پشت دراز کشید. گودی دردناک کمر را فشار داد به زمین. زانوها را جمع کرد و گهواره شد و تاب خورد آهسته آهسته. کسی از همسایه‎ها ساکسوفون تمرین می‎کرد. یک قطعه‎ی کوتاه را تکرار می‎کرد و تکرار. زن نیمی از شهر را پیاده سرکرده بود. چهارشنبه را هم نومیدانه به خاک سپرده بود کنار سه‎شنبه. نومیدانه و در سکوت. حالا به سوگ و درد گودی کمرگاه را فشار می‎داد به زمین. گهواره شده بود و تاب می‎خورد آهسته آهسته. کسی از همسایه‎ها قطعه‎ای را به تکرار می‎زد و می‎زد. زن از درد و بی‎خوابی کلافه بود. مهر سرریزش را دور ریخته بود. دست شسته بود از آدم‎های پوچ شهر. دلش می‎خواست بی‎هوا بزند به جاده. مهر سرریزش را دور ریخته بود. به خاک سپرده بود. گودی دردناک کمرگاهش را نه میل نوازشی بود و نه گرمای تنی دیگر. دست شسته بود از آدم‎های پوچ شهر. نومیدانه و در سکوت..

چهارشنبه

چهارشنبه‎های لب‎پَر

درباره‎ی «شهامت» نوشته بودم، درفت شد. بد نیست گاهی سر به گریبان‎مان فروبریم و بجوییم‎اش..

دوشنبه

دست را پیش می‎بری. تا نزدیکی دست‎هاش. تا نازکای مات گره‎دار آبی رگ‎هاش. لرزان و پُرتمنا و به تردید. آن‎چه برجا‎ست، سودای گرماگرم نوازشی‎ست که دیگر نیست. خاکستری سرد و بادبرده. دست را پس می‎کشی. پس می‎کشی..

یکشنبه

از با هم بشنفیم‎ها

امروز پناه برده‎ام به صدای مرد. گذاشته‎ام گوش‎ها را پُر کند موج صداش. سردرد را تسکینی باشد. «ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی». جمعه زنده می‎شود برام. سر به حال خودم بود که نامه‎اش رسید و این صدا را سنجاق کرده بود که با هم بشنفیم. سر به حال خودم بود و انگشت‎هام را گذاشته بودم به دهان هیولای مرور و می‎جوید و می‎جوید و رسیده بود به سرشانه‎هام. از با هم بشنفیم‎هایی که آخ.. ساعتی منتظر مانده بودیم و به پرس‎وجو گذشته بود و بلیط‎های نزدیک‎ترین حرکت فروخته شده بود. ما و یک زوج کهنه‎سال شرق ‎دوری ناچار از نشستن روی چارپایه شدیم میان مینی‎باس. کوله‎ها کنار پاها. شانه‎ها تکیه به هم. و از یک سیم مشترک با هم می‎شنفتیم. تمام سفرها همان سیم مشترک بود و گوش‎های ما. جاده می‎پیچید و دشت بود. سربالا می‎رفت و سختی چین‎برچین کوه بود. هموار می‎شد و مردمان به هوای چای و گپ و تخته برِ جاده نشسته بودند. «من دست نخواهم برد الا به سر زلفت» با همین صدا و کلمه‎ها بلندبلند گریه سرداده بودم جمعه. «تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی» دخترکی جوان کودکی را به سینه فشرده بود. دریچه‎ی هوای سرد بالای سرشان بود. او گلوله‎ی جوراب حوله‎ای‎اش را فرو برد به دریچه‎ی بی‎بست و بی‎زبانه و رو به کودک لب‎خند زد. مرور می‎کردم و اشک بود که نامه‎اش رسید. از با هم بشنفیم‎هایی که آخ.. «جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی» امروز پناه برده‎ام به صدای مرد. گذاشته‎ام گوش‎ها را پُر کند موج صداش. گذاشته‎ام یادها را ببرد سیل صداش. مرا به کرانه‎ بازم گرداند کاش..

شنبه

دل‎تنگی تنانه- چهار

طعم تمبر- بیست‎وچهار

کاش چیزی می‎گفتی. کاش توی تاریکی به اسم کوچک صدایم می‎زدی. کاش توی تاریکی چشم‎هام را می‎دیدی. کاش گرمی دستت را می‎گذاشتی کنار صورتم. کاش.. این بغض آویخته از شانه‎های کاش را می‎بینی؟

پنجشنبه

«آن درختی کو شود با یار جفت»- چهار

تا جایی که می‎توانست شاخه‎هاش را بالا کشید. بی‎قرار بود و پابسته. به همه سو سرگردانده بود. از سپیده‎ی صبح هرجنبنده‎ای را به آسمان دیده بود، گمانش رفته بود کلاغ است. صدبار به خیال، گشوده‎ی بال‎هاش را دید که نزدیک می‎آمد و نزدیک‎تر. نبود که نبود! روز بی باد و بی‎خبری بود. ریشه‎هاش را فرو بر نمور خاک، در دل زمین حس کرد. و چندتایی کهنه‎سال و ستبر را رگ‎دوانده روی خاک. بی‎قرار بود و پابسته. آه کشید. انتهای سرشاخه‎ای بلند، دو توپکِ کوچکِ سبز جان گرفته بودند. می‎دانست کلاغ مست بوی گردوهاست. آن‎جا که او منقار فرو برده بود به مهر، پوست‎باریکه‎ای ورآمد و به تردی شکست و فروافتاد. اشک از بن برگی‎ش چکید. کجایی کلاغکم؟

دل‎تنگی تنانه- سه

از آخ اگر بدانی‎هاست، وقتی گودال شبنم نشسته‎ی گلوگاه‎ات را می‎سپاری به آهوی بازیگوش لب‎هام..

چهارشنبه

چهارشنبه‎های لب‎پَر

خوشا اون‎ها که برای درهای خیالی، کلیدهای واقعی به جیب دارن..

«آن درختی کو شود با یار جفت»- سه

کلاغ نزدیک آمد. سیاهی براق پرهای گردن را مماس کرد با زبری پوسته‎ی تنه. درخت پرسید، بعد از آن پیچ هم دریا نیست؟ کلاغ نزدیک‎تر آمد. سیاهی منقارش را آهسته فرو برد به شیار پوسته‎ای ورآمده. تو که می‎توانی پربگیری، هوس دریا به سرت نزده هیچ؟ با آن موج‎های کف‎آلود و سبزآبی بی‎قرارش. فرشی از ماسه‎های نرم لابه‎لای ریشه‎هات. خورشید شناورش. آخ.. کلاغ کرکره‎ی پلک‎هاش را بست. با توام کلاغ! هوس دریا به سرت نزده هیچ؟ بزرگی بال‎ها را گشود، حلقه کرد دور درخت. گریه می‎کنی کلاغ؟

سه‌شنبه

دویدن افاقه نکرده بود. نامه افاقه نکرده بود. گریه افاقه نکرده بود. زن ته‎مانده امیدش را هم باخت. پرید به رود..

طعم تمبر- بیست‎وپنج

در جنگل گلی دیده‎ام
ممکن است تو در چنان جای دوری شکفته باشی،
سولیکوی من؟



-کاناپه‎ی قرمز، میشل لِبْر، ترجمان عباس پژمان-
چون شبانی که نی‎اش در دست
گله‎اش مُرده..

دوشنبه

طعم تمبر- بیست‎وشش

از کتانی‎های کهنه غبار گرفته‎ام. قصد کرده‎ام دویدن را از سر بگیرم باز. به یاد شب‎هایی که می‎دویدم و دور می‎زدم و سرعت می‎گرفتم و گوش‎ها را هوا پُر می‎کرد و گلوگاه برهنه را خنکای شب نوازشی بود و می‎دویدم و دور می‎زدم و سرعت می‎گرفتم و در این شتاب سبک‎بال از یاد می‎بردم درد را. این شب‎ها شهر سیاه و ریاکارانه‎ست و مجال دویدن نیست. قصد کرده‎ام تاریکنای صبح پربگیرم. راستی، امروز دیدم‎اش. زخم جور عجیبی کوچک و در خود جمع شده‎ست! باورت هست؟ در خودش جمع و مچاله شده. هوا رو به سردی که بگذارد دیگر دست‎بند، رنج‎بند چرمی را نخواهم بست. بلندی آستین‎ها پناهم می‎دهند. هِه! در خودش جمع و مچاله شده. بی که روز کذا و کاشی‎ها را مرور کنم این بار، نگاهش کردم. آخرین بخیه را شناختم. مرد گفته بود برای این یکی چندروز دیگر بیا. هنوز جوش نخورده‎ست. به چشم‎هاش خیره مانده بودم. حوصله‎ام نبود باز وقت بگیرم و پذیرش دلیل بجوید و دکتر ببیند و دلیل بجوید که رد چیست و باز پرستار همین‎ها را بپرسد تا از گرهی کوچک خلاصم کنند؟ گفتم از پسش برمی‎آیم. خندید. دست برد به کشوی لوازم و یک تیغ سرکج کوچک داد دستم. گفت سر داس را بگذار زیر گره و خلاص. تیغ داده بود دستم. پرسیده بود بعید است باز به سرت بزند، نه؟ دستم را اگر گرفتی، از زخم چشم بپوش. قصد کرده‎ام دویدن را از سر بگیرم باز. یادها و دردها را ببرم از یاد. دستم را میان باریکه‎ی بره‎آهوی انگشت‎هات نگه‎دار، بفشار. چنان که یادها و دردها را ببرم از یاد..

داستان صوتی

گاه تسلیم هیولای حذف و فراموشی‎ام. دست به نابودی هرآن‎چه کلمه و تصویر و صداست می‎زنم. رد و نشانم را پاک می‎کنم از همه‎جا. کانال قبلی هم دچار به همین درد شد. دیگر اختیارش دستم نیست. به ناچار کوچ کرده‎ام حالا. امید که بمانم و قصه بخوانم باز.

یکشنبه

طعم تمبر- بیست‎وهفت

زن توی حیاط سیگار می‎کشد. کلید می‎گردانم. «نترسی ها! منم.» ساعتی سرپا به حرف می‎گذرد. کیف بردوش. شال ارغوانی‎ام رها دور گردن. از بی‎مهری پسرک می‎گوید. که با دختر بد تا می‎کند. پس‎اش می‎زند مدام. سردی و بی‎اعتنایی. سری تکان می‎دهم که یعنی من یکی خوب می‎فهمم! باز می‎پرسد که هنوز تنهام؟ که حیف من نیست؟ و چه و چه. «آدمی مثل تو منقرض شده!» لب‎خند می‎زنم. توی دلم می‎گویم کجایی که خیال‎ها به خواب رسیده‎اند! بی صورت و بی نام. از تو هیچ نمی‎گویم. فقط می‎گویم این‎طور نمی‎ماند. به زودی ترکِ تنهایی می‎کنم. از جانب تو قول داده‎ام. آن‎وقت است که بگوید، دختر طفلک از تنهایی به سرش زده. چه باک؟ به خانه‎ی کوچک می‎رسم. یک ته استکان شیر می‎ریزم روی پاستای مانده از دیشب که گرم شود. و بعد از هزارهزارسال می‎گذارم چیزکی توی خانه پخش شود. فیروز! چه صدای گرمی دارد این زن. کاش می‎دانستم چه می‎خواند. بعدتر فرصتی بود اگر ترانه را پیدا می‎کنم. گفته بودم بیروت را چه خوش دارم؟ گذاشته‎ام روی تکرار. به بسته‎ی پستی‎ام فکر می‎کنم. یک نسخه از چاپ اول برام پیدا کرده! من پشت تلفن ذوق کرده‎ام. چاپ شسصت‎وهشت، نشر روز. می‎گوید برای دل‎خوشی من به وجد آمده‎ای؟ مگر تجدید چاپ نشده؟ می‎پرسم واقعا ورق نخورده؟ می‎گوید با خوشی‎های کوچک دیگری بسته را روانه می‎کند. تو هیچ می‎دانی من کتاب‎ها و خوشی‎های کوچک را چه اندازه دوست دارم؟ و گل‎های صدتومنی را. از کار جدید و آدم‎های جدید گفته‎ام؟ از هیجانِ آرامِ روزهای پیش‎رو؟ کاش بودی و پاییز را قدم می‎زدیم. درخت‎ها نگفته‎های بسیار دارند با سینه‎هامان. من آن‎قدرها که این‎جا سر پُرگویی دارم، گفتنی رودررو ندارم. مگر سر شوق و شیدایی‎ام باشم. هوم. فیروز چه صدای دل‎نشین و گرمی دارد. صدای قل‎جوش ریز شیر است. بروم. قول ‎داده‎ام ها! پاییز است. تا وقت کوچ نرسیده، بیا. گرمای خوش فراخِ سینه‎ات را دریغ نکن.

طعم تمبر- بیست‎وهشت

کابوس می‎دیدم که اشیاء خانه خودسر شده‎اند. پرده به دستی نامرئی تکان می‎خورد و صندلی حرکت می‎کرد. ترس برم داشته بود. زده بودم بیرون از آن حالِ هراس و وهم. بیرونِ خانه ایستاده بودی. پیراهن سیاهی به تن داشتی. سرم را به سینه‎ات فشردی. گرمای تن تو چنانی آشنام بود که لحظه‎ای چشم بستم و دلم آرام گرفت. گفتم می‎ترسم. دیگر به آن خانه بازنمی‎گردم. دستم را فشردی. که باکی نیست، من این‎جام. چه‎طور می‎شود نادیده‎ی آشنام باشی تو؟

«آن درختی کو شود با یار جفت»- دو

درخت از خواب پرید. شب از نیمه گذشته بود. خون به آوندهاش می‏‎دوید. برگ‎های رنگ‎به‎رنگِ خزانی‎ش می‎لرزید. فریاد زد، کلاغ! آخ اگر بدانی کلاغ..
خواب دیده بود درختی هزارساله‌ست. باریکه‌ی هزارهزار پیرُهن و رشته هریک به آرزویی گره بر شاخه‌هاش. تابِ ریشه نداشت دیگر. رگ به رگِ آوندهاش آغشته به عاشقانه. هیبت درختی هزارساله. ریشه از خاک به در. با جرنگِ تُردِ رقصانِ هرشاخه از آویخته‌ی هزار آیینه‌ی کوچک، رسیده بود به بی‌کرانه‌ی آبیِ رام. تا کمر سپرده به موج. غوطه، غرق..

شنبه

«با مدعی مگویید». با مدعی هیچ مگویید.

«آن درختی کو شود با یار جفت»- یک

کلاغ بی هیچ صدایی مدتی خیره نگاهش کرد. بال‎ها را گشود و بست و گردن را آن‎قدر خم کرد تا درخت توی چشم‎هاش وارونه شد. با صدای بم و گرفته‎ای گفت، زیادی ساکتی! چند برگ اخرایی، رقصان به زمین افتاد. به آهِ آرامی جواب داد، صدای موج‎ها دیوانه‎ام کرده‎اند! آخ از این ریشه‎ها!

پنجشنبه

شب هایی هست که پتو را کنار می زنی، می نشینی میان تخت و های های گریه سر می دهی. های های گریه سر می دهی. های های گریه..

سه‌شنبه

روزهای استیصال

بی‎خوابی و کابوس دوباره برگشته. تمام دیشب پلک هم نگذاشتم. باری حوالی صبح دیدم جانوری کوچک، به قواره‎ی یک ساق پا، ایستاده انتهای خانه‎ی تاریک و دست‎هاش را برده بالا و رو به من تکان‎شان می‎دهد. جسم نداشت. چیزی شبیه مِهی متراکم بود. کمی روشن‎تر از تاریکی. خیره نگاهش کردم و دیدم می‎آید سمتم و سرعت گرفته. وحشت کردم. پرید به هوا و خودش را پرتاب کرد روی مچاله‎های پتو. وزنش را حس کردم. مثل تن یک غاز وحشی بود. تقلا می‎کرد خودش را بسُراند زیر پتو. خودش را برساند به پوست شکمم. با وحشتی تمام دستم را کوبیدم به حجم و پرت شد وسط خانه. بالشتک کوچکم بود.. باز کابوس‎ها به کاسه‎ی سرم ناخن می‎کشند. باز خزه‎ی اندوه چون کپکی ریشه‎دار نزدیک و نزدیک‎تر می‎آید. خلاف‎آمد همیشه، دوتا زولپیدم فروداده‎ام امشب. سرم سنگین است. از تنهایی خسته‎ام. کارها چنان که باید پیش نمی‎روند و من بی شکیب و مستاصل. هیچ‎کس نیست. مطلقا هیچ‎کس نیست که این روزهام را بریزم به دامنش. که تسکین باشد و پناه. از تنهایی خسته‎ام. از تنهایی بیزارم. از تنهایی جانم به تنگ آمده. صبح باز نشستم به شنیدن آواز آن تنهاترین نهنگ و حالم آشوب شد. در آن عمق تاریک فریاد می‎کشید و در آن عمق تاریک تن مهیبِ سرگردانِ تنهاش را پیش می‎راند و فریاد می‎کشید وهیچ به هیچ. 

آی اسماعیل!

تنهاترین نهنگ دنیایی
صدای تو بلند است اسماعیل!
به گوش او نمی‎رسد اما..

دوشنبه

آمده گلدان‎ها را آب داده. نوشته از آن ده گلدان همین زبان‎بسته‎ها دوام آورده‎اند فقط، تو رحم کن! از نیکوصفت برام آش گرفته. آخ.. از کجا می‎دانست کدام گوشه‎ی تیز و زنگارگرفته‎ی شهر دلم را نشانه می‎رود این فصل؟ نوشته نوبرانه‎ی پاییز گرفته‎ام برات. سه انار سرخ پیدا می‎کنم روی میز. توی قابلمه‎ی کوچک گل‎گلی‎ام سبزی‎پلویی دم‎کشیده و خوش عطر. برای خودش قهوه ساخته. فنجان‎های سرخ کوچکم را از تنهایی درآورده. مدت‎هاست عطر قهوه به خود ندیده‎اند. نوشته از همین بستنی‎ها دلت می‎خواست؟ عبای قشقایی را گذاشته کنار تخت. نوشته پاییز شده، گرم بپوش. جوراب‎های دیشبی‎ام را شسته. زباله‎ها را برده. یادداشت را گذاشته زیر یک میوه‎ی کاج. کلید را سپرده به همسایه و رفته.

طعم تمبر- بیست‎ونه

حالا که ساعت‎ها را به جلو یا به عقب کشیده‎اند، به ندرت مرد را می‎بینم. گوشه‎ی پل هوایی می‎نشیند. گاهی سازدهنی و گاهی هم گارمان می‎نوازد. کلاه ایمنی موتور را کمی آن‎طرف‎تر می‎گذارد که اگر کسی، چیزی.. از خیابان که می‎گذرم صداش کم‎رنگ است و لبخند می‎زنم که یعنی هست. باری هم تکه‎ای فیلم برداشتم از صدا. خواستی اگر، می‎فرستم برات. من و پاهای دیگرانی هرکدام بر پله‎برقی، رو به بالا و صدای زمینه، ساز اوست. مسلط و آرام! حتا خاطرم هست صفحه‎ی گوشی بدقلقی کرد و قفل شد و از پاهام تا آن سوی پل تصویر برداشت. و صدایی که دور می‎شد. دل‎گرمی کوچک این شهر. شهری که حالا برام خالی‎تر از قبل است. که حفره‎های خالی‎اش دهان گشوده به بلعیدنم. تو که نباشی.. گاهی هم عصرها که برمی‎گردم، نشسته و با شور چیزی می‎نوازد. قطعه‎هاش محدودند. اما وقت‎هایی کارهای عجیبی می‎کند و چیزهایی پیچیده‎تر از ملودی‎های معمول می‎نوازد. ما پیاده‎ها می‎گذریم. کسی ایستاده و گوش می‎دهد. ما پیاده‎های عبوس و خسته و تنها می‎گذریم. بعضی تا میانه‎ی پل می‎روند. پا سست می‎کنند. دست به جیب/کیف، برمی‎گردند سوی مرد.
می‎دانی، تماشای رد صدا بر آدم‎ها را خوش‎تر دارم. حتا گاهی اگر ویدئوی اجرایی خیابانی را به تماشا بنشینم، چشمم پی عابرهایی‎ست که می‎گذرند. به رنگ و لباس و حالت‎شان. بچه‎هایی که دنبال مادری کشیده می‎شوند و سرشان تا انتهای مسیر رو به نوازنده‎ست و سکندری می‎خورند. جفت‎هایی که لباس هم‎سان به تن دارند و حرف و خنده‎شان به شنیدن بند می‎آید و آهسته می‎گذرند و دست‎ها را بیشتر می‎فشارند به‎هم. خیابان‎گردی که شانه و سر را به صدا می‎جنباند و توی صورتش یادی و لبخندی‎ست. دخترکی کولی که کفش‎ها را برکنده و گلبرگ ظریف تن را و دامن را می‎چرخاند و می‎گرداند و موهاش پریشانِ باد است و.. این‎ها را نمی‎شود از پل عابر هفت تیر انتظار داشت. تو که نباشی، دیگر از این شهر هیچ نمی‎شود انتظار داشت. از شهر دیگرم شاید. شاید کولی آن شهر دیگر من باشم. رقصان، رها، خندان..
ترس بسیار آزارم می‎دهد. خواب، منقطع و بی‎ثمر و ناکافی‎ست. هزاربار چشم بازمی‎کنم و خیره می‎مانم به پنجره. مدام دنبال صورتی‎ام که دست‎ها را حائل کرده و چمباتمه روی کولر نشسته باشد. دیشب به خالی بیرون اکتفا نکردم و چندباری از تخت پایین آمدم. پرده را کنار زدم. گوشه‎ها را کاویدم. تاریکی و سایه‎های خانه برام تهدید بود. باز برگشتم. همین که چشم زیر پلک‎ها گرم می‎گرفت، وهم صدا و پچ‎پچه‎ای با هول و هراس بیدارم می‎کرد. آخ، از آن شب کذا هربار وقت حمام مطمئنم که دیگر این بار میان خانه است و حالاست که سایه‎اش را پشت شیشه‎مات حمام ببینم. بعد همان‎طور که حباب‎های ریز کف لای انگشت‎ها و موهام است به راه‌های گریز فکرمی‎کنم. بلندترین فریاد ممکن را با لب‎های بسته توی سینه‎ام تصورمی‎کنم. صدایی که به گوش دیگران برسد. چاره چیست؟ ناامنی از بدترین‎هاست. چه خانه باشد و چه آدمی که پیراهنش حکم خانه‎ است، سینه‎اش حکم خانه است. او/آن‎جا که گمانت جان‎پناه بوده و حالا رگه‎ای، نشانه‎ای ناامن نشانت داده را بایست ترک کنی. بایست رها کنی. چاره چیست؟ حالا که نمی‎توانم چه؟ وسط سال و در تدارک مهاجرت و همه‎چیز در هوا که نمی‎شود؟ چاره چیست؟ نمی‎دانم..

شنبه

طعم تمبر- سی

می‎خواهم با تو آن کنم
که بهار می‎کند
با همه گیلاس‎بُنان



-پابلو نرودا، ترجمان بیژن الهی-

طعم تمبر- سی‎ویک

توی کتاب نوشته بود که نیستی سرزمین رویاها را تکه‎تکه می‎بلعید. هرکس می‎پرسید نیستی شبیه چیست، پاسخ می‎گرفت: نیستی شبیه هیچ‎چیز نیست. انگار نابینا شده باشی وقتی به نیستی خیره‎ای. بعد هم می‎گفتند نیستی کششی دارد و اگر نزدیکش باشی، نومیدی چنان به جانت می‎افتد که واداده به درونش قدم می‎گذاری. توی کتاب چیزهای بسیار دیگری هم نوشته بود. کتاب، گنج بود. هرچند بهای خواندنش، سوءتفاهمی شد و فاصله افتاد میان رفاقتی.. توی کتاب چیزهای بسیار دیگری هم نوشته بود. از آرزوها گفته بود. از این‎که هرچه می‎خواهی، آرزوش کن و خواهی دید که از دیرزمانی بوده‎ست. عصرها پناه می‎بردم به جادوی کتاب. توی تخت، تکیه به دیوار، سر فرو میان کلمات. و شب‎ها رو به آینه، وقت مسواک، آرزو را میان مردمک چشم‎هام تکرار می‎کردم. تکثیر می‎کردم. برای پسرک از کتاب گفته بودم. با انگشت‎هام شمرده بودم که آرزو چندشرط دارد. که سخت هم هست. یک این‎که با همه‎ی جانت بخواهی‎اش. دو این‎که نپرسی از کجا و چه‎طور. سه این‎که تن به نومیدی ندهی. چهار این‎که.. من دیشب این حرف‎ها و کتاب را از یاد برده بودم به تمامی. نیستی مرا می‎کشید به خود و نومیدی جانم را پُر کرده بود. آرزو را واداده رها کرده بودم. آرزوی پریدن از این حال را و رسیدن به شوق را و.. از یاد برده بودم که فردای تمام شدن کتاب، قدم به قدم انقلاب را گشته بودم که نسخه‎ای از آن خود پیدا کنم. که امانت را و گنج را بایست به صاحبش برگردانم. تمام طبقه‎ها و اتاق به اتاق بازارچه ایران و صفوی را گشته بودم. پیرمردها لای فسیل کتاب‎ها چرت می‎زدند و بوی عجیب کهنه‎کتاب‎ها سرم را پرکرده بود. به گوشه‎ی چشم چین می‎انداختند که نام کتاب را دوباره تکرار کنم. هیچ‎کس نداشت. یا هرکه داشت، سفت و سخت چسبیده بود به گنج و رهاش نکرده بود. این‎ها را می‎نویسم که چه؟ این‎ها را برای تو می‎نویسم که چه؟ که بگویم دست از آرزوهام نمی‎کشم. تن به انفعال و فروکش نمی‎دهم. و این خود داستان بی پایانی‎ست که بعدتر خواهم گفت..