دوشنبه

در ستایش آن شعبده‌بازی که هیچ توی مشتش نداشت

 ساعت یک‌ویازده دقیقه‌ی شب است. پا به دوشنبه گذاشته‌ایم، به بیست‌وچهارم مرداد سال یک. آمده‌ام بنویسم وبلاگ‌نویسی یک عادت بدی به جان آدم‌ها انداخت؛ اینکه بگردند دنبال یک اتفاق، کلمه، تصویر قشنگ و حول آن آسمان‌ریسمان ببافند. اغلب هم آمیخته به خیال و وهم. جستارنویس‌ها هم همین می‌کنند البته. سر یک نخی را می‌گیرند و سکندری‌خوران راه می‌افتند لای ملغمه‌ای از چیزهای باربط و بی‌ربط و آن وسط‌ها بقچه‌ی خاطره‌ای را هم باز می‌کنند. البته خوب می‌دانم نباید جستار را تقلیل بدهم به این تعریف آبکی. این‌جا کلاس درسم که نیست. با زیرجامه نشسته‌ام و به جهان و مافیهاش غر می‌زنم. قابل استناد و اتکا نیست این حرف‌ها. اصلا می‌خواستم همین را بگویم که چه اشکال دارد یک پستی، نوشته‌ای خالی باشد از آن اتفاق و کلمه‌ی قشنگِ مخاطب‌کُش؟ من این روزها این‌طور شد‌ه‌ام. چیزها برام علی‌السویه و ساکن‌اند. مثل چوب‌پنبه‌های روی آب. نگاه‌شان می‌کنم که چه‌طور بادکی سُرشان می‌دهد روی آب یا حیوانکی آن زیرها چه‌طور به هوای لقمه‌ای غذا بهشان نوک می‌زند. من این‌جا نشسته‌ام به تماشای چوب‌پنبه‌ها. می‌دانید از چه حرف می‌زنم؟

مثلا امشب پاپنجه رفته‌ام از توی کابینت ته‌مانده‌ی دانه‌ی بوداده‌ی سویا را ریخته‌ام توی کاسه‌ی سفالی لاجوردی، اولین ظرف خانه‌ی کوچک بهار. دارم وسط نوشتن چیزهایی که توی سرم سرریز کرده، خرت‌خرت می‌جوم‌شان.

من یک‌جایی دست از عیان کردن خودم برداشتم. این‌جا ننوشتم و آن صفحه‌ی کذای تصویری را هم بستم. اما اتفاق‌ها دست از سرم برنداشتند. شاید هم من دست از سرشان برنداشتم و هی شیرجه زدم توی حوض نقاشی و جلادباشی و آشپزباشی و حاکم‌باشی هم پیدام کردند و باز من پریدم و باز آن‌ها.. حتا یک روز هم زندگی‌ام از اتفاق خالی نبوده این چندسال. برای خودم یک گوشه‌ای موبه‌مو نوشته‌ام همه را اما پای عیان کردن که آمده، ترجیح داده‌ام مثل کارور عمل کنم. دیده‌اید توی داستان‌هاش به ظاهر هیچ اتفاقی نمی‌افتد و قشای نازکی از کسالت و ملالت روی همه چیز نشسته؟ اما امان از آن‌که می‌تواند دست بی‌جانی را زیر پرده‌ی سنگین پیدا کند. یا تاریکنای طوفانی را از دور ببیند و بفهمد آن جزئیات توصیف شده‌ی ملول دارند چه چیزی را نیشتر می‌زنند. خلاصه داستان‌ها و نوشته‌هام دارند چیزی شبیه همین می‌شوند. خبری از شلوغ‌کاری‌های سابقم نیست. آن های‌وهوی و شور و هرچه.

یا تکه‌تکه شده‌ام توی نامه‌های بسیار به غریبه‌های دوردست. یا نقاشی شده‌ام برهنه و غریب و بی‌جهان. یا کلمه شده‌ام تلخ و عبوس توی پستو. یا زده‌ام به جاده‌های ناکجا و گم شده‌ام. گم شده‌ام، به چوب‌پنبه‌های شناور خیره مانده‌ام و خرت‌خرت دانه‌ی بوداده‌ی شور سویا می‌خورم و فکر می‌کنم ساحت پوچی و وانمود نکردن به سرگین اعلایی بودن چه اندازه زیباست.

چهارشنبه

گروتسک

 بعد نوبت شاخه‌هایی بود که صورت و دست‌هاش را می‌خراشیدند. شاخه‌هایی آن‌قدر فروافتاده و تیز که گاه مجبورش می‌کردند به سینه‌خیز رفتن. تا رسید به پلکان سردابی که سردرش نوشته بود، «من فراموش می‌کنم، پس هستم.» اول هی زد و پژواک صداش خورد به دیواره‌های پر از دُمل و زالو. بعد چون بومرنگی برگشت به سینه‌اش. با یکی-دو دنده‌ی شکسته زانولرز زانولرز پایین رفت. چند سایه دید در پاگرد. نور فرومی‌مرد. او پیش می‌رفت. یک‌به‌یک اندام‌هاش کرخت می‌شدند و شور می‌باختند. دست‌هاش از خاطره‌ی هزاران لمس، تهی می‌شد. چشم‌هاش هیچ نمی‌دید چون در آن سیاهی، تنها سیاهی می‌جوشید و بس.

انتهای سرداب دیواره‌ای نمور بود با جانورانی که لزج و بویناک می‌لولیدند. همان‌جا نشست روی زمین. حفره‌ای دهان باز کرد. دستانی او را به درون کشیدند. دستانی که در آن گل‌آلوده‌ی پرفضله، دردناک و‌ لغزنده فرورفتند میان پاهاش و از لبه‌های نرمِ ترسیده گذشتند و مچ را به زهدانش رساندند. فریاد می‌کشید، گِل و تلخابه و کرم‌های گندیده به دهانش می‌ریخت.

انتهای این کشاکش، آب‌چالی بود کم‌عمق و یخ‌بسته. دست‌ها رهاش کرده بودند روی ساحل چاله و ناپدید شده بودند. پاها را گشوده بود رو به آینه‌ی مکدر سرد. اطراف چیزی پیدا نبود. مِه زمین را دوخته بود به آسمان. پاها را گشوده بود و زردی ادرار آمیخته با لای و مردابه از میان پاهاش راه می‌گشود رو به یخ. بخار برمی‌خاست. بعد دست کوچک و چروکی با چهار انگشت بیرون زد. با وحشتی افلیج پاها را گشود و با صدای قلپِ افتادن تاپال کرگدنی در آب، تکه گوشت مفلوکی از اندرونش بیرون افتاد. دست کوچک چروک، ساحل آب‌چال را چنگ زد و طاقباز خوابید. بخار مِه صورتش را گم و پیدا می‌کرد. یک لب گوشتالوی سرخِ پرزگیل به گردنی روده‌مانند آویخته بود. نه چشمی و دماغی، نه هیچ. رو به زائوی مرده‌مات لبخند می‌زد.

می‌خواست هرطور شده از این کابوس بگریزد. به پهلویی چرخید تا روی پا بایستد. بند نافی بلند و‌ لزج تا زیر سینه‌ی چپش کش آمد و تنه‌ی گوشتیِ خندان کشیده شد روی سنگریزه‌های تیز. جیغ کشید و خندید.

بادِ ویلانی مِه را کنار زد. دور آب‌چال دیگرانی ایستاده بودند با پاهایی گشوده و وحشت‌زده و بندناف‌هایی که چون زنجیر و قلاده وصل بود به جانوران کوچکی که پیچ و تاب می‌خوردند. آب‌چال چشم بزرگی بود که یکی-دوبار به سنگینی پلک زد. با قلوه‌سنگی شکسته، بند را برید. لوچه‌ی تراخمی باز خندید. بعد پارس کرد و ادرار جمع شده در دهانش را پاشید به سینه‌ی او. او می‌دوید. زمین می‌خورد. دور می‌شد. لوچه‌سگ قهقهه می‌زد...

گم‌گشته

دارم برمی‌گردم. دلم می‌خواهد یک لغت‌نامه‌ی حسی تالیف کنم. گاهی وقت‌ها هیچ کلمه‌ای به قواره‌ی حالی که دارم نیست. مثل حالا که دارم برمی‌گردم اما بی‌تعلقم، دل‌تنگی هم دارم. سرد و مرده‌ماتم، تمنا هم دارم. غوطه‌ورم. شعله‌ورم. سرریز و تهی‌ام. جمع اضدادم.
خودم را رساندم جلوی تئاتر شهر، فریاد کشیدم. دست چپم منقبض شد و انگشت‌هام بی‌جان شد و اشک، چشم‌هام را تار کرد. نتوانستم توی آن روستا، سر کوه، وسط کهن‌ترین جنگل‌های زمین بنشینم و استوری هوا کنم. آمدم فریاد کشیدم و دارم شبانه برمی‌گردم. صفحه‌ی ۱۴۰۰۵ لغت‌نامه‌ام، وحشیانه از شیرازه کنده شده.. 

دوشنبه

نترس گروشکا، تو تنها نیستی

 قورباغه‌ها می‌خواندند. از وقتی شالیزارها را پرآب کرده‌اند، صدای متصل قورباغه‌ها شب را پر از جغجغه می‌کند. درِ خانه را قفل کرده بود در حالی که پنجره‌های قدی باز مانده بودند. با یک لایه توری که پنجول بازیگوش بچه گربه‌ای چندجاش را سوراخ کرده بود. توی حمام از دور صدای پارس سگ‌ها را شنیده بود. و یک‌بار هم صدای جابه‌جا شدن اشیاء روی میز را. سر کف‌آلود را آورده بود بیرون ولی سایه‌ی متحرکی در خانه‌ی نیمه‌تاریک ندیده بود. بعد قفل پلاستیکی درِ حمام را پیچانده بود. این‌بار تمام حواسش را داده بود به اینکه شامپوی تن را کدام سمت لیف ریخته. آن سمتی که بند لیف دوخته شده یا نه. بعد صدای مبهم پا آمده بود. او به آینه‌ی پشت در چشم دوخته بود و منتظر تکان خوردن دستگیره بود. انگشت کوچک پای چپش تیر می‌کشید. جوری که انگار لق شده و قرار است بیفتد. بعد با صدای بلند گفته بود این‌ها همه وهم تنهایی‌ست. ترس از مکان خالی و تاریک توهم است. و او هم دیگر بچه نیست. این بود که سمت کف‌آلود لیف را مالیده بود به گردن و پشت گوش‌های کوچکش.

مثل شبی در بوشهر. در خانه‌ی چندخوابه‌ی مرد جوانی که او هرگز ندیده و نشناخته بود. نه قبل از سفر و نه بعدتر. تنها کلید خانه‌اش را گرفته بود تا دو روزی بماند و برگردد. شبی که پیراهنش را چپه به تن کرده و دراز کشیده بود به نوشتن. و صدای پا از پله‌ها شنیده بود. همان‌طور آشفته دویده بود توی پاگرد و دیده بود کسی بالا می‌آید. در شب آن بندر کوچک زیبا، بوشهر، ترس تا گلوگاهش بالا آمده بود. بعدتر توی حمام قفل را چرخانده بود و به کار دنیا پوزخند زده بود و گفته بود نترس، تو که دیگر بچه نیستی.

یا مثل وقتی که در کهگیلویه، زیر بلوط صدساله‌ای نشسته بود رو به قبرستانی باستانی و نفهمیده بود کی غروب، روشنای روز را موذیانه بلعیده. و ده‌ها چشم روشن دیده بود که دوره‌اش کرده‌اند. و سر صبر بلند شده و لباسش را از کاه تکانده و از تپه آهسته سرازیر شده بود. با خودش گفته بود نترس، ندو، کسی کاری با تو نداره.

یک شلوار زرد هندی جای دامن سفید را گرفته بود. جغدی هم وسط قورباغه‌ها تک‌خوان بود. با خودش فکر می‌کرد چه‌طور ذهنش توان بازسازی اتفاقی را دارد آن هم کیلومترها و سال‌ها دورتر از مکانی که حالا دیگر وجود ندارد. گفت این خاطرات چون لایه‌هایی بر جان اجسام و مکان‌ها می‌ماند. از هرکجا که آدم‌ها بگذرند، یک لایه تا ابد باقی می‌ماند که در حافظه یا میان سطرهایی قابل بازیابی‌ست. سازوکار جهان عجیب و مهیب است. و این همه برابر آن گردش عظیم، هیچ، هیچ، هیچ.

چند گلبرگ شقایق روی میز جامانده بود؛ به غایت نازک و نرم. آهسته داغ‌شان را گرفت میان ناخن‌هاش و گذاشت‌شان لای دفتری با کاغذهای سیاه. یک لایه‌ی دیگر کشیده بود روی جهان امشب.

بوی عشق

 با انگشت‌های گشوده از هم موهاش را شانه می‌زند و یک‌به‌یک تارهای جداشده را روی میز می‌گذارد. کپه‌ای مو که بعضی‌شان نقطه‌های سفید چربی به یک سرشان چسبیده است. جداشده از پوست سرش. آفتاب می‌رود و نور مات سفیدی لابه‌لای شاخه‌ها جامی‌گذارد. بویایی‌ش کامل برنگشته. گویی زلزله‌ای مهیب تمام قفسه‌ها را در حافظه‌ی بویایی‌ش به هم ریخته؛ چای سبز بوی سیر می‌دهد، زغال گداخته بوی خیارشور. و حالا که وسط این خانه‌ی درندشت خالی نشسته و بوقلمون‌های همسایه قل‌قل می‌کنند و کوه روبه‌رو پوشیده از توپک سبز درختان است، بوی ته‌مانده‌ی سیگار می‌آید.

بوی خانه‌ی کوچک بهار. یک کاسه‌ی سفالی کوچک لاله‌شکل با لبه‌های دالبری پر از ته‌سیگار. و عود لوندری که به ته رسیده. شبِ درمانده‌ی آن کوچه‌ی بلند که می‌رسد به خانه‌ای زیرهم‌کف. پاکیزه و رنجور. با غذایی دست‌ناخورده و توری سیاه سوتینی آویخته از صندلی.

عطسه پشت عطسه. برمی‌گردد به خانه‌ی بزرگ، وسط روستایی جنگلی-کوهستانی نشسته و پاها را گذاشته روی میز. غروب، یک لایه نزدیک‌تر آمده. پرنده‌ها هنوز می‌خوانند. کسی در دوردست به چیزی می‌کوبد. به خیالش دلیل عطسه‌ها گل‌های وحشی‌اند که دیروز جابه‌جای حیاط چیده و توی بطری شیشه‌ای گذاشته وسط میز. به علاوه‌ی چهار شقایق سرخ که ربع ساعت بعد از چیدن، گردن خم کرده و پاک پژمرده بودند. دسته را از بطری بیرون می‌کشد تا کنار باغچه رها کند. با خودش می‌گوید این علف‌های خودرو که گل داده‌اند، شبیه حال من‌اند. جایی روییده‌ام خالی از عاطفه؛ گل هم داده‌ام تازه. همین اندازه حقیر و زیبا و به چشم نیامدنی و گذرا. این سینه‌ای که من لای دنده‌هاش گل‌های کوچک آبی و بنفشم را پراکنده‌ام، با لبخند و حمایتی دورادور برام دست تکان می‌دهد و ایستگاهی و شهری دورتر می‌رود. و سر آخر کنار باغچه رها می‌شوم. نه مثل عروسکی کثیف و رهاشده با لبخندی لای علف‌ها. دقیقا مثل ریزگل‌هایی که صبح می‌شکفند زیر انبوه علف‌های هرز و عصر، نشانی ازشان نیست.

«تو حسادت می‌کنی؟» نه، من می‌دانم همیشه گل‌های دیگری هم می‌رویند؛ سرخ‌تر، شکفته‌تر. همه خشک می‌شویم اما.

بوی عشق اما چیزی شبیه ته‌مانده‌ی سیگار است وقتی صبح در خانه‌ی کوچک بهار کنار مردی برمی‌خیزی که دست‌ها را روی سینه‌ی فراخ پرموی‌اش حلقه کرده و گوشه‌ی لب‌هاش حباب کوچکی بزاق پرپر می‌زند. صبحی که دست می‌کشی به زیر بالش و ملحفه‌ها ولی سنگ بزرگی پیدا نمی‌کنی تا جمجمه و چشم‌های بسته‌اش را خردوخراب کنی.

یکشنبه

گسستن

 لحظاتی بود که حس می‌کردم آن‌قدر نزدیک شده‌ام که می‌توانم قلبش را لمس کنم. به اندازه‌ی یک برگ کوچک یا جوانه‌ی نورس با او فاصله داشتم. اگر دست دراز می‌کردم و سرانگشت روشنم با سینه‌اش مماس می‌شد و به گوی فروزان قلبش فرو می‌رفت.. آخ.. وصل.. آن‌قدر نزدیک بودم که.. شبی که ایستادیم رو به در شیشه‌ای تراس و آسمان شب را نگاه کردیم. شب آتش‌بازی بود. جرقه‌ها و حلقه‌های سرخ و زرد توی آسمان می‌شکفتند. من به سینه‌اش تکیه داشتم گمانم. تاج سفید بانک ملی هم روشن بود. همان که به خنده می‌گفتم تمام‌قد آمده به خانه‌ات. قلبم زنده بود آن شب. گرم بود. می‌تپید. فشفشه‌ها با صدای سوت می‌رسیدند به قاب چشم‌های ما و بنگ! می‌شکفتند و می‌ریختند. من به اندازه‌ی یک بند انگشت اشاره با قلب او فاصله داشتم. حالا.. این فاصله شده به قدر هزاران دستِ گشوده‌ی بی‌آغوش. در حالی که او هست. نزدیک. با قهوه‌اش هرصبح. و شوخی‌هاش که بخندم. و بوسه‌هاش گاه‌وبی‌گاه. و آن‌طور که می‌نشیند لبه‌ی تخت که حالم را بداند. او نزدیک و تنیده است به اجزای زندگی‌م. با مهربانی‌های کوچکش و شعور انسانی بالغش. نفس‌هاش نزدیک است. اینکه توی تاریکیِ خواب‌آلوده با انگشت‌های باریکش دستم را می‌جوید مثل کودکی که نیاز به اطمینان از حضور کسی دارد. اما آن فاصله آن‌قدر مهیب شده است و از قلبش دورم که گویی هرگز به لمس آن هاله‌ی نورانی دست دراز نکرده‌ام. حضور هست و پیوندی نیست. پیوند، این شیرازه.. 

دوباره..

 حالا این‌جا ساکت نشسته‌ام. در خاموشی خانه‌ای که از پنجره‌ی بزرگِ چوبی‌اش سوسوی شهر پیداست. از همان پنجره‌ای که هر صبح سرخی طلوع را می‌شود دید یا وقت غوغای باد و برگ‌های سرخ.. نه، اصلا این‌ها هیچ. حالا نشسته‌ام پشت به همان پنجره و به زوزه‌ی گرگی گوش تیز کرده‌ام که تا پشت حصار پایین آمده و سگ‌ها دوره‌اش کرده‌اند. شغال‌های دم غروب یک‌سو، این گرگ تنهای نیمه‌شب یک‌سوی دیگر. نه.. نه می‌خواهم از گرگ بگویم و نه از گرگ‌ومیش صبح و نه از کوچ و نه از هزارویک چیزی که بر من گذشته تا یک شبی بنشینم این‌جا. بنشینم این‌جا وسط یک جنگل کوهستانی و مهمان‌ها رفته باشند و ظرف‌ها را به ترتیب قد چیده باشم میان سینک و روی کلوچه‌ها را پوشانده باشم و باقی سمبوسه‌ها را گذاشته باشم به یخچال و باز کتاب‌هام دوروبرم چیده شده باشند هشت جهت خانه و.. من آن‌قدر این‌جا ننوشته‌ام که سررشته را باد برده و بادبادکم به شاخه‌ای دست‌نارس گیر کرده و هیچ.. یک وقتی این‌جا نالیده‌ام، فریاد کشیده‌ام، عشق ورزیده‌ام، از مرگ و نفرت نوشته‌ام و بسیار روزمره و حدیث نفس. نمی‌دانم آخربار کی بوده و چه گفته‌ام و آیا وقت پی کردن حرف پیشین است یا چه. هرچه هست، آن‌قدر بر من ماجرا رفته و هیچ نگفته‌ام که حالا.. حالا مهمان‌ها رفته‌اند و من خاموش نشسته‌ام تا این لحظه‌ی سی‌وشش سالگی باز کتابی ورق بزنم و در افکارم غوطه‌ور بمانم و ریشه‌ی کوچکی از کناره‌ی ناخنم بکنم. که پا بگذارم به زمستان و.. نه، نمی‌خواستم هیچ‌کدام ازین آشفتگی‌ها را بیاورم روی صفحه و درهم و پاره‌پاره بنویسم. فقط می‌خواستم دوباره بنویسم. که من این‌جا زنده‌ام هنوز. گرچه دیگر من، من نیستم.

دوشنبه

دست بگذار روی چشم راستم اسماعیل!

مادر به کرونا می‌گوید کُرنا، بر وزن سُرنا. ساز بدصدای آخرهای اسفند. پیچیده در کوچه‌ها. چون شوم‌گردی که در ساز بدقواره‌اش بدمد و خبرهای لعنت‌خورده‌ی این اواخر را منتشر کند.

منطقه‌ی لمباردی و از جمله میلان به قرنطینه رفته! پائولو گفته بود فریدا بسیار شبیه من است. هربار که دخترک را به گردش می‌برد، چیزکی در طبیعت شکار می‌کند. بعد عکسی فرستاده بود از پری کوچکش با میوه‌های کاج و بلوط. توی قاب کوچک برام دست تکان داده و گفته بود چائو! و بعد انگشت‌های کوچک سفیدش را فروبرده بود به ریش تنک پائولو. که یعنی حرف زدن را بگذار برای بعد و همه‌ی حواست به من باشد، به فریدای کوچکت. میلان قرنطینه شده و من دلم فشرده و نگران است. باری به دل آرزو کرده بودم پائولو پدرم باشد. شب بعد از اولین فیلم‌برداری پیغام داده بود که احساس پوچی می‌کنی؟ و من به تایید و اندوه سر تکان داده بودم. گفته بود «فریدا گریه می‌کنه، من این‌جام.» و من هول کرده بودم که برو به دخترک برس. او لبخند زده بود که فریدا ساعت‌ها پیش خوابیده. ذهنم را خوانده بود؟ او حرف‌هام را پیش از گفتن می‌فهمد. تا من دنبال کلمات بگردم، او یک‌بری سرش را توی دوربین کج می‌کند و می‌گوید، جنگجو! از هیچ چیز نترس. تو می‌توانی و من ایمان دارم. پائولو صِدام می‌زند فایتر! «هی فایتر از تهران چه خبر؟»

نقشه‌ی تهران را با نقطه‌هایی از طیف رنگ سرخ، علامت گذاشته‌اند. تهرانِ آبله‌رو! من کجای این صورتِ جذامی‌ام؟ دقیقا چشم راستش! چشمی سرخ و متورم. چشمی که نمی‌تواند خود را توی سینه‌ی هیچ پدری پنهان کند و آن‌قدر به همان حال بماند تا جهان از فروریختن دست بردارد و بایستد. وقت‌هایی که می‌ترسم با همه‌ی جانم دستی مردانه طلب می‌کنم که گوش‌هام را بپوشاند. که سرم را فرو ببرد میان سینه‌اش و بگوید «نترس جنگجو! من این‌جام.»

کسی پایین پنجره کُرنا می‌نوازد.

پنجشنبه

پوشیدن..

سرفه‌های آقای توکلی خلط‌دار است. این را تیغه‌ی نازک دیوار می‌گوید. اولِ سرفه‌اش بلند است و در کسری از ثانیه چیزی می‌شکند توی گلوش. مطمئنم چشمش را بسته و از سرفه غافل‌گیر شده، آن‌قدری که فرصت نکرده تا کانتر آشپزخانه برود پی دستمال. بعد یک صدای خیس و غلیظی می‌دهد گلوش. من صدای کوبیدن پاهاش را دنبال می‌کنم تا بازشدن در دستشویی. لابد می‌رود حجم عفونت را تف کند توی کاسه‌ی روشویی. نه، نمی‌تواند مبتلا شده باشد. یکی می‌گفت اگر بخواهیم به این قضیه داروینی نگاه کنیم، ویروس برای بقا و تداوم حیاتش نبایست میزبانش را بکشد! بایست کمی خفیف‌تر عمل کند تا در انبوهی از آدم‌ها تکثیر شود. «شمار مبتلایان!» این عبارت کوتاه تیتر همه‌ی خبرهاست. من گوشی را نیمه‌فعال کردم طی سفر. یعنی اینترنت را ازش گرفتم، بدل شد به یک یازده-دوصفر مثلا. آن‌قدری که مادر تماس بگیرد و کوچکه پیغام بدهد و نور چراغ قوه‌اش دره‌های تاریک را نمایان کند. چرا دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسم؟ یا هیچ چیز آن‌قدرها منقلبم نمی‌کند؟ انگار همه‌ی زندگی‌م خوابی باشد که من حین خواب دیدن تماشاگرِ آدم در خواب باشم و آگاه به اینکه در بیداری چیز دیگری در انتظارم است. من این مدت هفت‌خوان دیگری را از سر گذراندم. آن‌قدر خودم را به مهلکه انداختم که باورم نیست من آن آدم توی خواب بوده‌ام! زندگی‌م این اواخر شبیه چادر کرپ گاباردین کهنه‌ی مادر شده بود. چادری که لبه‌دوزی پایینش ساییده و ریش‌ریش شده و بالای سرش بور و لبه‌های کناره‌اش سفیدک‌زده بود. چادری که کشیده باشند روی زنی که خودسوزی کرده و پستان چپش نیم‌سوز و چروکیده‌ست زیر چادر. زنی که زیر چادر عصب‌هاش از کار افتاده‌اند ولی دیدن جانِ برهنه‌ی سوخته‌اش درد عالم به چشم هربیننده می‌ریزد. من این اواخر آن زن زیر چادر بودم. چادری از کلمات روی‌ام را پوشانده بود. و پستان نیم‌سوزم دیگر درد نمی‌فهمید. من توی این شهر، توی خانه‌های بسیار این شهر آن زنی بودم که زیر چادری کهنه دراز کشیده بود و درد نمی‌فهمید و دیگر نمی‌ترسید. هربار گوشه‌ای در این تهران، عابری توی تاریکی پاش گیر می‌کرد به توده‌ای سیاه و سکندری می‌خورد و بی که بداند انگشت‌های باریک زن را زیر چادر لگدمال می‌کرد. چادری از کلمات در خاموشی، برهنه‌ی دردناکم را می‌پوشاند. و غریبه‌ها لگدمالم می‌کردند. نه، آقای توکلی مبتلا نشده چون سرفه‌هاش خشک نیست. ویروسی که به جان‌مان افتاده برای بقا هم شده باید دست‌به‌عصاتر عمل کند. زن امشب حوالی بلوار عدل پیدا شده؛ شاید هم در یکی از میدان‌های ارامنه‌نشینِ نارمک در کوچه‌ی آوانسیان. نه، در یکی از مجتمع‌های نیمه‌ساز پرند پیدا شده، در حالی که مچاله‌اش زیر چادر از هق‌هق تکان می‌خورد. زن، این‌بار مُرده چون تصمیم گرفته ویروس را هم به گور ببرد. گفته بس است. دیگر نمی‌توانم. و تکه‌ی بزرگی از مزه‌ی سرب و خون و خاکِ چادر را فشرده لای دندان‌هاش.

چهارشنبه

آه مریخ!

آقای توکلی مبتلا شده. همان همسایه‌ی دیواربه‌دیواری که مادرش را از دست داد. توی راهرو به کسی می‌گفت تست دادم و مثبت بود. ولی نیمه‌های شب صدای خنده و حرف‌هاش می‌آمد. البته که این طاعون نتوانسته جلوی شور زندگی خیلی‌ها را بگیرد. یکی‌ش همین آقای توکلی، با اینکه تنهاست ولی خانه‌نشین و غمگین نیست. از هم‌خانه‌ام به واسطه‌ی مدیر ساختمان خواستگاری کرده بود. یعنی پرسیده بود می‌خواهد ازدواج کند یا نه. همین‌ که گفت تستم مثبت شده، یکهو زندگی‌ش برام رفت روی دور تند. صداش هیچ تاسفی نداشت. انگار مثلا به کسی می‌گفت «آسانسور خرابه، از پله برو.» خبری و ساده و بی‌نگرانی. من آن شب روی میز یک تب‌سنج دیجیتال داشتم، یک بسته فیتوکلد و روغن شترمرغ. کف پاهام پوست انداخته بود بس که توی جزیره‌ها پابرهنگی کرده و از صخره‌ها بالا کشیده بودم. من با همه‌ی جانم پا به جنوب گذاشته بودم. برای سه یا چهارمین بار امسال. هی آن جادو اسمم را خوانده بود و من مسخ، بلیط گرفته و راهی شده بودم. کفش‌ها را کنده بودم و قلبم را روی گرمای خاک‌ها و ماسه‌هاش غلتانده بودم. پاهام روی میز بود و داشتم به عکسی نگاه می‌کردم که از تاریکی خوفناک دریا گرفته بودم. یکی-دو سوسوی روشن آن دورها پیدا بود و دیگر هیچ، تاریکی محض. ولی من خیره مانده بودم به گوشه‌ی راست عکس. انگار او هم مرا می‌دید. حواصیل بزرگی که نشسته بود روی صخره‌ای کوچک و خیره‌خیره نگاهم می‌کرد. من آن تکه‌ی شب جنوب هم مشروع لیلی گوش داده بودم. موج‌ها آهسته هوف می‌کشیدند و مرد، سیاره‌ی سرخِ بزرگ را گواه گرفته بود. آه مریخ! مریخ! تب‌سنج زیر زبانم سی‌وشش و هفت را نشان می‌داد و دهانم از بزاق پرشده بود ولی مطمئن بودم از تب در حال تبخیر شدنم. آه مریخ! آه حواصیل بزرگ خاکستری! نباید می‌گفتم؟ نمی‌دانم. مثل آن چندبار قبل باز این من بودم که سینه‌ام را شکافته بودم. بعد ندامت و اندوه آمده بود؟ نه. من و مریخ و حواصیلِ نشسته در تاریکی نتیجه را می‌دانستیم. براش نوشته بودم، «اون بیرون طوفان مکرره! اما من می‌خوام با چراغ دل خودم به دریا بزنم، می‌فهمی؟» گفته بودم چون حرف تا گلوگاهم بالا آمده بود. گفته بودم چون بایست می‌گفتم. حالم از سرک کشیدن و نشانه‌بازی و پوشیده‌گویی بهم می‌خورد. باید این گلوله را شلیک می‌کردم. خواه توی آینه! این بود که آقای توکلی مثل هرشب غذاش را از پیک رستوران تحویل گرفت، زمین چرخید، حواصیل پرید و من در تبی نداشته می‌سوختم.

یکشنبه

غوص، غوطه

حتا کارگرها هم رفته‌اند. از این خانه‌ی روبه‌رو که شب‌ها سایه‌ی گلدان‌هاش پیدا بود. سپرده بودند به تعمیر. یکی از کارگرها صدای خوشی داشت. طرف‌های ظهر آواز می‌خواند. من آفتاب‌گیر سفید را می‌کشیدم به تن پنجره و به گوش می‌نشستم. حالا رفته‌اند. پنجره بسته است و خانه‌ی روبه‌رو خالی. از زیر بالشم بوی زُهم ماهی بلند است. یک ماهی عجیب‌الخلقه با باله‌هایی بلند و توری شکل. مدور چشم‌هاش نیمه‌باز مانده و فلس‌های نرم و نقره‌ای‌ش چسبیده به جان روبالشی. شبیه تمناهای ناتمام من است. آهسته انگشت را می‌سرانم به آبشش‌های نمی‌دانم از کدام موج لرزانش. فلس‌هاش خنک است. انگار هم‌حالاست از رود پریده بیرون. مثل تمناهای ناتمام من. باد، پرده را سایه‌روشن کرده روی لت آفتاب. لاک‌های پریده‌رنگم را می‌برم میان شیار نور. آهسته زانوهام را نوازش می‌کنم. ماهی می‌جنبد زیر بالش، یا خیال می‌کنم. دنباله‌ی بلند توردار دُم‌اش ریخته تا پایین تخت.
مثل سایه‌ای که جسم ندارد، پاپنجه از تخت پایین می‌آیم. صبح‌های خانه خالی‌ست از حضور دیگری. از حضور خودم حتا. کسی زنگ در را سه‌بار می‌فشارد و من می‌دانم که خانه نیستم. پاورچین می‌روم پشت آیفون، دیگر کسی توی کوچه نیست. تصویر ساکن و ثابت ساختمان‌های روبه‌رویی، قوس برداشته‌اند و تنِ محدب‌شان در این قاب کوچک پیداست. مثل کسی که نیست به کوچه نگاه می‌کنم. پیرزنی با کیسه‌های خریدش از سوی دیگر کوچه وارد قاب می‌شود و چون کمانِ سیاهی سلانه از طرف دیگر قاب بیرون می‌رود. زیر کتری کوچک اوزویی را روشن می‌کنم. یک تکه شکلات سیاه می‌چسبانم به کامِ صبح و به دست‌هام خیره می‌مانم.
بوی زُهم ماهی خانه را برداشته. کتری سوت می‌کشد. به انگشت‌های بلندم، جابه‌جا فلس نقره‌ای چسبیده، لکه‌های پرتمنا.

پنجشنبه

گفت‌وگوی دست‌ها

اسمش را می‌گذارم حافظه‌ی سرانگشت‌ها. من زیاد لمس می‌کنم. همه چیز را. همه چیز را. تکه روزنامه‌ی زردشده‌ی کف کابینت مادر، ساقه‌ی پرزدار آفتابگردان، کپه‌ی کوچک خاک‌اره‌ی پوک از جویدن موریانه کنار پایه‌ی تختی کهنه، داغِ نوشته‌ها بر عطف گالینگور چرم عهد عتیق، قوام مربای انجیر مادر، چروک زمخت بندهای انگشت سقای دسته‌ی عزا، شکاف سنگ گور و معبر مورچه‌های بزرگ.. همه چیز را لمس می‌کنم و شیارهای ظریف سرانگشت‌هام خاطره‌ی میلیون‌ها تماسِ پوست‌بر‌پوست و پوست بر شئ را در حافظه دارند.
مرد این را فهمیده بود. این میل به لمس را که از پوستم بیرون زده بود و چون بوی تن مادیانی آماده‌ی وصل به مشامش می‌رسید. اول از همه چراغ‌ها را کشت و بعد دستم را توی آن تاریکی زیبا گذاشت روی نیمه‌ی صورتش. من آهسته لغزیدم و کشف کردم. حاشیه‌ی لب‌هاش، پنبه‌ی کودکانه‌ی موهاش، زبری چانه‌اش، پلک‌های بسته‌اش، همه را! دست را سُراندم به سرشانه و بعد ترقوه‌هاش. رسیدم به گندم‌زار سینه‌اش! پرسیدم مگر فصل دِروست؟ خندید، خندید، خندید! گفت مگر بلندی ساقه‌های گندم را خوش داری تو؟ انگشت‌های غلتانم به علف‌های کوتاه و سوخته دست می‌کشید و حافظه از رجعت به گذشته ابا داشت.
دست کشید به کوتاه موهام، به خنکای گردنم از نیم‌باد شبانه. گفت «زنی که موهاش رو کوتاه می‌کنه، من رو می‌ترسونه! بوی دل‌شکستگی می‌ده!» دست‌هام از کار ماندند. از همان جاده‌ی میان دنده‌ها دور زدند، برگشتند روی صورتم. آهِ کشیده‌ای را مشت کردند و کورمال کورمال دنبال پیراهن بلند سیاهم گشتند. قطعه رسیده بود به دقیقه‌ی هجده و ده و از زمین و زمان کمانچه می‌بارید.

"I have a Dream"

من اما؟ موج ضربه را تاب می‌آورم و از پا نمی‌نشینم. می‌گفت در تای‌چی یادمی‌گیری چه‌طور با ضربه هماهنگ شوی بی که آسیبی! می‌گفت بگذار مشت کسی که با همه‌ی زور خشم‌آگینش به سمتت یورش آورده، پوست صورتت را لمس کند، اما آهسته خودت را کنار بکش تا با همه‌ی همان فشار پرت شود به کناری و آسیب ببیند.
من اما؟ پشت می‌کنم به لعن و انتقام و بذر رویا به زهدان می‌کارم و بزرگ شدن و بالیدنش را به لبخند و شوق تماشا می‌نشینم. می‌گذارم آتشفشانم گاه‌وبی‌گاه بغرد و بجوشد و بعد پاپنجه از روی گدازه‌های سرخ می‌گذرم و دست‌هام را به خاک حاصل‌خیزی می‌رسانم که آفتابش به راه باشد و آبش جاری.
من اما؟ خوبم و سربلندم و قدر زندگی را می‌دانم. که قلبم از فرط عاطفه، گرم و سرخ و تپنده است. که زائر آن معبدِ شمع‌ام که هزاران شعله‌ی پرپرزن روشن را نگاه‌بانم و هیچ باد گزنده‌ی زندگی‌کُشی  به مأمن و خلوت و پناهم راه ندارد.
من اما؟ بزرگ‌ترین قلب آفرینش به سینه‌ام است و صداش آمیخته با نبض ستارگان عظیم.
می‌گفت یکی از این همه مصیبت برای فلج شدنِ تا ابد کافی‌ست! چه‌طور سرپایی و درختِ نو می‌کاری هربار؟
و من رویایی دارم و این خودش همه چیز است.

یک تاش سرخِ مکرر

فیلم زندگی «پائولا رِگو» را دیدم. وقتی از ممنوعیت و قبح سقط جنین در پرتقال می‌گفت دلم می‌خواست همان در تاریکی سالن، میان آدم‌ها با بلندترین ضجه، فریاد بکشم. اما آهسته دستمال می‌خواباندم در مسیر اشک و مدام تابه‌تاش می‌کردم برای خشک کردن مُف آویزان و هی چشم‌هام تار می‌شد و یاد بیمارستان صارم اکباتان می‌افتادم. یاد سونوگرافی تاریک بیمارستان بابک و شهریار. یاد آن مردک بی‌همه‌چیز بیمارستان طوس که دلش مالش رفته بود برای معاینه‌ی تا مچ دست و من نمی‌دانستم معاینه‌ی زن آبستن ممنوع است و فقط پاها را از درد فشرده بودم به تخت لعنتی.
زن نقاش نمایشگاهی ترتیب داده بود از دختران جوانی که نشسته‌اند روی سطلی پرخونابه! یا مچاله‌اند روی کاناپه. یا پاها را از هم گشوده‌اند و اضطراب و انتظار از چشم‌هاشان نشت کرده به بوم. می‌گفت این حالت گشوده‌ی پاها هم نشانه‌ی پذیرش مردشان است برای آمیزش و هم نشانه‌ی بیرون کشیدن جنین تکه‌تکه! می‌گفت برای مردها فرقی نمی‌کرد.
من دندان‌ها را به هم فشردم و مطب زنی به یادم آمد نزدیکی‌های متروی صادقیه. سرزنشم کرده بود و پرسیده بود سواد داری هیچ؟ چه حالی داشتم؟ چه حالی می‌توانستم داشته باشم جز تحقیر و استیصال؟ نه خانم دکتر من سواد ندارم. هیچ‌کدام از زن‌هایی که جنین به زهدان دارند، سواد ندارند! من حتا شعور انتخاب جفت هم ندارم. توان مراقبت از خودم را هم! فقط تو سواد داری خانم دکتر! سواد داری و ارزشمندی. من حقیر و ناچیزم چون به بستری رفته‌ام و با تنی دیگر آمیخته‌ام در حالی که شناسنامه‌ام هنوز خالی‌ست.
هوا تاریک بود و من از فرط گریه سرم سنگین و دردناک. دیدن فیلم به جای بدیم ضربه زده بود. یک آبسه‌ی کهنه را شکافته بود، پر عفونت و خون! مردِ فیلم بعد از چند سقط جنین مکررِ پائولا و دانستن آخرین بارداری‌ش، برگشته بود پیش همسرش و به دختر پشت کرده بود. من آن استیصال را می‌شناختم. نه که او ترکم کرده باشد و این‌ها. ترس و دروغ و فاصله گرفتن‌هاش که یادم می‌آمد آتش می‌گرفتم. نه انگار سال‌ها گذشته و کنار آمده‌ام. انگار بعد فیلم وقتی در پارک قیطریه ده‌ها بار دور زدم و دور زدم و اشک ریختم، هنوز جنین توی شکمم زنده‌ست! انگار دکتر احمق ازم پرسیده «بچه‌ی اولته؟» و من تا لب بجنبانم که گور باباش! آن صدای کذایی قلب را پخش کرده که بشنوم. کابوسِ ماه‌ها و ماه‌هام همان صدای گرومپ گرومپ قلب جانوری بود که توی زهدانم دست‌وپا درمی‌آورد.
من با حرکت قلموی نقاش اشک ریختم و پرسیدم آدمی تا کجا می‌تواند از انسانیت به دور باشد؟ تا کجا می‌تواند مدام قلبت را بشکافد و خودش را مبرا بداند؟ و من؟ بام بلاهتم تا کجا بلند بود که هی می‌بخشیدم و ادامه می‌دادم؟ وقتی می‌بینم کلمه‌های به ظاهر انسان‌مدارش دست‌به‌دست می‌شود، سرِ اسف می‌جنبانم که او؟! خدای من او؟! مگر چیزی از انسانیت می‌داند و می‌فهمد؟ فقط قرقره‌ی مفاهیم و معناهای بلندمرتبه می‌تواند از تو مرد بزرگی بسازد؟ وقتی بعد از خودکشی زنِ غرقه به خون می‌روی مهمانی؟ همان تو؟ خدای من..
حالا با دیدن کوچک‌ترین نشانه‌های خودخواهی، کیلومترها فاصله می‌گیرم از آدم‌ها. بی‌رحمی هیولای بعدی‌ست که با ماشینِ غول‌پیکرِ دندانه‌دارش از روی تن و جانِ نازکم عبور خواهد کرد.
حالا آن‌قدر خودم را دوست دارم و مراقبم که پا نگذارم به هیچ ورطه‌ی مشابه دیگری.
دلم می‌خواست قدرت جادویی قلموی زن را داشتم و همه‌ی این‌ها را روی بوم فریاد می‌زدم. تنِ نازنینم را مرهم می‌گذاشتم میان رنگ‌ها. چشم‌های مضطرب و آغشته‌ام را نوازش می‌کردم با یک تاش رنگ کبود، با سایه‌ی برگ‌های جنبان در باد. دست‌های مرده‌مات سفیدم را بعد از بیهوشی جوری می‌کشیدم که یک شاخه آفتابگردان لای انگشت‌هاش خوابیده باشد. پاهای زیبای از هم گشوده‌ام را نه روی سطل و لخته‌های خون بلکه گره خورده به تن مردی می‌کشیدم که عشق را می‌فهمید. که آدمی را حرمت می‌گذاشت. حضور و خنده‌هام را ذات زندگی می‌دانست.
و آخ...

سه‌شنبه

گمانم یک چیزی‌م شده. نگاه می‌کنم به دوروبر خانه. روی کتاب‌خانه‌ی قدی، تلنباری از پارچه بوم و مقوا و کاغذ طراحی و‌ پالت است. روی این حجم هم توده‌ای از شاخه‌های درهمی چون شاخ‌های گله‌ای گوزن! از کوه پایین کشیدم‌شان. کمی آن‌طرف‌تر روی چمدانم، مناره‌ای بلند کتاب چیده‌ام. بیست‌ویک کتاب، چهار دفتر یادداشت، یک مجموعه تقویم فرهاد فزونی، پاسپورت و دفترچه بیمه و کاور پارچه‌ای و... گمانم یک چیزی‌م شده. یک چیزهایی درونم سر بلند کرده‌اند. یک چیزهایی را مدام قرقره می‌کنم و دلم می‌خواهد ازشان بنویسم. چهارشنبه‌ای که گذشت، برای بچه‌ها از اندیشه‌ی برگسون می‌گفتم و باختین. از مفهوم «من‌های مکثر»، از زمان «استمرار محض». برگسون به دو زمان قائل است؛ یکی زمان ریاضی که بخش می‌شود به ساعت و‌ روز و الخ و دیگری استمرار محض یا زمان شهودی که ممزوجی‌ست از گذشته و حال، جداناپذیر! می‌گوید حین تداعی خاطره‌ای، وقتی با همه بوها و صداها و جزئیات گسترده می‌شود در حالِ جاریِ ذهن، نمی‌توان گذشته را از حال تفکیک کرد. حرفش بی‌راه نیست. می‌گوید ما در شخصیت، فردیت نداریم. ما متشکل از من‌های مکثرایم. یکی‌مان اسیرِ جبر محیط، یکی‌مان رها و در سیر، یکی‌مان فلان و بهمان. فلسفه‌اش چیزی‌ست مابین عقل‌گرایی کانتی و مشایی و ایمان‌محوری کی‌یر کگاردی و اشراقی. این‌ها را برای بچه‌ها می‌گفتم و جریان سیال ذهن را وامی‌شکافتم. از جویسِ دیوانه تا پروست و داستایفسکی، بندبند مثال می‌آوردم. من آن‌جا توی اتاقک سی‌وپنج متری، پشت به آینه‌ی سراسری می‌نشینم و از خودبی‌خود می‌شوم. از سیلان آگاهی حرف می‌زنم و سیل‌شورِ خاطره به دست‌هام خیره می‌مانم. به حافظه‌ی دست‌هام. به مفهوم غریب زمان. بعد این‌جا، شب‌ها یک چیزی‌م می‌شود. نگاه می‌کنم به آلوزردهای توی کیسه و یاد خانم میشل می‌افتم که پدیدارشناسی می‌خواند. به لباس‌های آویخته‌ی نم‌دار که بوی نرم‌کننده‌ی خانه‌ی بهار می‌دهند. به حافظه‌ی خانه‌ی بهار. و پر از دلهره می‌شوم اگر آن اپلیکیشن لعنتی بخواهد یادم بیاورد دو سال پیش در بیست‌وهشت اوت، من دسته‌ای رُز صورتی مینیاتوری را فشردم به سینه‌ی لباس راه‌راهم و پذیرفتم مرد دوباره به زندگی‌م برگردد. استمرارِ محض، من‌های مکثر. منی که مرور بخشی از اوست ولی به رشته‌های عصبیِ قلبی وصل نیست. چیزی، جایی نمی‌جنبد. گذشته تمام‌قد زنده است در حالی که تمام شده و به راه خودش رفته. گمانم یک چیزی‌م شده.
امروز کارتن کتاب‌ها رسید. ته‌مانده‌ی حسابم به قدر خریدن چند نان و پرداخت قسط این ماه موجودی دارد. مجموعه داستانِ لعنتی به قدری خوب بود که به خودم آمدم، دیدم شب از نیمه گذشته و من تکان نخورده‌ام! کتف چپم بدجور گرفته بود. بی که زمان و حتا مکان را بفهمم. تکان خوردم و لیوان آب برگشت روی میز. کتاب‌های دیگر را نجات دادم. از خانه‌ی همسایه صدای کاسه و بشقاب می‌آمد. همین دوهفته پیش اثاث آوردند. ما دیواربه‌دیوارشان‌ایم. مدیر ساختمان به هم‌خانه گفته بود یک مادر و پسرند. روز اثاث‌کشی صدای چند دختر و پسر می‌آمد که با هم شوخی می‌کردند و وسط کارتن‌های پخش‌وپلا غذا سفارش دادند. با خودم می‌گفتم چه خوب که بچه‌ها آمده‌اند کمک. گفتم کاش زودبه‌زود سربزنند به مادرشان. نه مثل طفلک مادر من که از دور سعی می‌کند همه‌چیز را از صدای‌مان بفهمد، که سرحال‌ایم یا دمغ. و من هم از این سو بگویم مراقب باشد توی حمام سُر نخورد. دست از نظافت پله‌های ساختمان بردارد با آن زانوی ناسورش. و هرروز بپرسم قرص‌هاش را خورده یا نه؟
من این‌ور دیوار نشسته بودم و به اینکه پیرزن همسایه تنها نیست فکر می‌کردم. و همین پریروزها فهمیدم حتا یک‌بار هم پا به خانه‌ی نو نگذاشته. تمام مدت در بیمارستان بوده و ظرف حلوای نیم‌خورده روی میز گرد وسط هال، حالم را بد کرد. توی خودم مچاله شدم. روی در شیشه‌ای ورودی ساختمان نوشته بودند مرحومه توکلی، چه و چه.
حالا صدای ظرف، این ساعت شب به یادم می‌آورد که پسر خانم توکلی تنهاست. بعد خیره می‌مانم به کارتن خالی کتاب‌ها و کیسه‌های حباب‌دار. به حوله‌ی ارغوانی آشپزخانه که آب را کشیده میان پرزهاش. و همه چیز به آنی پوچ می‌شود. ذهنم چرخ می‌زند میان داستان‌هایی که خوانده‌ام. آدم‌های معمولی، اتفاق‌های معمولی، زندگی معمولی و همه پر از استیصال و سرخوردگی، بی هیچ رویا و آرزویی. چشم‌ها را چین انداخته‌ام. نور ضعیفی از آشپزخانه می‌تابد و من توی نیم‌تاریکی کتاب خوانده‌ام. پشت جلد درباره‌ی نویسنده و داستان‌هاش نوشته، «باید مراقب بود. به آخر که می‌رسیم، گرچه اغلب حادثه‌ای عجیب یا وحشتناک هم رخ نداده است، باز احساس می‌کنیم که خرد و خسته‌ایم. گویا جایی، کسی پتکی بر مغزمان کوفته است. به راستی چرا چنین تاثیری در ما می‌گذارد؟ ایجازش است یا چنان که خود می‌گوید، اکراهش از بارکردن عاطفه بر کلمات؟» و من در سکوت خانه به غرغر آرام یخچال گوش می‌دهم، به پوتین‌های خاکی‌ام از آثار آدرنالینِ دیشب، به آنچه پشت دیوار خانه می‌گذرد، به موهای نرم و پنبه‌ای پشت گردن مادرم، به رویاهام...

دوشنبه

«ما دانیم قدر ما»؟

چند وقتی‌ست شبانه می‌زنم به کوه. به هوای بیرون ایستادن از شهر، بیرون ایستادن از خود. به هوای تماشای طلوع ماه کامل. به هوای سکوت. توی تاریکی با آهسته‌ترین گام‌ها پیش می‌روم. با نفس‌های عمیق و قطره‌های عرقی که از کوتاهِ موهام سُر می‌خورند به انحنای گردن. با سنگ‌ریزه‌هایی که می‌لغزند روی هم. با خفاش‌های کوچکی که چون تکه‌ای تاریکیِ تهی، پراکنده‌اند. با عوعوی سگ‌ها و جیرجیر زنجره‌ها و و رج‌های روشنِ شهر که دور و دورتر.
دیشب دمی کناره‌ی راه نشستم تا نفسی تازه کنم. به این فکر می‌کردم که شب خلوتی‌ست. قاطری دیده بودم که بار می‌برد بالاتر و دو زوج که پایین می‌آمدند، دیگر هیچ تنابنده‌ای. سایه‌ی سگ‌ها را از دور تمیز می‌دادم لابه‌لای بوته‌ها، پراکنده میان دره و صخره‌ها. به هم پارس می‌کردند. یک‌سره و بلند، گفت‌وگویی در میان بود. سیلاب صدا می‌رفت و پژواک صدا بازمی‌گشت. نشسته بودم و نان و پنیرم در دست. می‌خواستم به هیچ فکر نکنم. خاصیت کوه همین است گمانم. می‌روی و جنجال ذهن، خاموش. می‌نشینی و تماشای محض. چشم‌ها را تار می‌کردم و چراغ‌های شهر، شُره می‌کرد. عینِ خیس‌درخیسِ آبرنگ.
دیدم صدای پارس نزدیک‌تر آمده. سه‌تاشان چندمتری دورتر از شانه‌ی چپم ایستاده بودند و خِرخر می‌کردند. صدای اعلام حمله یا هشدار! دست گذاشتم روی زانوم. گفتم حالا می‌خواهید چه کنید؟ حرف حساب‌تان چیست؟ طمع برده‌اید به همین آرامشِ درگذرِ من؟ به همین دمی سکوتِ لعنتی؟ این‌ها را بلند می‌گفتم و فقط غریدن و دندان فشردن نصیبم می‌شد. دوتای دیگر هم از دل تاریکی بیرون آمدند. چراغ بالای سرم خاموش شد و تیرکی دورتر روشن! گفتم لعنتی! یکی‌شان آمد هم‌شانه‌ی راستم ایستاد. نفس گرم و غریدنش آزارم می‌داد. به تاریکی دره چشم دوخته بود. با هیبتی ورزیده و قدی بلند. گفتم نباید بترسی، نترس! آرام باش و نفس عمیق بکش.
یکهو زدم به دیوانگی. گفتم خاطره دوست دارید؟ باشد! براتان از اولین مستی‌ام می‌گویم. دیدم صِدام می‌لرزد وقت ادای کلمات. ادامه دادم که، معده‌ام خالی بود و نمی‌دانستم چه عقوبتی دارد. من این‌ها را بلد نبودم هیچ. گفتم حد و پیمانه چه می‌دانستم؟ سگ‌ها چندقدمی نزدیک‌تر آمدند. من با صدای بلند براشان خاطره می‌گفتم. با صدای بلند و لرزان. قصه را آدمی برای تاراندن ترس بافت به هم؟ نمی‌دانم. اولین انسانی که در تاریکی شروع کرد به بلندبلند چیزی را بلغور کردن، حتما ترس و وهم برش داشته بود. گفتم دو-سه شات پی‌درپی نوشیدم و لب‌هام می‌سوخت از تندی الکل. گفتم آن شب تذکره می‌شنیدیم با صدای خوشِ بهروز رضوی. ذکر حلاج بود و کلمات جور دیگری به جانم می‌نشست. گفتم حتا کیفیت نور بالای سرم جور دیگری بود. روشنِ چشم‌های او هم... این‌ها را گفتم و بلند لعنت فرستادم به تقدیر، به تداعی خاطره، به کثافتِ مرور. از سر عادت بدوبی‌راه نثار خاطره کردم و گفتم کی در من تمام می‌شوی لعنتی؟ چرا برای هر غریبه و آشنایی از تو می‌گویم. خاطره را جوری هم می‌آورم که نقشِ تو معصوم و عاطفه‌ات پررنگ. مگر نه اینکه ختم به تلخیِ ناپاکی شد همه چیز؟ کی‌ می‌توانم خودم صاحب لحظه باشم و تویی در کار نه. که همه‌ی آن اولین‌ها تجربه‌ی ناب من باشند بی آغشتگی به تو و زنجیره‌ای از زخم‌ها.
آهسته شروع کردم به جمع کردن بساط نان و پنیر. دیگر تنم بوی ترس نمی‌داد. یک‌جور بی‌قراری بود و پریشانی. گفتم، «و گفت: معرفت عبارت است از دیدن اشیا و هلاک همه در معنی.» پشت لباس را تکاندم و بندهای کوله را جاگیرِ کتف کردم و ادامه دادم، «نقل است که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی. گفتند: چو می‌گویی که من حقّم، این نماز که مرا می‌کنی؟ گفت ما دانیم قدر ما!» بعد حالم دگرگون شد از ذکر حلاج. صداها درهم و برهم و تصویرها چون موج‌های برکه از پرتاب سنگی بزرگ. سگ‌ها آهسته روانه‌ی دره شدند. صدای خش‌خشِ علف‌های خشک می‌آمد. من پشت به رفتن‌شان، روانه شدم پایین. ولی کماکان بلند حرف می‌زدم. آه از نهادم برآمده بود. چندمتری دور شدم. روگرداندم به تاریکی، جایی که سگ‌ها دوره‌ام کرده بودند. گفتم می‌دانید آخرش چه شد؟ «پس هرکسی سنگی می‌انداختند. شبلی موافقت را گُلی انداخت. حسین‌بن منصور آهی کرد. گفتند از این همه سنگ چرا هیچ آه نکردی؟ از گلی آه کردن چه سرّ است؟ گفت از آن که آن‌ها نمی‌دانند، معذورند. از او سختم می‌‌آید که می‌داند که نمی‌باید انداخت.» بعد گریه‌ام گرفت. دیدم ماهِ سرخ طلوع کرده و چشم دوخته به دهانم. گفتم هیچ می‌دانی صبح آن مستی، بوی استفراغ می‌داد؟

یکشنبه

به هزار شعبده و لعبتک و اشک..

ساعت از صفر گذشته و من نشسته‌ام زیر برگ‌های پهن درختچه‌ی پای پنجره. آسمان سرخ و ابری و دمِ باریدن است. حالم ملغمه‌ای‌ست از بغض و پوزخند. مثل آفتاب احمقانه‌ای لابه‌لای رعدوبرق. یک آفتاب خرفت و نابه‌جا و ولنگار. نشسته‌ام توی تاریکی و ماهیچه‌های صورتم بی‌اختیار کش می‌آیند. به یاد جهنمی که دیروز از سرگذراندم. و گریه را پس می‌رانم. تهی بعدش را خوش ندارم. مثل پیچیدن به تنی‌ست که مطلوبت نیست. از سرِ انباشتِ غریزه فقط. مثل ادای لذت درآوردن و بعدتر رو به دیوار مچاله شدن است حال بعد از گریه. مثل وقتی حافظه‌ی دست‌هات هنوز زنده‌ست و اما روی تنی اشتباه می‌لغزد و‌ بی‌راهه می‌رود و ناکام و گم‌گشته و پرتردید بازمی‌ماند. دست‌هام فریاد کشیدند «دیگر نمی‌توانیم!» دهانم دیگر تن به بوسه نداد. چشم‌هام دیگر شوخ و کودکانه نخندید. دلم که هیچ، دلم که هیچ، دلم که هیچ. گفتم دیگر نمی‌توانم. و سد گریه شکست. از سراب عبث رابطه به تنهایی‌ام بازگشته‌ام. به تنهایی خموش و بی‌رحم‌ام. به همه‌چیز پوزخند می‌زنم. به خیال اینکه دوباره می‌توانم چیزکی بسازم. به خیال اینکه دلم دوباره زنده می‌شود. همان تکه از تنه‌ی چناری خشک در آخرین پیچ کوچه‌ای منتهی به کوه بلند. پوسته‌ای زمخت و خشکیده و ورآمده. عجوزه‌ای مُرده با پوزخندی ماسیده بر چانه‌ی دراز و کریه‌اش. دلِ بی‌نوام که دیگر نمی‌تپد. به هزار شعبده و لعبتک و اشک هم..

جمعه

حتا یک مارماهی کوچک هم..

هفته‌هاست دلم می‌خواهد فریاد بکشم. دلم می‌خواهد فوران کنم. مثل آتشفشانی کف اقیانوس بیرون بریزم همه‌ی اندرون مذابم را. نه روی زمین که سونامی‌اش کشته‌ها و غریق‌ها و مفقودها به‌جا بگذارد. مثلا دریای بی‌کرانه‌ای در سیاره‌ای دیگر. چون قوزی عظیم سنگی که میلیون‌ها سال گذاشته خزه‌ها و جلبک‌ها و گیاهان آب‌های تاریک روی کوژ کهنه‌اش زادوولد کنند، یک‌باره چشم غول‌پیکرم را باز کنم و نهنگ‌ها چون دانه‌ی شن برابر آن سفیدی متروکِ حیرت‌آور از آواز دست بکشند. دلم فریاد کشیدن می‌خواهد آن‌طور که حباب‌های جوشانِ کلمه‌هام دریا را بخروشاند.
آن‌قدر خسته‌ام که هیچ تاب ندارم یک مارماهی کوچک دیگر به تنه‌ام توک بزند. این پاهای در خود مچاله‌ی هزاران ساله را از دنده‌ها جدا می‌کنم و می‌غرم و کسی چه می‌داند از معنای کلمه زیر آب؟ وقتی بدل می‌شود به حباب‌های احمقانه‌ی رقصان. فریاد و کلمه و آتش! فریاد و فوران و گداخته! می‌خواهم تمام تلنبار دلم را بیرون بریزم و باکم نباشد چه بر سر حیات و مافیهاش می‌آید. منِ دیوآسای سخت‌تن قد راست می‌کنم و بلندترین فریادم، حنجره را می‌گدازد.
شما روی زمین کوچک‌تان، به ماه کاملِ شبِ مهربان‌تان خیره‌اید و سیارکی آن‌سوتر با شراره‌های پی‌درپیِ خفتهْ دیو خسته‌اش دارد از هم می‌پاشد.

یکشنبه

کارگاه داستان‌نویسی





‌‌خب بالاخره سرفصل‌ها پالایش شدند و طرح درس تمام شد!
همه‌ی همت و تلاشم را صرف کردم تا مباحث، گزیده و پرپیمانه انتخاب شوند.
که در خلال آموزشِ اصول و ساختار یادبگیریم چگونه چارچوب و قواعد را هم بشکنیم!
بر من منت می‌گذارید اگر آگهی‌ها را دست‌به‌دست کنید.
شاید ارمغان این تابستان یک داستان کوتاه باشد و کسی بخواهد آن را روی کاغذ بیاورد. پس این کارگاه را به او معرفی کنید :)

دوشنبه

یک اتفاق خوب، یک لبخند




تصمیم گرفته‌ام پس از سال‌ها غوطه‌وری در دنیای داستان -خاصه داستان کوتاه- دوره‌ای برگزار کنم. عزم دارم از مبانی و شاکله‌ی داستان کوتاه بگویم و چراغ‌دار راه کسانی باشم که شوق نوشتن دارند.

پاری از سرفصل‌ها و محتوای دوره را به کمک استادی در رشته‌ی ادبیات خلاق کالج نیویورک سامان داده‌ام و پاری دیگر را با تکیه بر دانش و دانسته‌های چندین ساله‌ام گردآورده‌ام.

نویدتان می‌دهم به دانستن و بالیدن و نوشتن! همپای هم آموختنی‌ها را به صحنه‌ی تمرین می‌بریم و شوخ از تن نوشته می‌شوییم و داستانی پاکیزه و بدیع می‌پروریم.

به‌زودی آگهی تمام و‌ کمالش را هم این‌جا و هم در صفحات دیگرم دردسترس می‌گذارم و به یاری و هم‌رسانی شما نیز چشم امید دارم.

سه‌شنبه

«ره رستگاری»

هفته‌ام را چه‌طور سرگرفتم؟ شنبه استعفای بلندبالای کوبنده‌ای نوشتم، وسایلم را جمع کردم و زدم بیرون!
توی این اوضاع اقتصادی شعب ابی‌طالب؟ دقیقا توی همین اوضاع و دقیقا وقتی هیچ پیشنهاد دیگری نداشتم آن بیرون و پس‌انداز؟ جفتک‌چارکش شپش‌ها!
اما چنانی مصمم و محکم و قاطع‌ام که مپرس! عزت نفس برام بسی پرارج‌تر از آن درآمد همیشه عطشانِ قطره‌چکانی بود.
با مرد می‌رویم خرید پرده و خودم را غرق کالیته‌های رنگ می‌کنم. می‌گویم برای اتاق آبی کبود این یکی معرکه است و برای اتاق نسکافه‌ای این یکی. می‌رویم خرید سرویس کاسه کوزه و به گل‌های سبزآبی حاشیه‌ی بشقاب‌ها دست می‌کشم. می‌گویم این یکی چه خلاصه و ژاپنی‌ست، هردو می‌زنیم به خنده.
زندگی روی دیگری نشان داده و نباید ترسو و خزیده‌خزیده راه بروم. سر بالا، سینه سپر! نشانه‌ها و حرف‌ها و خوانده‌ها سوق‌ام می‌دهند به انتخابی جسورانه و سخت و رها! حتا اگر همه‌ی دنیا در حال فروپاشیدن باشد، من یکی باید یاد بگیرم از حقم دفاع کنم. مرز انعطاف‌ورزی را ردکردن از آدمی یک بزدلِ همیشه خمیده می‌سازد که تا سقف آسمان می‌شود بارَش کرد. دیگر نمی‌خواهم چون محیط خوب است و آدم‌ها خوبند و فلان و بهمان، کوتاه بیایم و هیچ نگویم. مثل رابطه‌ای لنگ که مدام به خودت می‌گویی بهم عادت کرده‌ایم و‌ دوست‌داشتنی در میان است و خاطره‌هایی تا ثریا! ولی جز عذاب مکرر چیزی در میان و حاصل نیست.
تمرین می‌کنم که «دیگر نمی‌خواهم» را چون پتکی بر سر ویرانه‌های زندگی‌م بکوبم و از میان آوارها و نخاله‌ها جان را بیرون بکشم. یافتن خانه‌ی نو دردهای خودش را دارد و من آماده‌ی جنگیدنم. لباسِ پوسیده را تا کی می‌شود با وصله سرپا نگه‌داشت؟

جمعه

«جهان با تو خوش است؟»- هجده

حضورش پربرکت است. خوبیِ حال و جانم را نمی‌بلعد و یک‌سر به زباله‌دانی جهنم تُف نمی‌کند. و من روزها به کرات با خودم تکرار می‌کنم که قدردان بودنش باش. که مبادا پس بزنی! با خودم می‌گویم وقتی به لهیب جهنم خو می‌کنی، جانت تاب اعتدال بهار را ندارد دیگر؟ عادت می‌کنی به سراسر سوختن و از هم گسستن و چشم‌هات از شراره‌های آن «پرده‌ی جهنم».. آخ از آن «پرده‌ی جهنم».. و همین‌جای فکر، درهای دوزخ را رو به کلمه می‌بندم و بازمی‌گردم به سطر نخست.
حضورش پربرکت است. لای پنجره باز بود و صدا و سرمای باران می‌ریخت به شانه‌های برهنه‌ام. او میان تاریکی نشسته بود و آهسته مضراب‌هاش را می‌رقصاند به نازکای تارها. و شمع‌های کوچک پرپرزن، نیلوفرهای شعله‌وری بودند جابه‌جای خانه. غرق تماشا بودم که نامه‌ای آمد. با صدای جرنگی بر صفحه‌ام ظاهر شد و کودکانه و مشعوف فریاد کشیدم و صداش کردم. گفتم از ناپولی ایتالیاست! گفتم بالاخره بعد از ماه‌ها تقلا، پنج فیلم‌ساز معرفی کرده‌اند و از دیدن کلمه‌هاشان نمی‌گنجیدم در خود! به لبخند گرم آغوشم کشید که «تو اراده‌ی رویاهاتی!» و من چون سیمی در نوسان از هزارویک‌جا گریختم و ریختم به انحنای گردنش. دیدم چه عطر مطلوبِ دل‌خواهی. پرت شدم به قابی از رویایی که پرداخته‌ام و جانم برای وصلش به هر دری می‌کوبد این روزها. در آن ویلای غریب بالای صخره‌های کاپری، برابر آن پنجره‌های بزرگ رو به دریا، ایستاده میان آن تالار مستطیلی شعرگون‌ام و عوامل فیلم بیرون روی پلکان بام نشسته‌اند به استراحت و او کنار و هم‌شانه‌ام به گرمای تمام. و رویای محقق را آویخته بر دیوارهای تالار نشانم می‌دهد و می‌پرسد مقصد بعدی کجاست؟
نامه را بار دیگر براش خواندم و دیدم این مرد می‌تواند در آن قاب جای بگیرد و از برکت بودنش جان بگیرم و پیش بروم و راه‌ها هموار شوند. بی که ذره‌ای نفس و قوت را خرج اشکی کنم یا ناله‌ای جان‌کاه..

چهارشنبه

«جهان با تو خوش است؟»- هفده

تجربه‌ی غریبی‌ست. اینکه کسی مدام بخواهد ازم مراقبت کند. نه که تارهای محبتش را خیلی دست‌وپاگیرانه بتند به همه جای زندگی‌م، نه. من چندانی عادت ندارم به این حجم از همراهی و حمایتی که همه‌ی عمر انتظارش را کشید‌ه‌ام. حالا برابر آرزوی دست‌یافته احساس ناتوانیِ غریبی دارم! اینکه مرد همه‌ی مسیر حواسش باشد و خودش را آهسته بلغزاند به آن سمتی از شانه‌ام که رو به خیابان است مبادا خطری.. اینکه به خاطر یک سرگیجه‌ی ناچیز وسط روز بیاید جلوی شرکت که برویم دکتری جایی. اینکه همیشه‌ی خدا، برای هر دشت و کوه و تپه‌ای که می‌رویم یک کاپشن و کلاه اضافه برداشته مبادا سرمای بی‌خبری.. که ده‌ها بار در آن جاده‌ی طولانی به هر فروشگاه کوچک و بزرگی که رسید توقف کرد و من نمی‌دانستم کی و کجا از خرده خوراکی محبوبی حرف زده بودم و او در تقلای پیدا کردن بود دور از چشم من.
من هیچ عادت ندارم به این همه مهر و مراقبت. مگر نه اینکه همیشه چاهِ بی‌تهِ نیازم بوده؟ حالا که سنگ با صدای گوارایی رسیده به آبی زلال، چرا حیرانم و ناتوان از پذیرش این وضع؟ آیا ناخودآگاهِ رنجورم عادت کرده به سردی و بی‌اعتنایی و درد چشیدن؟ مرد تا این‌جای رابطه، همان است که باید! این احتیاط ترس‌خورده چیست به جان من؟ چرا با چشم‌های تنگ کمین کرده‌ام تا چنگال و‌ شاخی رو کند برام؟ آدمی موجود بس غریبی‌ست دختر جان! حالا که میهمانی ترتیب داده تا «گنج‌اش» را به چشم دوستان جانی و خانواده‌اش عیان کند، ترس برم داشته. خزیده‌ام به گوشه‌ای و صورت را میان دو دست با هشیاری تمام می‌فشارم که، خوب باش دختر جان! نترس! قرار نیست تا ابد سیاهی گذشته بر دوش‌ت بماند و قلبت را بخراشد. کمی آرام بگیر. آرام بگیر و طعم لذت و مهر را مزه کن. نه دامی پهن است و نه هیولایی پوستین معصومیت به تن کرده. عقل داری و می‌بینی! همه چیز جای خود است و دمی آسودگی کن و لبخند بزن به زندگی نو. دمی لبخند بزن..

سه‌شنبه

از خلال کتاب‌ها- سه

من که از خوابیدن کنار پنجره‌ی باز دست‌بردار نیستم. ترامواها زنگ‌زنان با هیاهو از میان اتاقم می‌گذرند. از روی من می‌گذرند. دری به هم می‌خورد. جایی جام پنجره‌ای جرینگ می‌ریزد؛ غش‌غش تکه‌های گنده و کِرکِر خرده‌ریزهایش را می‌شنوم. بعد ناگهان صدای گنگ و خفه‌ای از سوی دیگر، از توی خانه. کسی از پله‌ها بالا می‌آید. می‌آید و می‌آید. آن‌جاست، خیلی وقت است آن‌جاست، آن‌گاه می‌رود. و باز خیابان. دختری جیغ می‌کشد: «Ah, tais-toi! je ne veuw plus»* تراموایی هیجان‌زده از راه می‌رسد. سپس می‌گذرد، از روی همه چیز می‌گذرد. کسی فریاد می‌کشد. مردم می‌دوند و از هم جلومی‌زنند. سگی پارس می‌کند. چه آرامشی: سگ. دم‌دمای صبح حتا خروسی می‌خواند، و این آسایش بیکرانه است. بعد یکباره خوابم می‌برد.

این از سروصدا. اما این‌جا چیز ترسناک‌تری هم هست: سکوت. به گمانم گاه در آتش‌سوزی‌های بزرگ، چنین لحظه‌ی پُرتنشی رخ می‌دهد: آب‌فشان‌ها بندمی‌آیند، آتش‌نشان‌ها دیگر از نردبان بالا نمی‌روند و کسی از جا نمی‌جنبد. قرنیزی دودزده بی‌صدا بر فراز سر کج می‌شود و دیواری بلند، که پشتش آتش زبانه می‌کشد، بی‌صدا شکم می‌دهد. همه گردن‌کشیده با چهره‌هایی پُرچین منتظر فروپاشی وحشتناکند. این‌جا، سکوت همان حال را دارد.

*اَه، خفه شو! دیگر نمی‌خواهم.

-دفترهای مالده لائوریس بریگه | راینر ماریا ریلکه | ترجمه‌ی مهدی غبرائی-

«جهان با تو خوش است؟»- شانزده

آرام‌آرام دارم اعتماد می‌کنم. چراغ عاطفه‌ام خاموش است اما. ولی گذاشته‌ام مرد، مهر بورزد. سنگ‌دلانه است؟ نمی‌دانم. وقتی او جاده‌ی تمام‌نشوی سفر را می‌راند و من چشم دوخته‌ام به ماه سرخ کنار راه، می‌گذارم انگشت‌هام را آهسته بفشارد، با نرمه‌ی انگشت‌هاش نوازشم کند و دل‌ناکن با دست من دنده عوض کند. و من کماکان خیره بمانم به ماه که طلوع می‌کند با لبخندی دل‌گرم. می‌گذارم برای گذشتن از رود کوچکی پای کوه بلند، کولم کند و قاه‌قاهِ خنده‌ام بنفشه‌های نورس و وحشی کنار آب را به قلقلک بیندازد. مرد مهربان است و مراقب. وقت آشپزی می‌توانم تماشا کنم که چه‌طور گرده‌ی آویشن را در کره‌ی مذاب آغشته‌ی تن قارچ‌ها می‌کند و سر صبر فیله‌ها را به پهلو می‌گرداند. می‌توانم در آن گردنه‌ی هراس‌آور برفی به آتشی که برپا کرده پناه ببرم و سرم از شراب کهنه‌اش گرم و دوار باشد و براش آواز بخوانم از غزال، «این یک مرثیه است | در فراق جست‌وخیز غزال | که چشم‌هایت را | جنگل ابرها کرده بود انگار | غزال که صبح‌ها | بوی دهانت را پوزه می‌کشید | پیرهنت را تن می‌کرد...» و بگذارم دست‌هاش را حلقه کند دور تنم و به زمزمه تکرار کند، «تو گنج منی!». می‌توانم پاهای برهنه‌ام را بگذارم روی میز، کناره‌ی شانه‌ی راست را تکیه دهم به فراخ سینه‌اش و به پرده‌ی تصویر چشم بدوزم و انتخاب خوش‌اش را تماشا کنم و بگذارم ذره‌ذره گیلاسم را پرکند از سرخیِ گس. می‌توانم سر تپه‌های مشرف بلند بایستم به تماشای سوسوی دور شهر و او تبر سرخش را بگیرد به دوش و صدای خردشدن شاخه‌ها بی‌خود از خودم کند. می‌گذارم بوسه‌هاش را بیاویزد از گردنم و با جرنگ‌جرنگ‌شان هربار به جست‌وجوی جنبشی درون سینه‌ام چشم بدوزم و هیچ! هیچ.. سنگ‌دلانه است؟ نمی‌دانم. کنار مرد آرام و امن و خندانم. چه از این خوش‌تر؟ وقتی برابر کتاب‌خانه‌اش دست پیش می‌برم و یادداشت‌های عجیب‌وغریب و حاشیه‌نویسی‌هاش به حیرتم وامی‌دارد، می‌گذارم از پشت آغوشم بگیرد و همان‌طور ایستاده و فشرده برام کتاب بخواند. مرد، احترام و تحسین و خنده و امنیت و سرراستی را گذاشته برابرم، من تکه سنگ درون سینه‌ام را فشرده‎‌ام به مشت. تکه سنگی جامانده از فوران و مذابِ گذشته که از شکل افتاده و پرحفره و سخت است. سنگ‌دلانه است؟ نمی‌دانم.

شنبه

«جهان با تو خوش است»- پانزده

طعم از یاد رفته‌اش را چشیدم. آخرهای شب، جلوی خانه گذاشتم بغلم کند. همین اندازه ساده برگزار شد. چانه را تکیه بر انحنای گردنش کردم و دست کشیدم به مهره‌هاش. انگشت‌های باریکش را حس می‌کردم روی گردی شانه‌ام. عطر شراب و تنباکو می‌داد.
با ده دقیقه تاخیر رسیده بود. با یک بطری شراب دست‌ساز خودش راه افتادیم دورهای شهر. هلال نورس ماه بود و سوسوی دور شهر و نیم‌رخ خاموش او. موسیقی بود و کلمه‌های گاه‌وبی‌گاه. می‌شد با او سکوت کرد. لبخند زد. و در آغوشش آرام ماند و به هیچ فکر نکرد.

جمعه

دل‌تنگی تنانه- پانزده

دخترک صبح تصویری فرستاد و دلم را از جا کند. با خطوطی ساده تصویرسازی کرده بود، دو تنِ به هم پیچیده را. دل‌تنگی یار از دست‌رفته‌اش را کرده بود. براش نوشتم من آخرین بار هفتم فروردین به تن‌اش پیچیدم و دیگر هیچ. براش نوشتم می‌خواستم خاطره‌های سیاه را جاکن کنم از زندگی‌م. آن هفتم فروردین لعنتی که بوی خون و درد می‌داد را با کارد نوک تیزی بیرون کشیدم و جاش هفتم دیگری کاشتم که فقط چشم‌هاش بود و عطر تن‌اش و ردیف روشن شمع‌ها. دخترک حیران گفت، هفتم روز میلادش بوده و ادامه داد که او هم بیست‌وهفتم آذر آخرین بار طعم تن یارش را چشیده و این بار من حیران که لعنتی! روز میلاد من؟!
و اشک‌هام جاری شد. تصویرسازی‌ش همان پوزیشنی بود که ما اسمش را گذاشته بودیم، مهربانانه! تن‌هامان بیشترین سطح تماس را داشت و هم را محکم در آغوش می‌فشردیم و لذت نوازش و نفس‌های نزدیک چنان پرزور بود که اصل تنانگی از یاد می‌رفت. و من آهسته زمزمه می‌کردم، حالا وصل‌ایم. و او گردنم را می‌بوسید. و آخ..
اشک صبح جمعه‌ی اسفند را با پشت دست پس زدم. دیدم نزدیک به یک سال است که دوروبرم سیم‌خاردار خاطره کشیده‌ام تا کسی نزدیک نشود. دیدم یکی-دو شیشه‌ی شکسته‌ی تیز را از دل بیرون کشیده‌ام و به مشت می‌فشارم و خون‌چکان پاسبانی می‌دهم مباد کسی نزدیک بیاید. اشک را پس زدم و بغض را فرودادم و به آدمی که تا پشت پنجره‌ام آمده نگاه کردم. دیدم حالت دست‌هاش را خوش دارم، زنگ صدا و کلمه‌هاش را. حالا آهسته‌آهسته دارم سیم‌های خاردار را می‌چینم و دست‌هام خراش برداشته و دلم دردمند است. ولی انگشت‌های باریک مرد را می‌فشرم و دعوتش می‌کنم به درون. و می‌دانم به این راحتی‌ها نمی‌شود گذشته را نادیده گرفت. و می‌دانم که باید و باید و باید پوست بیندازم و سقفی نو بنا کنم. پیغام می‌دهم و به مهر می‌نویسد، قدردانِ بودن‌ات...

پنجشنبه

سفرنوشت- دو

همه‌ی آن جزیره‌ی سرخ را پابرهنه طی کردم. هر بافت از ماسه و خاک و نمک را به سلول‌سلول جانم کشیدم. به تماشای طلوع و غروبش نشستم و برآمدن و فرومردن خورشید کاسه‌ی چشم‌هام را مملو از رنگ‌های ناب کرد. دست کشیدم به کوه‌ها و دره‌هاش، به غارها و سنگ‌واره‌هاش. نم باران رنگین‌کمان تپه‌ها را چنان شفاف کرده بود که بی‌خود از زمان و مکان به ته دره‌ای غلتیدم. ماسه‌ها نرم بودند و من غلت می‌خوردم و تن را رها کرده بودم و می‌دانستم از آسیب خبری نیست. همه جانم را گِل رد انداخته بود. افتادم میان گودال دو تپه‌ی بلند و به آسمان خیره ماندم. سکوت بود و رنگ بود و من. شبیه بادبادکی رها از بند پرسه می‌زدم و کشف بود و شیدایی‌م شکفته بود. برای جبیرهای کوچکش ترانه خواندم. آوازم پیچید به تن سخت صدف‌هاش. سر فرو بردم به آب‌انبار کهنه‌ای و صدا را نرم‌نرمک غزل کردم.
سفر، منجی سرخ من بود. در حاشیه‌ی باریک موج‌ها شبانه قدم زدم. گذاشتم خیزابه‌های بلند که سر به صخره‌ها می‌کوفتند، غسلِ آزادی‌ام دهند. جزر و مد آب دریا را پس کشیده بود و من شن‌ماسه‌های زرین کف دریا را می‌دیدم. شیارهای برهم نشسته‌اش را. آهسته تن ماسه‌اندود ستاره‌های دریایی را نوازش می‌کردم و پیش می‌رفتم. از باریکه‌آبی می‌گذشتم تا لت خشکی دیگری. از کنار تورهای ماهیگیران می‌گذشتم و مرغکان سفید دریا جیغ‌های بلند می‌کشیدند.
به تماشای درناها رفتم و تالاب را خزه‌ای سبز پوشانده بود.
بهشت بی‌گمان همچو جایی‌ست. از تماشا ناسیری و آواز شوق‌ات بلند. پنج روز غوطه‌وری و سکوت. پنج روز خزیده به خلوت و رنگ. جهانِ تن و جانم را کریستال‌هایی شفاف پوشانده. روی دست‌هام، انحنای گردنم، پشت پلک راستم، میان سینه‌ام، روی مهره‌هام قندیل‌های کوچک بلورین روییده. می‌ترسم تاب دیوارهای مکدر شهر نداشته باشند. این شهرِ بی‌افقی که ازش در حال کوچیدن‌ام. به تردی بلورهای تنم دست می‌کشم و می‌گذارم جزیره‌ی سرخ آتش قلبم را گرم کند.

دوشنبه

سفرنوشت- یک

ساعتی پیش پرواز نشست. از شگفت‌ترین روزهای زندگی‌م بازگشته‌ام! پنج روز بی‌خوابی و بندبند بهشت را کاویدن. از نوشتن جادوی بی‌تکرارش ناتوانم. مصداق تمام‌قد این کلماتم، «همه ذرات وجودم متبلور شده است!» پنج روز تمام به دور از آینه‌های مکنده‌ی سیاه! پنج روز تمام رنگ و رنگ و رنگ. پنج روز تمام جنون و آواز و تماشا. نمی‌دانم چه‌طور بنویسم ازش. هیچ اثری از حالِ قبل سفرم نیست. مرد پیغام داده کی از دیدار عزیزت شاد شوم؟ و من سرمست و روشن. جانم شده‌ست ظریف‌ترین تورهایی که دخترکان با دست‌های ابریشمین می‌بافند. گفت با تو می‌شود زندگی ساخت؟ و من چنان از سفر مشعوف و لبریز که صداش را نشنیدم. گفت از ته دل خوشحالم که سبک و راضی برگشتی. و من غرق قاب آن ساحل سرخ به خنده سر تکان دادم. کاش بتوانم بنویسم چه‌ها گذشت. کاش بتوانم پولک چشم‌هام را سنجاقِ این کلمات کنم.