دوشنبه

ترس بسیار آزارم می‎دهد. خواب، منقطع و بی‎ثمر و ناکافی‎ست. هزاربار چشم بازمی‎کنم و خیره می‎مانم به پنجره. مدام دنبال صورتی‎ام که دست‎ها را حائل کرده و چمباتمه روی کولر نشسته باشد. دیشب به خالی بیرون اکتفا نکردم و چندباری از تخت پایین آمدم. پرده را کنار زدم. گوشه‎ها را کاویدم. تاریکی و سایه‎های خانه برام تهدید بود. باز برگشتم. همین که چشم زیر پلک‎ها گرم می‎گرفت، وهم صدا و پچ‎پچه‎ای با هول و هراس بیدارم می‎کرد. آخ، از آن شب کذا هربار وقت حمام مطمئنم که دیگر این بار میان خانه است و حالاست که سایه‎اش را پشت شیشه‎مات حمام ببینم. بعد همان‎طور که حباب‎های ریز کف لای انگشت‎ها و موهام است به راه‌های گریز فکرمی‎کنم. بلندترین فریاد ممکن را با لب‎های بسته توی سینه‎ام تصورمی‎کنم. صدایی که به گوش دیگران برسد. چاره چیست؟ ناامنی از بدترین‎هاست. چه خانه باشد و چه آدمی که پیراهنش حکم خانه‎ است، سینه‎اش حکم خانه است. او/آن‎جا که گمانت جان‎پناه بوده و حالا رگه‎ای، نشانه‎ای ناامن نشانت داده را بایست ترک کنی. بایست رها کنی. چاره چیست؟ حالا که نمی‎توانم چه؟ وسط سال و در تدارک مهاجرت و همه‎چیز در هوا که نمی‎شود؟ چاره چیست؟ نمی‎دانم..