چهارشنبه

چرا توی خودم دیوارها این همه نزدیک‌اند؟

سر را تکیه دادم به شیشه‌ی مثلثی و گذاشتم شبِ تهران یک دل سیر لای موهام زوزه بکشد. بعد آن‌قدر چشم دوختم به بزرگ‌راه تا چراغ‌هاش یکی-یکی جان گرفت و ردیفِ روشنایی پیچ و تاب برداشت و دور شد و گم شد. دست گذاشته بودم رو کت سیاه چرمی که روی پام بود. حوالی میدان کاج بود شاید هم رو به اوین که عطسه‌ام گرفت. همین که دست را کاسه کردم رو به لب‌هام، بوی تو پخش شد توی صورتم. انگار کن از همه شیارهای دستم سرریز شده باشی. قلبم مچاله شد. بوی چرم تب‌کرده می‌دادی. انگار کن از سرما پناه گرفته باشم کنار تن‌ات، میان کتی چرمی، عرق‌کرده و دَم‌دار، سینه به سینه‌ات. بعدتر روی تپه خاکی‌های ولنجک مشت‌ها را سپردم به جیب‌ها بلکم دمی بیشتر بمانی. -حالا باز به هوای همان عطر دست گرفته‌ام رو به صورتم، بوی تو نیست اما. تنها سرب سرد خیابان مانده و یکی-دوتا زخم کوچک از زمین خوردنم- سیاه به سوگ نشسته‌ی چشم‌ها را کوک زدم به سوسوی زرد خانه‌های دور. اشک هم آهسته و روان، سوزِ بهار را بهانه کرد و رد گذاشت روی گونه‌هام. و تو چه می‌دانی دلم چه اندازه کبود شد برای زنی میان سینه‌ام که تو را یاد می‌کرد به هر بهانه‌ای ناچیز. آخ چه می‌دانی دلم چه اندازه کبود شد برای زنی میان سینه‌ام که نمی‌دانست تو خیالی، نبوده‌ای، نیستی، هیچی. و آخ چه می‌دانی دلم چه اندازه کبود شد برای زنی میان سینه‌ام که تمام کرد، مُرد، خلاص.

دوشنبه

ما فاصله گرفتیم یا فاصله از ما گرفت؟!

همه چیز به سکوت گذشت
من خیره به دست‌هاش
او به لیوان چای

این حجم تیره‌ی شناور بزرگ توی سینه‌ام بغض نیست. نهنگ پیر ماده‌ای‌ست. به هوای ساحل نزدیک سوت می‌زند.

می‌توانم روزها و ماه‌ها در سکوت غوطه بخورم. بیایم تا چانه بالا، چنگ بزنم به کلمه‌های سیاه و سفیدِ سستِ سطحِ آب. بروم پایین و توی گوش‌هام صدای موج اسیرشده‌ی تو صدف بدهد. غرق شوم. مچاله‌ی کبود تنم گیر کند لای صخره‌های شکسته‌ی تیز. انبوه پَرها و سرهای درهم نوک بزنند به خفقانم. قرنیه‌هام را آب ببرد حتا. بماند همین پیرهن سیاه ژنده‌ی شناور، مثل دست‌خط گنگ نامه‌ای نخوانده و بی‌تمبر.

یکشنبه

مهرآبادِ سابق

هم‌ردیف شماره‌های ضروری توی تقویم کهنه‌ش نوشته بود، «اگر منتظرش نمونم، چه‌طور به دلش برات شه که برگرده؟»

چهارشنبه

گنجشکک اشی‌مشی، بومِ ما لب نداره این‌جا مشین...

با خودم عهد کرده بودم از پسرک حرف نزنم؛ نه با هرکس و نه هرجایی. و البته خودم می‌دانستم این‌طور عهدکردن‌ها با اولین تلنگر بغض می‌شکنند و اعتباری بهشان نیست. مثل وقت‌هایی که عهد می‌کنم به نبود آدم‌ها فکر نکنم و همان لحظه  جزئیات لب‌خندشان به دیگری و حرف‌های شیرین‌شان به همان دیگری مثل کشیدن چنگال روی قوطی زنگ‌زده‌ی حلبی عهدم را پاره می‌کند. بگذریم. دندان بچه لق شده بود و زیری هم سربرآورده و راه کج کرده بود. روز آخر اسفند و لگن‌های بزرگ ماهی‌قرمز و آدم‌های درهمِ توی خیابان پریشانم می‌کرد. چشم از آدم‌ها دزدیده، دستِ بچه را گرفته بودم و تاب می‌خوردیم میان جمعیت. مانتوی سیاهِ رنگ از رو رفته‌ام با موهای ماشین‌شده و کبودی پای چشم، تصویر نزار و بی‌زاری ازم می‌ساخت. انگار کن در حاشیه‌ی قاب‌دستمال چرکی، زنی سوزن‌دوزی شده در حال پوسیدن است. در حال شکافتن. تمام راه زمزمه کرد که، «بگو آمپول نزنه و اسپره بزنه دندونمو. خب؟» و جواب شنیده بود «باشه جونِ دلم. نترس.» گفتند مدتی‌ست بخش دندان‌پزشکی درمان‌گاه تعطیل شده و پسرک یک جورِ خوش‌حالی چشم‌هاش برق زد. وقتی از پله‌های مطب دیگری بردمش بالا باز وردِ آمپولش را از سر گرفت، سنجابِ نحیفِ ترسیده‌ام، طفلکم. خانم دکتر هم فقط عصرها مریض می‌دید. این بود که راه افتادیم سمتِ خانه. اسپایدرمن شد و جست و خیزکنان تار کشید و هِی برگشت تا از بودنم دلش گرم شود. خواستم از خیسی بویناکِ ماهی فروشی فرار کنم که چشمم به تابلوی جراح دندان‌پزشک دیگری افتاد. توی مطب بچه را نشاندم روی پا و با موها و سرانگشت‌هاش بازی کردم. خالِ کنار چشم و زیر گردنش را بوسیدم. ابرِ بالای سرش اما خونی و دردناک بود هم‌چنان. دکتر پرسید «کلاس چندمی؟» و طفلکِ ترسیده گفت «یکِ شیش» قلبِ گنجشکیش تند می‌زد. دستم را سفت گرفته بود. کاش دکترها لای لب‌خند مهربانشان نگویند مثلا «حرفِ مامانو گوش می‌دی؟» یا «ببین مامان چه‌قد دوسِت داره.» که مجبور نباشم به گفتن این‌که مادرش نیستم و مادرش جای دوری‌ست و فلان. یعنی هیچ جور دیگری را متصور نیستند؟ این‌که شاید بچه‌ای پدر یا مادر نداشته باشد؟ خیلی سخت است داشتنِ همچه پیش‌فرض ساده‌ای؟!
گازاستریل را فشار می‌داد بین دندان‌هاش و با این همه یقه‌اش از بزاق نم برداشته بود. براش بستنی خریدم و سوپ را خنک کردم و تا عصر همه چیز خوب بود که یکهو روی مبل بالا آورد. خیلی ترسیده بود و لبش می‌لرزید. مدام تکرار می‌کرد «نمی‌خوام دیگه این‌جوری بشه. خب؟» پنج-شش‌باری عق زد و بعد هم اسهال شد. رنگ‌پریده و استخوانی با چشم‌های بی‌حالِ تب‌دار رساندمش درمان‌گاه. توی همان حال و روز بهم حالی می‌کرد که مبادا آمپولی درکار باشد. دکتر اما براش سرُم نوشت و یک مشت داروی دیگر و چهارتا هم آمپول. سرش را چسبانده بودم به سینه که آرام بگیرد و باز دکترجان افاضه فرمودند که «نترس، مامان پیشته و مواظبته.» من؟ انگار کن گوشه‌ی همان قاب‌دستمالِ کهنه آتش گرفته و زن مچاله شده و سوخته باشد. هیچ نگفتم ولی. البته هیچ کدامِ این‌ها ربط ندارد به فرسنگ‌ها فاصله‌ام با بچه‌ها. به تنفرم از بچه پس انداختن، به بقای کوفتیِ نسل. قصه‌ی این یکی سوای آن‌هاست. این‌که زور می‌زنم صاد را از سین تمییز بدهد. این‌که به اصرار شب‌ها با آن روخوانی ناقصش برام هایکو می‌خواند و خودش هیچ نمی‌فهمد. این‌که با شاخه‌ی ترد انگشت‌هاش می‌زند به درِ حمام که «گندمک خوراکی مفیدیه؟ خیلی مفیده؟» یا «می‌شه امشب هشت خط دیکته بگی؟» یا «چرا شازده کوچولو از مار طلایی نترسید؟» یا دعای این‌که «کاش یه عنکبوت کوچولو نیشم بزنه تا منم قهرمان بشم و شهرو نجات بدم.» این همه سر و کله زدن و مهربانیِ نمی‌دانم از کجا سرریز شده‌ام میان حجمِ کسالت و تلخی مُدامم، هیچ ربط ندارد به بچه‌گریز بودنم، به آدم‌گریز بودنم.
حوالی ده بود که خیابانِ یک‌طرفه را می‌آمدم سمت خانه. نه می‌شد تاکسی بگیری و نه دربست حتا. توی بغلم آهنگِ مردِ عنکبوتی چهار را زمزمه می‌کرد. پاهاش می‌رسید به زانوهام. مُهره‌های کمرم درد می‌کرد. دستم بی‌حس شده بود. دوباری گذاشتمش روی نیمکت پارک و دست عوض کردم. یک‌بار هم تکیه دادم به دیوار مسجد و شاید هم چند ثانیه نشاندمش روی زانو تا نفس بگیرم. یادم آمد مادرم به چه مصیبتی بغلم کرده بود تا سر خیابان اصلی. مطبِ دکتر جعفری بوی مرغ پخته می‌داد؛ غذای منشی روی بخاری نفتی ته گرفته بود و رگم پیدا نمی‌شد اما. سال‌های بعد هم رگم پیدا نشد نه به زور گارو نه فلان و نه بهمان. پرستار گفته بود «بی‌رگی.» و من اما به دست‌کش بافتنی سفیدی فکر می‌کردم با انگشتی‌های سبز که قولش را مادر داده بود. به گلوله‌های برف فکر کرده بودم میانِ تب و باز هم رگم پیدا... بی‌رگم هنوز؟!

خوزه آرکادیو بوئندیا زیر همون درخت بلوط از یاد رفت، تموم کرد.

گیرم فردا بشه صد و یک سال فلان..

شنبه

انبارگردانی

گاهی مروری اگر هست، دل‌خوشیِ نوشتن است. خط و ربطی به دل‌تنگی و ملحقاتش ندارد که هیچ، خدا رفتگان شما را هم بیامرزد.

جمعه

هیچ نگفت و به دریا ریخت

مردُمک‌ماهی جان،
سیاه و سرخوش و آسوده
در کاسه‌ی چشم دیگری می‌رقصی،
یا میان اشک‌های من غوطه می‌خوری؟

امان از مردمک‌ماهی بی‌تاب زیر پلک‌ها

بیایید یک بیست دقیقه‌ای را این‌طور تصور کنیم که، شما نشسته‌اید روی راحتی چرم. نشسته‌اید در منتهاالیه چپِ راحتی. یک پای‌تان هم روی دیگری‌ست. تلویزیون هم دارد پرت و پلاهای بی‌خود ِ شلوغش را به خوردِ فضا می‌دهد. نورِ حوالی ظهر هم از جان پرده‌ها گذشته و آشپزخانه را هاشور زده. همه چیز معمولی و دم‌دستی‌ست. عاشقانه‌ای درکار نیست حتا. شما شلوار جین کم‌رنگی پوشیده‌اید. حالا روی همین آبی روشنِ سنگ‌شور سری را تصور کنید با موهای خاکستری و پاها و تنه‌ایی در امتداد راحتی تا منتهاالیه راست. دستِ راست‌تان را بگذارید روی سینه‌اش و انگشت‌های چپ را بلغزانید لای موها. حلقه‌های مو را آهسته و کم‌تماس و بی‌آزار بگذارید بتابند به بندِ انگشت‌ها. بگذارید قلب روی سرانگشت‌های دیگرتان ضرب بگیرد. گرمای انتشار آن همه خون را حس می‌کنید؟ دهلیز و دریچه‌های قلب را چه‌طور؟ حالا وقت دارید یک دل سیر محو بسته‌ی چشم‌ها شوید، گوشه‌های برگی و اشکی، چین‌های سوزنی کناره‌ها. حالا ده-پانزده دقیقه‌ای هم وقت دارید شیار لب‌ها و استخوان گونه را سِیر کنید. آن یکی-دوبار فرو دادن آب دهان و برآمدن سیبک حوا را. نفس‌های سنگین و سستی دستی که ساعدتان را بغل گرفته بود حس می‌کنید؟ مردمک‌ماهی بی‌تاب زیر پلک‌ها را پی می‌کنید؟ پای زیری‌تان خواب رفته؟ هیچ مهم نیست ها! حیف این آسوده خوابیدن نیست؟ حیف این بیست دقیقه نیست؟ تاب بیاورید. لذت تماشا را دریغ نکنید از چشم‌هاتان. مگر قرار است چندبار کسی این‌طور راحت و فی‌الفور سر روی پای شما به خواب برود؟ حتا اگر زنگِ نابه‌جای تلفن بخواهد رشته‌ی این خواب را پاره کند، رشته‌ی این خیال را. حتا اگر عاشقانه‌ای درکار نباشد و...

چهارشنبه

خ مثل خفه‌خون

نشسته بودم کفِ آشپزخانه و خرده نان‌های ریخته را کند و کش‌دار جمع می‌کردم. خیابان صدای سور چهارشنبه‌ی آخرش را پیش پیش می‌ریخت به خلوتِ خانه و تنِ تُرد شیشه‌های لخت به رعشه می‌افتاد. من اما با چانه‌ی فرو شده بر هشتی زانوی راست خرده‌های خشک را می‌ریختم روی خط عمر، سرنوشت یا هرچیِ دستم. مورچه‌ی کم‌رنگی هم تلوتلوخوران در شیار کاشی‌ها، مچاله‌ام را دور می‌زد. سر کج کردم رو به روزنامه‌ی چندتاشده‌ی همشهری که از زیر پایه‌های کابینت سرک کشیده بود و تماشام می‌کرد. گوشه‌هاش زرد شده و چروک خورده بود. کنار تصویر یوزپلنگِ رو به انقراضِ ایرانی، سطری از میان کادر ناچیز صفحه‌ی آخر کمر راست کرد تا بهتر ببینمش. «باغ موزه زندان قصر... زندان قصر به خاطره‌ها پیوست.» خبر بیات چون جای خالی دندانی تیر کشید. هِه! به کدام خاطره‌ها پیوست؟! اصلا زندان که همه‌اش خاطره‌ست! نورِ کم‌جانِ هواخوریش از پس حصارهای بلند، صف طولانی فروشگاهش، کابینِ سیزده، صدای بازجو حتا. اصلا بایست بعد از بندی‌خانه، محبس، سجن و قیدخانه در لغت‌نامه‌ی دهخدا بنویسند خاطره‌خانه یا نه، همان معنای نخست: دهی از بخش کن شهرستان تهران با دویست و ده تن سکنه هم کافی‌ست به گمانم. خرده نان‌ها را رها کردم کنار روزنامه و چشم دوختم به مورچه‌ی نازک و لرزانی که بی‌خیال و خاطره هم‌چنان چرخ می‌خورد و به روزیش نزدیک می‌شد.

یکشنبه

دلم می‌خواست؛ همین دیگر! فعلش ماضی‌ست، خودش ماضی‌ست، ادامه ندارد.

یک وقتی هم هست خداحافظی می‌کنی، از خیابان می‌گذری، چند قدم جلوتر اما قلبت فشرده می‌شود میان دنده‌ها، دگرگون و دل‌تنگ پا تند می‌کنی و برمی‌گردی به هوایش. کسی اما آن سوی خیابان نیست دیگر، نبوده انگار...

تنیده در خطوط موازی*

چشم‌هاش زیادی سیاه بود. ایستاده بودم رو به آن تکه از دریا که چین برمی‌داشت و کف‌دار و پُرهِیب تا ساق پام بالا می‌آمد. هیچ حواسم پی خیابان و قیقاژ ماشین‌های پشتِ سر نبود. موج خیز برمی‌داشت، قد می‌کشید و همه دیوانگیش را به پُفی رها می‌کرد رو تنِ سنگ‌های کوچکِ رنگی. لاجوردی‌ها می‌لغزیدند روی کهربایی‌ها و ارغوانی‌ها گم می‌شدند لای نرمیِ براقِ خاکستری‌های رگه‌دار. بعد هم صدای تلق تولوقِ سنگ‌ها بود و موجی که برمی‌گشت به آن حجمِ آبیِ سیر. آفتاب مایل می‌تابید و پولک نور توی چشم‌هام پرپر می‌زد. نه زمان می‌دانستم و نه هیچ. تنها خیره مانده بودم به رشته‌های سفیدی که تاب برمی‌داشتند و می‌آمدند نزدیک و گاهی تا بالای ران‌ها را خیس می‌کردند. سرم به دور افتاده بود. این را بعدتر توی ماشین فهمیدم. همه چیز انگار می‌آمد نزدیک و بعد محو و دور می‌شد. جهانم تاب برداشته بود. میانِ آن همه سنگ اما، دوتا سیاهِ صیقلی براق، صامت و ساکت مانده بودند. خم شدم تا دست بکشم به سیاهیِ چشم‌هاش که به آنی موج، بینی و دهانم را پُر از شوریِ گرمِ ماسیده کرد. سرگیج و خیس‌خورده پس کشیدم و چشم‌ها گم شدند.
ماشین نم برداشته بود. بوی شور و شن وادارم می‌کرد شیشه را بدهم پایین و هُرمِ دم‌کرده‌ی آسفالت را طاقت بیاورم. نمی‌رسیدیم به کوه‌های انتهای جاده. انبوهِ سبز پیچیده لای نرمه مِهی مدام، هرچه می‌رفتیم دورتر می‌شد انگار. از شانه‌ی راستِ جاده دریا گم و پیدا بود. پس‌زمینه‌ی خانه‌های رنگ به رنگِ عروسکی یا لخت و کف‌کرده تا دلِ زمین‌های خالی و تپه‌ی نخاله‌ها. دریا به سیاق همیشه برجا نشسته و بی‌اعتنا به موازی جاده. بی‌اعتنا به کپه‌ی ماسه بازی بچه‌ها، به لنگه صندلِ انگشتیِ رها شده، به پوسته‌ی تراشیده‌ی هندوانه، به سیاهی زغال و نیم‌سوخته‌ی بلال. بی‌اعتنا به جفت سیاه چشم‌هایی جَسته از دستم. بی‌اعتنا به دست‌هایی بی‌حاصل مانده میان موج. دریا بی‌اعتنا به هیچ و همه، موازی جاده گم و پیدا بود. 


*عنوان نام آلبوم موسیقی بی‌کلامی‌ست به آهنگ‌سازی «علی قمصری» و «مصباح قمصری» 

جمعه

این پُست را ندید بگیرید. بروید صفحه‌ی بعد یا ببندید یا هرچی.

بی‌هودگی احساس تازه‌ای نیست، وادادگی هم. هیچ حالم خوش نیست. انرژیم صفر است. معلق‌ام، وارونه، تهی، چه می‌دانم. هرچند نمودار اتفاق‌های این اواخرم رو به بالا بوده و خوب، نوشتنم، حرف‌های ناشر، نامه‌های دل‌گرم آقای باسی. دلم حرف زدن می‌خواهد. نه، من که حرفی ندارم. من هیچ وقت حرفی نداشته‌ام. نگاهم می‌آید. بنشینم رو به آدمی که صداش را و چشم‌هاش را دوست دارم. نه، دوست داشتنم که خشک شده. حالا توی فاصله‌ی چند ثانیه سکوت این قطعه‌ای که رفته روی تکرار تا تجزیه‌ام کند پرسیدم چه مرگت شده؟ و تا کلمه‌ای بیاید پشت پلک‌هام ویولن، نت‌ها را از سر گرفت. این حرف‌های پوچ را نمی‌شود به کسی گفت. می‌شوی یک پوچِ تکراری. از روت رد می‌شوند. آدم‌هایی که عزیز بوده‌اند یک وقتی، از سرشانه‌ات، رو به لب‌خندهای سرخوشانه‌ی یک آدم سرشارِ دیگر دست تکان می‌دهند و دورتر می‌شوند. می‌شوی پوسته‌ای کابوس‌زده و خالی. در خودت تکرار می‌شوی. در خودت گیر می‌کنی. می‌بازی. هیچ‌کس طاقت خستگی مدام را ندارد. طاقت این همه سکوت و پوچی را. این مدام یک جور بودن را. چه همیشه از حرف‌های معمولی فرار کرده‌ام. چه همه حرف‌هام را پیچیده‌ام به نشانه‌های گنگ. چه همه استتار کرده‌ام خودم را لای قصه‌های قشنگ. این جور خودِ برهنه را واگویی کردن مالِ کاغذهای حاشیه زردی‌ست که ریخته‌ام دور. حرف‌های درفت شده‌ی سیاه. شاید دلم گرفته، نمی‌دانم. از تعمیم بی‌زارم، از دروغ. از مجهولِ جذاب بودن و معلومِ حال‌به‌هم‌زن. از قضاوت، پیش فرض‌های قشنگ. از این که خودِ واقعیِ معمولیم با تصویر ذهنی آدم‌ها یک‌قالب نیست. فکر می‌کردم پروسه‌ی بلوغ را هر بیست و چند ساله‌ای دیگر باید گذرانده باشد از سر. بدیهیات را هر بالغی باید بداند دیگر. این که طبقه‌ی کوفتی اجتماعی جبری‌ست. خانواده جبری‌ست. ریخت و قیافه و فلان جبری‌ست. آدم بودن جبری‌ست، زنده بودن هم. بعد خب سرزنش شدن بابت این همه جبر زور دارد دیگر! خودت تو کثافت داری دست و پا می‌زنی و... بگذریم. حالا که رسیدم به این سطر می‌بینم چه همه دلم پُر بوده و هِی ندید گرفته‌ام. این پُست شده چاهکی که سرریز کرده. آخ چه‌قدر تب دارم و بی‌خوابی کشنده چنبره زده وسطِ چشم‌هام. پوف! کوهِ سنگینِ نگفتنی‌ها برجاست اما. این مرحله‌ی -این هم روی باقی چیزها- بد مرحله‌ای‌ست. هِی لب‌خند بزنی و حق بدهی و بگذری و فراموش کنی و کمی جلوتر بیفتی توی چاله‌ای دیگر. زیادی صبور و آرام بودن ازت یک سیاه‌چاله می‌سازد، بی‌انتها، تاریک. چرا آدم بودن این همه درد دارد؟ مسعودی نیای شاعر خوب چیزی انداخت سرِ زبانم: حس می‌کنم سگ‌ام! حس می‌کنم سگ‌ام! حس می‌کنم سگ‌ام! حس می‌کنم بس‌ام.

پنجشنبه

نه، تو دیگر افاقه نیستی.

تو چه می‌دانی وقتی دل‌تنگی بیلچه را انداخت و چمباتمه زد تا میانِ دست‌های زمختش سیگار بگیراند، چند هزار فاخته در حفره‌ی سیاه سینه‌ام فریاد زدند کوکو.. کوکو.. کوکو؟

شما را به خدا سه‌بار بگویید سراغ. هوم؟ گنگ و دور نمی‌شود؟ انگار لب‌جنبانی جماعتی‌ست غریب که خدای موهوم‌شان را به زبانی مُرده می‌خوانند.

زن از زور دل‌تنگی در خودش غرق شد. جنازه‌اش را آب آورد کناره‌ی همین میدان ونک. یک سنجاق سیاهِ کهنه هم به سرش بود که دلش می‌خواست تو خریده باشی.

یکشنبه

...

من
فردای آزادی‌ام
کسی مرا به خاطر نمی‌آورد.

شنبه

انگار کن همه لکه‌ایم منتها خیلی‌هامون روضه نداریم.

همون سالی که عطیه پیتِ نفت به دست وسط کوچه اَلو گرفت و هیچکی زَهره نکرد حتا یه پتو سربازی خرجش کنه و تو برگه فوت نوشتن فلان درصد سوختگی، پاسبون پَن‌زاری زد به خُلی. تا همین یکی-دو سال پیش هم لکه‌ی سیاه اگر می‌دید رو آسفالت، زانو می‌زد و پیشونی رو پنهون می‌کرد میونِ کفِ دست. زار می‌زد و به چه سوزی روضه‌ی رقیه می‌خوند. تا این‌که یه نیسانِ آبی نزدیکای گمرک رفت رو هیکلِ مچاله‌ی پاسبون و لکه‌ی سُرخش رو کشید تا اون سرِ میدون