دوشنبه

هفتم فروردین باورنکردنی!

امروز هفتم فروردین بود. حالم را باخته بودم کمی. هوای خوش بهار هم کاری ازش ساخته نبود. نه می‎توانستم پشت میز کار بمانم و نه پا به خانه بگذارم. هی می‎گفتم فکر نکن دخترک! به آن ماجرا فکر نکن. این یکی را مرور نکن دیگر. ولی امروز هفتم فروردین بود. با سماجت چسبیده بود به زخم و هی نهیبم می‎زد و کاشی‎های حمام را مقابلم ردیف می‎کرد و.. و بی‎خبر از آن‎که باورنکردنی‎ترین اتفاق ممکن در کمینم نشسته! هنوز دست‎هام می‎لرزد و ذهنم آشفته‎ست. چه‎طور ممکن است؟! مدتی بود که الف اصرار به دیدار داشت. دلم نمی‎خواست دوباره سربگیرم گذشته‎ی کوتاهِ دورِ با او را. پس می‎کشیدم. حواله‎ی فردا و فرداها می‎دادم. تا این‎که به خیالم رسید زهر امروز را با دیداری می‎شود گرفت. از ناکجاها گپ می‎زنیم و خاطره‎ی لعنتی کمتر خراشم می‎دهد. بی‎خبر از این‎که..  نمی‎دانم. گیجم هنوز. توی کافه چشم دوخته بودم به خیابان. دستم نمی‎رفت حتا کتاب را ورقی بزنم. حواسم هزارپاره بود. تا این‎که الف آمد کنار میز. و از آن لحظه همه چیز صامت و کند شد! اسلوموشنی دراماتیک؟ کمیک؟ دسته‎ای ارکیده‎ی سفید گذاشت روی زانوم. و نشست روی زانوهاش. لبخندم توی هوا ماسید. می‎خواست چه کار کند؟ بعد از آن همه سال و دیدار توی همچو روزی، زانوهاش را گذاشته بود روی کف‎پوش کافه که چه؟ «با من زندگی می‎کنی؟» من؟ چهل درجه تب کردم. ارکیده‎های سفید روی زانوم دهان کوچک‎شان را بازکردند و گفتند «آآآآآآ». چهل درجه زیر صفر شد و یخ کردم. جرات نداشتم به میزهای بغل نگاه کنم. دو نفر از کنار پیش‎خوان شروع کردند به کف زدن! لعنتی این دیگر چه وضعیتی‎ست؟ چه بازی مسخره‎ای‎ست؟ کلمه از من رمیده بود. گل‎های ارکیده می‎گفتند «آآآآآآ» الف هم‎چنان لبخند می‎زد. «شوخی می‎کنی؟» صدای خودم غریبه‎ترین بود. حتا می‎توانستم بپرسم کی بود گفت، شوخی می‎کنی؟ باید چه کار می‎کردم؟ ذهنم خاموش شده بود. کلیدش را پیدا نمی‎کردم. انتظار همچو مضحکه‎ای نداشتم. «نترس! فقط نترس و آروم باش.» الف می‎گفت خودش را آماده‎ی شنیدن هرچیزی کرده. من اما هیچ چیز برای گفتن نداشتم. توی خیالاتم دست‎به‎گریبان با تلخی امروز بودم. ازدواج؟ محال‎ترین موضوع این آخرهام بوده. تاوان سختی پرداخته بودم برای آخرین/تنها باری که به زندگی کردن کنار کسی فکر کرده بودم. ارکیده‎ها دهان‎شان باز بود. من دهانم باز بود. الف لبخند می‎زد. «نتونستم توی ذهنم هیچ کسی رو کنار تو بگذارم این سال‎ها! می‎فهمی؟ یک لحظه از ذهنم بیرون نمی‎رفتی. من همه چیز رو سنجیده‎ام.» و صداش گم و دور می‎شد. گوش‎هام داغ شده بود و نمی‎شنیدم. نای این‎که مجابش کنم که برود دنبال زندگی‎اش را نداشتم. نای این‎که درست فکر کنم و رفتار درخوری داشته باشم هم. «کاش بدونی چه‎قدر برام عزیزی! از میم دورادور سراغت رو می‎گرفتم. خبر احوالت داشتم. به خودم گفتم دیگه دست‎دست بسه الف!» «آخه این‎جوری.. یهویی..» حتا نمی‎توانستم انگشت‎هام را خم و راست کنم. یخ زده و خشک بودند. دلم می‎خواست یک شوخی بی‎نمک باشد. دلم می‎خواست تمام مسیر را بدوم تا خانه. پتو بکشم سرم و مجبور نباشم چون زنی عاقل و آرام دنبال کلمه بگردم. دنبال حرفی برای.. «لطفا نترس! گفتم اگر ذره ذره بحثش رو پیش بکشم، خودت رو پنهان می‎کنی ازم. این‎طوری لااقل نشونت دادم که چه‎قدر مهمی و...» «آخه.. یهویی..» یکی از میز کناری به پچ‎پچه گفت، «دختره چه بی‎عاطفه‎ست! مردم آرزو دارن..» «آآآآآآ» «امروز چندشنبه‎ست؟ چندم فروردینه؟» «من همه‎ جوانب رو سنجیدم. تو بهترینی. لطفا آروم باش و همه چی رو بسپر به من.» بی که بفهمم یکی از ارکیده‎ها را مشت کرده بودم و فشارش می‎دادم. باید چه کار می‎کردم؟ باید چه کار کنم؟ «می‎دونم انتظارش رو نداشتی. آماده‎ی هر واکنشی بودم. اما من تصمیمم رو..» «آآآآآ» هرگز فکر نمی‎کردم کسی تا این حد می‎تواند کله‎خری کند! لامصب تو سال‎هاست در فاصله‎ای! چه از من می‎دانی؟ مگر نه این‎که مهم‎ترین تکه‎ی زندگی هرآدمی، انتخاب دیگری‎ست؟ اصلا چه می‎گویی تو؟ برو پسرجان سراغ زندگیت! «لطفا یه چیزی بگو. هرچی. نه نه، فقط نترس. سر فرصت بهش فکر کن. فقط بدون که می‎تونی بهم اعتماد کنی. هیچ کس نمی‎تونه اندازه‎ی تو..» «باید برم خونه.» حرف‎هاش نیمه‎تمام ماند. بی‎ادبانه‎ترین رفتار بود؟ نابالغ و خامم من؟ خسته‎ام؟ غافلگیر شده‎ام؟ از تنهایی شانه‎هام ساییده شده؟ چله نشستم که الف از کجاهای دور بیاید سراغم؟ دقیقا همچو روزی؟! حرف‎های دیگری هم زد. سرم به دوران افتاده بود. تعادل نشستن و گوش دادن و پاسخ به‎جا دادن نداشتم. منطقم مثل قارقارکی اسقاطی از کار افتاد و وسط جاده‎ای بی‎انتها دست تنهام گذاشته بود. این دیگر چه‎جور موقعیتی‎ست؟ واقعا باید همچو وقتی آدم دقیقا چه غلطی بکند؟ «باید برم خونه.» بالاخره خودم را رسانده‎ام خانه. در سکوت نشسته‎ام. امروز چندمِ چه ماهی‎ست؟ اصلا چه شد که اول صامت و کش‎دار و بعدتر به سرعتی ناباور گذشت؟ چه اندازه زشت جلوه کرد رفتارم؟ گیجم. منگم. پتو انداخته‎ام روی شانه‎هام و انگشت‎های پام مرده‎مات و زرد شده‎اند. تِپ‎تِپ صدای کلید هرکلمه. پیغام الف که بازش نکرده‎ام هنوز. و توی سرم ارکیده‎ها هنوز یک‎صدا می‎گویند، «آآآآآآآ»

یکشنبه

دل‎تنگی تنانه- ده

وقتی در شعاع چندمتری‎ات نشسته یا ایستاده، حضور دارد و تو از کلمه بی‎نیاز می‎شوی. می‎دانی از چه حرف می‎زنم؟ زبان، بسته می‎داری وقت حضور. گنجه‎ی کلمات را می‎بندی، یا که خالی می‎یابی. به حواس چندگانه‎ات تقسیم می‎شوی. می‎نشینی به تماشا. که چه‎طور وقت ادای کلمه‎ای انگشت‎ها را می‎گشاید از هم و کاسه‎ی دمر را می‎گذارد روی زانو. انفیه‎دان استخوانی و کوچک میان شست و اشاره‎اش را با چشم پی می‎کنی. برآمدن گوی بیرون جهیده‎ی گلوگاهش را. وقتی فنجان پیش روش می‎گذاری ببین چگونه پوست ریش شده‎ی کنار ناخن را با احتیاط می‎کند از جا.  کوچک‎ترین جنبش و کنشی را می‎شنوی از او. صداش را می‎نوشی. نفس‎هاش را. عطری که گرمای تن‎اش منتشر می‎کند در هوا را به جان می‎کشی. می‎دانی تن هر آدمی عطری یگانه دارد؟ بی‎شک تو می‎دانی. لباس آفتاب‎خورده‎اش، رایحه‎ی موهاش، خنکای خمیردندانش، همه را، همه را می‎بویی. لمس‎اش می‎کنی. آخ که از شوق مماس شدن با برهنه‎ی پوست تن‎اش بی‎قرار خواهی بود. لمس که فقط خاص زبری و نرمی اشیا نیست. وقتی رشته‎ی موهاش را بین شست و اشاره به هم می‎سایی، انگار حریرِ نوبافته‎ی بی‎قیمتی را. وقتی انگشت‎ها را چون شانه‎ای دندانه درشت می‎لغزانی برسینه‎اش. می‎لغزانی لابه‎لای موهای روییده بر آن گستره‎ی امنِ فراخ. و این‎ها سوای تمنای شعله‎ور و درهم پیچیدن تنانه است. سراسر خواستن است و مهرورزیدن. خواستن است و از او لبالب شدن. وقتی در شعاع چندمتری‎ات نشسته یا ایستاده، حضور دارد و تو از فرط دل‎تنگی مروارید سیاه غلتانی توی چشم‎هات دودو می‎زند. لمس سرانگشت‎هات بسنده‎ی تمنات نیست. لمس گرما و سرمای جاجای تن‎اش آرام‎ات نمی‎کند. می‎خواهی چون ماهی غول‎پیکری یونس‎ات را ببلعی. شاید این‎چنین آرام بگیری، شاید. می‎دانی از چه حرف می‎زنم؟ نه، تو نمی‎دانی! هیچ نمی‎دانی یونسی را بلعیدن چه حالی‎ست. سرانگشت‎هاش را به دهان برده‎ای تا به حال؟ وای که از خاسرانی تو! من این وقت‎ها می‎گذارم اشک‎هام آهسته بلغزند و چون باریکه آب باران بهار راه لاله‎ی گوش‎ها را بگیرند. که از خاسرانم من؟

پنجشنبه

قرار بود صبح بیاید دنبالم. دسته‎ی بزرگی موسی‎کوتقی یا همان قمری‎ نشسته بودند روی رشته‎ای کابل و من ازشان عکس برمی‎داشتم. پیرمردی خمیده‎خمیده آن‎سوی خیابان سر کیسه‎اش را بازکرد و یکهو پرنده‎ها پاهای کوچک‎شان را از دور کابل بازکردند و هجوم بردند سمت دانه‎ها. تازه آفتاب زده بود و کمی سردم شده بود از انتظار. پناه بردم به گرمای نانوایی و بیرون، نان گرم را آغوش گرفتم تا رسید. با خنده‎ای همیشه خوب. رفتیم آن‎سوی شهر. جایی که گمانم بهتر است تهران تمام شود دیگر. یک بر خانه‎اش سراسر سبز بود از گلدان‎های پای پنجره‎ی قدیِ رو به حیاط. تازه آفتاب کش و قوس آمده بود تا روی کوسن‎های گلیم‎اش. میز صبحانه را چیده بود، کامل و به غایت. پرسیده بود با نیمروی هتلی چه‎طوری؟ و خندیده بودیم. روی نان تست، با زردی دست‎نخورده! قرار بود با هم نقاشی کنیم. شوق داشتم برای اولین بار اکریلیک کار کنم. من مثل کودکی به گلدان‎ها سرک می‎کشیدم. به آن همه ذغال و کنته و پاستل و مدادهای جوراجور طراحی‎اش. به تابلوهای روی دیوار. به لکه‎های آفتاب روی قالی. به حضور او. و گاه پنهانی تماشا می‎کردم که چه‎طور سیگار به لب ایستاده به آشپزی. چشم‎ها را تنگ کرده و پیازداغ‎ها را زیر و رو می‎کند. گفته بود سرکیف‎ام که برات چیزی می‎پزم. و من توی دلم گفته بودم کاش بدانی که من ماه‎هاست توی آن خانه دست به آشپزی نبرده‎ام. شوقی و کیفی نیست دیگر. تا دوباره کی جرقه‎ی این شوق باشد و.. بعدتر هم‎شانه ایستاده بودیم و رنگ می‎گذاشتیم روی بوم. من با احتیاط و او بی‎پروا. انگار دست کرده بودم توی حفره‎ای ناآشنا و نمی‎دانستم چیزهایی که لمس می‎کنم چه هستند و واکنش آن‎ها به سرانگشت‎هام چه است. او اما در قلمرو آشنای خودش بود، مسلط! می‎تاخت و اسب رامش را هی می‎کرد. سیگارش هنوز به لب بود که بی‎هوا گفت خوشا کسی که آغوشت بگیره! تن‎ات معرکه‎ست! من گونه‎هام داغ شده بود. نگاهم نمی‎کرد و سرش به رنگ گذاشتن و قلمو کشیدن گرم بود. پرسیده بود می‎شود ازت طرحی بردارم؟ مثلا دراز بکشی روی مبل پای کتاب‎خانه؟ احمقانه‎ترین چیزی که به زبان آوردم توی همچو موقعیتی، «نود؟» خندیده بود، بلند. هول و دست‎پاچه خندیده بودم. از تن حرف زده بودیم که چه پرهیز دارم من. گفته بودم در فاصله‎ام با آدم‎ها. گفته بودم لمس تن را از یاد برده‎ام گویی. پای بوم را امضا کردیم و شد یادگار آن روزمان نزد او. چه دست‎پخت معرکه‎ای هم داشت لعنتی. و دوباره رسانده بودم پای کابلی که بی نشان از پرنده بود و از باد تکان می‎خورد وقت غروب. پیغام داده بود مثل شاه‎زاده‎های ژاپنی سلسله‎ی نمی‎دانم چی‎چی توی ذهنم مانده‎ای وقتی آهسته سر خم می‎کردی روی بوم.
از «دروغ‎گو»ها و «هرزه»ها فاصله بگیر دخترک!
اما از «دروغ‎گوهای هرزه» با همه‎ی توانی که داری فرار کن!

«یا نه خوش‎خوش داد این ایام ده»

از دیشب باران بهار هی باریده و باریده. مجبورم کرده دوروز پیاپی شیشه‎ها را تمیز کنم. چمباتمه زیر پنجره با گلدان‎های نورسیده حرف بزنم و بخواهم که جان بگیرند و بمانند و سبزینه‎ی خانه‎ی بهار باشند. بهارک خانه‎ی بهار. پنجمین کتاب هم تمام شده و بارانی که مجال بیرون رفتنم نمی‎دهد امروز، بدجور کسلم کرده. چهار لت بزرگ نقاشی کشیده‎ام و پالت و تخته و قلموها تا نزدیکی‎های پنجره پخشِ زمین‎اند. خیلی زور زده‎ام تا فروردین گذشته را مرور نکنم. صدای برخورد قطره‎های باران با بدنه‎ی فلزی کولر اگر بگذارد! از هفتم فروردین چشم‎بسته باید جان سالم به در ببرم این بهار. از کلمه‎های تلخ و اندوه‎بار و جان‎کاه فاصله بگیرم این بهار. زندگی نو، آدم‎های نو، خنده‎ها و خاطره‎های نو.
مادر برام روتختی و روبالشی نو دوخته. این‎ها بی خاطره‎اند. تنها عطر تن من بر تار و پودشان نشسته و نه غیر. خاطره. خاطره. امان از خاطره..
آمنه زنی بود هم‎سال من. پسرک سفیدرو و خجالتی‎ش حالا باید دست‎کم سوم یا چهارم دبستان باشد. براش چند ماشین کوچک خریده بودم از میرزای شیرازی. چشم‎هاش برق افتاده بود چون این‎ها را در کلکسیون‎اش نداشت! نوروز یک سالی میهمان‎شان بودیم. ترکمن‎های محجوبِ عزیز! با همان روراستی و سرخوشی زنانه‎اش پرسیده بود، حالت بد نمی‎شه دخترک این‎قدر ساکته؟ او شانه‎ام را فشرده بود به تن و گفته بود، نه، جونِ منه. من اسب‎های رها بر گستره‎ی سبز دشت‎ها را تماشا می‎کردم و آمنه توی ماشین لالایی ترکمنی می‎خواند، بلند و محزون. آفتاب افتاده بود روی لباس ارغوانی‎ام. روی گل‎های درشتِ بنفش کیف پارچه‎ای‎م. روی باریکه‎ی انگشت‎هام. از او خواسته بودم عکسی بردارد. باقی‎ش خاطرم نیست. برداشت؟ اعتنا نکرد؟ یا چه.
از آن نوروز یک خاطره‎ی پررنگ دیگر هم مانده پشت پلک‎هام. آفتاب نیم‎روز افتاده بود روی قالی سرخ دست‎باف ترکمن‎ها. بعدتر نمه بارانی هم گرفت. من روی کتف چپ دراز کشیده و سر گذاشته بودم روی سینه‎اش. کف دست راستم تپش قلبش را می‎مکید انگار. بخاری ایستاده‎ی برقی گونه‎ها و موهامان را نارنجی تب‎دار کرده بود. به خواب رفته بودیم هردو. آرام و امن. گرم و در سفر و نزدیک. خاطره. خاطره. امان از خاطره..

سه‌شنبه

طعم تمبر- یک

عیدت مبارک و
تا همیشه
خداحافظ.

پنجشنبه

طعم تمبر- دو

«هلیا به من بازگرد!»

مرثیه‎ای بر مرور

خاطره از هر روزنی می‎زند بیرون. از هر مفری می‎گریزد و شتک می‎زند به حالِ روزت. نمی‎شود چشم ببندی و با دست روزنی را بپوشانی تا مایع گرم و غلیط و هر دَم سرریزترش را مانع شوی. نمی‌شود راه خاطره را بست. به کوچک‎ترین جزء و شاخه‎ای گیر کند اگر، پارگی کیسه‎آبِ التهابش ناگزیر است. تماس با هر جزء آشنایی ملتهب و جوشانش می‎کند. جنین ناقصی‎ست که پُرزور لگد می‎زند! نه، نمی‎شود راه خاطره را بست. باید بگذاری سر صبر بیرون بریزد و آرام تماشاگرش باشی. من می‎نویسم‎اش. عود می‎کند و می‎گذارم نشت کند به جان کلمه‎هام. می‎نویسم و تمام می‎شود. می‎نویسم و مرور آن یکی (لااقل آن یکی) بند می‎آید. آدم جزئیات باشی اگر، کیسه‎هات بسیارند و مدام در حال پاره شدن و بیرون ریختن‎اند. آدم جزئیات باشی اگر، از آخرهای اسفند این شهر و ملغمه‎ی بی‎پایان عطر و رنگ و صداهاش در امان نیستی و کارت ساخته‎ست! مدام در حال سرریز و بیرون‎ریز و پُر و خالی شدنی. پشت پلک‎هات پرده‎ای آویخته‎ست که تصویرهاش تمام‎ناشدنی‎ست انگار. تمام‎ناشدنی و لاینقطع! و این چرخه‎ی جان‎کاه تا کجا می‎چرخد و پایانش چیست؟ من این‎گونه‎ام. با خودم کنار آمده‎ام. می‎توانم بنویسم و بگذرم. بنویسم و رهاش کنم. لبخند بزنم و جان نبازم از مرور. بی‎حسرت و بی‎امیدِ تکرار. نمی‎شود با خاطره جنگید. نمی‎شود نادیده‎اش گرفت وقتی آماس کرده و تا سیبک حوات آمده بالا. دکمه‎ی خاموشی و فراموشی ندارد که خلاص‎ات کند. باید بگذاری سر صبر بیرون بریزد و آرام تماشاگرش باشی. زاده می‎شود و می‎میرد. زاده می‎شود و می‎میرد. زاده می‎شود و می‎میرد.

چهارشنبه

یادهای داغمه بسته

کتاب‎ها دیروز رسیدند. عبای قشقایی به دوشم بود و شال افتاده بود به گردن و جوراب به پا که بی‎طاقت نشستم به بازکردن بسته‎ها. دست می‎کشیدم به جلد شومیز و گالینگورشان. چون نابینایی، لبه‎ها را لمس می‎کردم تا قطع کتاب دستم بیاید. آهسته ورق‎شان می‎زدم و رنگ جوراجور کاغذها، فونت‎های مختلف، حاشیه‎ها و عطف کتاب‎ها حالم را دیگر می‎کرد. آخ از عطر کاغذهاشان. لای هشت جلدِ بسته‎ی اول برام نشانه گذاشته بودند و بسته‎ی دوم نه. هرسال به دخترک می‎سپارم تا کارت‎های دورریز تبریک عیدشان را بیاورد برام. از تکه‎های قشنگ‎شان نشانه می‎بُرم و به تناسب جلد هرکتاب، رنگ و طرحی کنار می‎گذارم. خاطره‎ای تا گلوگاهم بالا آمده بود. سرانگشت‎هام نیمه سیاه شده بود از ورق زدن که نشستم به مرور. با صبا کتاب‎های سپینود را چیده بودیم روی پله‎های مارپیچ تا جمعه روزی آشناها بیایند و کتاب ببرند به یادگار. سپینود خودش را تکثیر کرده بود میان رفقاش. او دور بود اما. مثل همیشه دور بود. پیغام داده بود تو جای من شکارچی باش و خندیده بودیم. من تا دیروقت چمباتمه بودم روی دسته‎ها و جلدهایی سوا می‎کردم و می‎بردم بالا و می‎چیدم پای پنجره‎ی اتاقی در آن خانه‎ی خوشِ آبی. پله‎پله با نشیمن می‎رفتم پایین و چشم می‎گرداندم میان عطف‎ها و بعد هم دست شکار را پیش می‎بردم. هم‎خانه بودنم این حسن را داشت تا پیش از دیگران از گنج سهمی بردارم. خاطرم آمد که تندوتند مثل وقت‎های شیدایی‎م پیغامش می‎دادم که فلان و بهمان کار ناب هم دست ماست حالا! و خنده بود و حظ. به خانه‎ی کوچک بهار که رسیدم تا مدت‎ها چندکارتن کتاب کنار دیوار بود. یک نمد بیضی شکل و یک گلیم مستطیل کوچک داشتم فقط. باقی، خالی خانه بود. بی قفسه و کتاب‎خانه و میزی حتا. او که رسیده بود، شبی قهوه درست کردیم و نشستیم روی نمد و کارتن‎ها را به شوق بازکردیم. زانوهامان می‎خورد به هم و کودک بودیم. سرانگشت‎هامان سیاه شده بود و... دیروز که کتاب‎ها رسیدند، دلم می‎خواست شوق داشتن‎شان را با دیگری تقسیم کنم. شوق سطر به سطرشان را. و شورابه‎ی دل‎تنگیِ این تنهایی تا گلوگاهم موج برداشته بود و تا چشم‎هام لب‎پَر می‎زد.

یکشنبه

بهار رسیده پشت دیوارهای شهر من

نگذاشته‎ام شهرم سقوط کند! سی روز تمام است که ایستاده‎ام پشت سنگر «حال» و مقاومت کرده‎ام. سی روز تمام با همین دست‎های خالی، با همین دل تهی، با همین پشتی که از بوران و برف سفید شده ایستادگی کرده‎ام. تن به سقوط نداده‎ام. حال بد را پس رانده‎ام. هجوم پلید رنج را تارانده‎ام. به ترسِ بازگشتِ هیولای اندوه نباخته‎ام. و پشت سنگر زنانه‎ام، پشت سنگر آن‎چه از خویشِ خویشتن ساخته و پرداخته‎ام، پشت سنگر زیبایی و خنده‎هام، پشت سنگر نامه‎هام، زخم‎ها را مرهم گذاشته‎ام. زخم‎ها را بوسیده‎ام. خود، شفای خود شده‎ام. خود، ناجی خود. سی روز تمام است که حال خوب را به شهرِ رو به ویرانی‎ام بازگردانده‎ام. مقیم کرده‎ام. عهد کرده بودم از آن‎چه دکتر گفت و شنیدم با هیچ‎کس هیچ نگویم. عهد کرده بودم هرگز آن نسخه را روی پیش‎خوان هیچ دواخانه‎ای نگذارم. که نگذاشتم. غروبی که از مطب پا بیرون گذاشتم و خانه را برهنه یافتم و منگ بودم از شنیده‎ها، عهد کردم که بایستم برابر این ویرانی. بایستم و مغلوب نباشم. بایستم و زندگی را جور دیگری زندگی کنم. نام چهارشهر را نوشته‎ام روی کاغذکی و چسبانده‎ام به آینه، به میز کار هم. که بزنم به جاده و خوش باشم و سیر کنم و آرام بگیرم روزهای پیشِ رو را. درختی باشم با جرنگ ترد رقصان هزار آینه که پا به آبی رام دریا گذاشته. کولی رنگارنگِ پُرخنده‎ای باشم که طلوع را می‎فهمد و غروب را به تماشا می‎نشیند و باد را آغوش می‎کشد و از صدای خنده‎هاش درخت‎ها به شکوفه می‎نشینند. آخ از منی که سرشار است و زنده است و بال‎هاش روییده..

شنبه

طعم تمبر- سه

طعم تمبر یعنی انتظار. یعنی گردن کشیدن میان جمعیت. یعنی رد انگشت بر شیشه. یعنی مردمک‎های پرپرزن. طعم تمبر یعنی شوق دیدار آشنا. یعنی حلقه‎ی بی‎قرار بازوها بر گردن جانی. یعنی تمنای بوسه‎ای بس دل‎تنگ. طعم تمبر یعنی این سی‎وهشتمین نامه‎ای‎ست که می‎نویسم برات. عددهایی که کم شده‎اند آن بالا. چله‎ای که نشسته‎ام. و نیامده‎ای هنوز. طعم تمبر گرفته لب‎هام و از تو نشانه و اشاره‎ای نیست. ردی، خبری، هیچ. گمانم بود جوشش شوق را دیده‎ای لابه‎لای کلمه‎هام. گمانم بود پیدات می‎کنم لابه‎لای کلمه‎هام. دو نامه‎ی دیگر وقت هست. انگار می‎کنم دو قطار دیگر بیاید و توی مسافرهاش تو هم باشی. دو پرنده‎ی غول‎پیکر آهنی دیگر بنشیند و توی مسافرهاش تو هم باشی. دو کشتی دیگر پهلو بگیرد و شاید.. طعم تمبر یعنی انتظار. یعنی گردن کشیدن میان جمعیت. یعنی مردمک‎های پرپرزن. طعم تمبر گرفته لب‎هام و.. بیا.

چهارشنبه

یادهای آخر اسفند

هرسال آخرهای اسفند به این تکاپو می‎افتادم که براش چه کتابی هدیه بگیرم دوست‎تر خواهد داشت؟ برای او و سهند. اگر کتابی به وجدمان می‎آورد، پرگو می‎شدیم و حرف می‎زدیم و دست‎به‎دست‎اش می‎کردیم. من با او فوئنتس خواندم. با سهند داستایفسکی. آن‎ها با من آن‎چه از ادبیات ژاپن به کفم آمده بود. و این چرخه گاهی فیلم‎های نابی به دل داشت که البته من تنها حظ مخاطب بودن به پیشانی‎ام بود و چیزی برابر آن دو در چنته نداشتم.
خاطرم هست آن اول‎ها همین‎طور که لای کتاب‎های نایاب پرسه می‎زدم به «سینمای یاسوجیرو اوزو» رسیدم و دست‎وپاگم‎کرده نامه دادم که تو را به خدا برام نگه‎اش دارید! لاغر بود و کهنه و سبک. محتوای چندانی هم نداشت. در واقع او در اولین نامه، خودش را «خدای شاعران جهان» خوانده بود برابر فیلم‎های اوزو و کتاب بی‎شک خالی از حرف بود برای چنان اویی. اما ذوق پیدا کردن کتابِ کهنه آن هم برای او، دیوانه‎ام کرده بود.
یا مثلا پیش از دیدن نمایشی مرا از پله‎هایی برده بود بالا و برابر قفسه‎ای گذاشته بود که تمام کارهای نعلبندیان را می‎شد یک‎جا داشته باشم. تمام مسیر پاکت کاغذکاهی را به سینه فشرده بودم از خوشی و پیش از آن هم از گردن‎اش آویخته بودم خود را. -و کاش کناره‎ی گردن را هم بوسیده باشم که یادم نیست هیچ.- چندوقت پیش خیلی اتفاقی پای پستی از کسی -که عکسی بود از «وصال در وادی هفتم...»- دیدم او پیغام گذاشته «چطور میشه اینو داشت؟» دلم مچاله شد که زیر خروارها عکس و نوشته، این یک سطر مانده و خاک خورده. یک سطری که دلش با من بوده و کسی پسِ پشت‎اش را نمی‎دانسته.
من و سهند و او شبانه شهرک را قدم می‎زدیم و گاه سلانه گوش می‎دادیم و گاه ویوالدی و از کتاب‎ها می‎گفتیم و من آرزو به دلم مانده بود روباهک شهرک را ببینم و با مهرداد سلام و احوال می‎کردیم و از خانه‎ی کودکی‎هاش می‎گذشتیم و می‎رسیدیم پای مخزن بزرگِ در ارتفاع. می‎رفتیم توی زمین خاکی و می‎نشستیم پای میله‎ی حلقه‎ی بسکتبال و ماهِ توی آسمان می‎رفت لای موهامان. برای سهند از شب‎های شهرک نوشتم و بغض کردم. از این‎که دیگر سه‎تا نیستیم. شاید سه‎تا باشند و من نیستم دیگر و...
دلم می‎خواست یاد آن شب برفی را هم تا همیشه زنده نگه دارم به دل. شهرک یک‎دست سفید بود و برف‎ها خشک و پوک بودند و صدا جور عجیبی فرومی‎مرد در برف و سرخوش بودیم و هر برآمدگی را به چیزی شبیه می‎دانستیم و انگشت‎هامان یخ کرده بود و کفش‎ها را تکیه داده‎ بودیم به بخاری و آسمان سرخ بود و شعله‎های آبی بال می‎زدند و آلبوم دخترک کبریت فروش می‎پیچید به تن همه چیز و..
بالای سبد خریدم نوشته شانزده و اما پشت هیچ‎کدام از این اعداد و جلدها و کاغذها، دیگر شوق هدیه پنهان نیست. کتاب‎ها مناره می‎شوند کنار کتاب‎خانه و من توی تخت پاها را در سینه جمع می‎کنم و از خواندن پلک‎هام سنگین می‌‎شود و تنهایی بیش از پیش جولان می‎دهد و این زمانِ لعنتی.. این «سکوت سرد زمان» لعنتی...

دوشنبه

طعم تمبر- چهار

به خدا اگر بدانی از هجوم دوست داشتن‎ات پوست سینه‎ام چه اندازه نازک شده..

شنبه

طعم تمبر- پنج

روزهای کار بوستانک آن پایین را تماشا می‎کنم وقتی چشم‎هام خسته از نور مونیتور است و کمرم دردناک از نشستن مدام. گربه‎ی کوچک و شیرینی دراز کشیده روی چمن‎های سوخته و تنک اسفند. مثل گلِ پنبه سفید است. منتها دمش را از کامواهای عنابی بافته‎اند و گوش چپ را هم. دست‎ها را دراز می‎کند و کش و قوس می‎آید. دورترک سه‎تا خال‎مخالی، پلنگی و ابلق هم آفتاب می‎گیرند. پنجه‎ی کوچکش را بلند می‎کند و با شتاب چندجایی فرود می‎آورد. از این بالا انگار می‎کنم پروانه یا ملخکی دیده. بازی‎اش جان می‎گیرد. قوزکنان زمین را بو می‎کشد تا محوطه‎ی خاکی، سنگ‎چین‎ها را دور می‎زند و می‎پرد زیر بوته‎ای. یاد حرف‎های ف می‎افتم که گفته بود هنوز تنهایی؟ حیوان خانگی بهترین چاره و درمان است! مهرش از غیر بی‎نیازت می‎کند و چه و چه. پرسیده بودم، آغوش محاط هم دارد این حیوانکی که می‎گویی؟ بلد است لاله‎ی گوش را ببوید و ببوسد و چه و چه؟ خندیده بودیم هر دو. گربه جست می‎زند سمت گنجشککی و پرنده می‎پرد و دورترک می‎نشیند باز. پنبه‎دانه سرخوش و کودک سربه‎سر گنجشک‎ها می‎گذارد و آن چند گربه‎ی دیگر لَخت و بی‎اعتنا می‎گذرند. ساعتی بعد به هوای خرید می‎روم پایین. زیر بوته‎ها سرک می‎کشم. کنار نیمکت‎ها، زیر سرسره‎ها، پشت آلاچیق. هیچ کجا نیست. اهل بند کردن حیوان نیستم هیچ. این یکی بدجور دلبری کرده اما. می‎خواستم چمباتمه بزنم و نوازشش کنم فقط. کناره‎ی صورت و سبیل‎ها را بکشد کف دستم و وقت نازکردن یک چشم‎اش بسته شود. اما نبود. پنبه‎دانه را پیدا نکردم. یاد مارچوبه‎ی صبا و سپینود می‎افتم که خنده گذاشته بود روی خنده‎های خانه‎ی آبی. وقت ظرف شستن سبیل‎هاش را می‎کشید به قوزکم. وقت آخرین شام دورهم دُم نرم و پشمالوی کوچکش را می‎مالید به کمر برهنه‎ام و عاشق یک لنگه دمپایی‎ام بود و هر دو دست را جا می‎داد آن تو و سرکیف بازی می‎کرد. یادهای خوب.. حالا همه‎ی شاخه‎ها گره‎گره جوانه شده‎اند. تندوتند بلند می‎شوم و می‎ایستم کنار پنجره. پنبه نیست که جست‎وخیز کند توی این هوا. همکارها می‎گویند حال خوشی داری خانم ر این روزها، خبری شده؟ من دل‎خوش به بهارِ پیشِ رو، دسته‎ی شقایق‎های روی میز، سالاد اسفناج و دانه‎های سرخ انار، قلموها و قرص رنگ آبی کبود و زرد ناپل و سرخ کارمِن‎ام. من دل‎خوش به پاجوش‎های بهارم لابه‎لای انگشت‎هام. من دل‎خوشم به این که دوتایی بزنیم به جاده و بی‎هوا ببوسم‎ات و بخوانی‎ام، «می‎خواهم با تو آن کنم که بهار می‎کند با همه گیلاس‎بُنان»

طعم تمبر- شش

ایستاده‎ام رو به خود و موها را شانه می‌زنم. مرد می‎خواند، «هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد». به خنده تکرار می‎کنم، «وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد». چال کوچک خنده‎ حالم را خوش می‎کند. بوی بهار خانه‎ی بهار را مست کرده. مرد میان تحریرهاش، «ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد». از سرخی شقایق‎های روی میز شاخه‎ای جدا می‎کنم به هوای کناره‎ی موهام. «آن کس که دلی دارد آراسته‎ی معنی». مرد می‎گوید «ای امان». من زمزمه می‎کنم، «دیوانه نپرهیزد». از این حال و صورت و معنی عکسی برمی‎دارم که نشان‎ات بدهم روزی. همین آخرهای اسفند شاید. که بزنیم به جاده دوتایی. چال خوشِ خنده‎ات را بیاور تو. من هم باریکه‎ی انگشت‎هام را.