دوشنبه

طعم تمبر- بیست‎وشش

از کتانی‎های کهنه غبار گرفته‎ام. قصد کرده‎ام دویدن را از سر بگیرم باز. به یاد شب‎هایی که می‎دویدم و دور می‎زدم و سرعت می‎گرفتم و گوش‎ها را هوا پُر می‎کرد و گلوگاه برهنه را خنکای شب نوازشی بود و می‎دویدم و دور می‎زدم و سرعت می‎گرفتم و در این شتاب سبک‎بال از یاد می‎بردم درد را. این شب‎ها شهر سیاه و ریاکارانه‎ست و مجال دویدن نیست. قصد کرده‎ام تاریکنای صبح پربگیرم. راستی، امروز دیدم‎اش. زخم جور عجیبی کوچک و در خود جمع شده‎ست! باورت هست؟ در خودش جمع و مچاله شده. هوا رو به سردی که بگذارد دیگر دست‎بند، رنج‎بند چرمی را نخواهم بست. بلندی آستین‎ها پناهم می‎دهند. هِه! در خودش جمع و مچاله شده. بی که روز کذا و کاشی‎ها را مرور کنم این بار، نگاهش کردم. آخرین بخیه را شناختم. مرد گفته بود برای این یکی چندروز دیگر بیا. هنوز جوش نخورده‎ست. به چشم‎هاش خیره مانده بودم. حوصله‎ام نبود باز وقت بگیرم و پذیرش دلیل بجوید و دکتر ببیند و دلیل بجوید که رد چیست و باز پرستار همین‎ها را بپرسد تا از گرهی کوچک خلاصم کنند؟ گفتم از پسش برمی‎آیم. خندید. دست برد به کشوی لوازم و یک تیغ سرکج کوچک داد دستم. گفت سر داس را بگذار زیر گره و خلاص. تیغ داده بود دستم. پرسیده بود بعید است باز به سرت بزند، نه؟ دستم را اگر گرفتی، از زخم چشم بپوش. قصد کرده‎ام دویدن را از سر بگیرم باز. یادها و دردها را ببرم از یاد. دستم را میان باریکه‎ی بره‎آهوی انگشت‎هات نگه‎دار، بفشار. چنان که یادها و دردها را ببرم از یاد..