چهارشنبه

«مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش می‎کند»

فراموش می‎کند. من این سوی خط تب می‎کنم تا کلمه را یاد بیاورد. فشرده می‎شوم تا به یادش بیاورم. مثلا می‎پرسد: «کجا بودی؟» جوابش می‎دهم برای خرید کتاب‎خانه رفته بودم. می‎پرسد: «کتاب‎خونه چیه؟» من از حیرت درد می‎کشم. با حوصله و بی که لحنم آزارش دهد توضیح می‎دهم همان قفسه‎ها و فلان و بهمانی که درش کتاب می‎گذاریم. و فردا باز همان سوال و همان توضیح. «دیروز کجا بودی؟» می‎پرسد برای شام چه کنم؟ می‎گویمش مثلا الویه. می‎پرسد: «الویه چیه؟» من؟ چشم‎هام نم برمی‎دارد. کتاب دستش می‎دهم. وامی‎دارمش حرف بزند و کلمه‎ها را به تنهایی پیدا کند. نگاهش می‎کنم. می‎شنوم. درد می‎کشم. می‎ترسم دکتر و درمان و این‎ها وخامت وضع را بیشتر کند. که بداند بیمار شده‎ست و وابدهد. آمدم این‎جا بگردم پی درمانی، چیزی یا راه‎حلی. آن بالا نوشتم درمان و ماندم. نام مرض از یادم رفت. پاک شد. مکث کردم. درمان چه؟ به ترتیب نوشت: زود انزالی، یبوست، سرفه، اسهال.
یک فصلی از صدسال تنهایی مارکز بود که فراموشی همه‎گیر شده بود. نام اشیاء را از یاد می‎بردند حتا. و با برچسبی روی همه‎چیز مثلا راهی یافته بودند. و بعد خواندن هم از یادشان رفت. می‏‎ترسم. خیلی.