یکشنبه

از با هم بشنفیم‎ها

امروز پناه برده‎ام به صدای مرد. گذاشته‎ام گوش‎ها را پُر کند موج صداش. سردرد را تسکینی باشد. «ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی». جمعه زنده می‎شود برام. سر به حال خودم بود که نامه‎اش رسید و این صدا را سنجاق کرده بود که با هم بشنفیم. سر به حال خودم بود و انگشت‎هام را گذاشته بودم به دهان هیولای مرور و می‎جوید و می‎جوید و رسیده بود به سرشانه‎هام. از با هم بشنفیم‎هایی که آخ.. ساعتی منتظر مانده بودیم و به پرس‎وجو گذشته بود و بلیط‎های نزدیک‎ترین حرکت فروخته شده بود. ما و یک زوج کهنه‎سال شرق ‎دوری ناچار از نشستن روی چارپایه شدیم میان مینی‎باس. کوله‎ها کنار پاها. شانه‎ها تکیه به هم. و از یک سیم مشترک با هم می‎شنفتیم. تمام سفرها همان سیم مشترک بود و گوش‎های ما. جاده می‎پیچید و دشت بود. سربالا می‎رفت و سختی چین‎برچین کوه بود. هموار می‎شد و مردمان به هوای چای و گپ و تخته برِ جاده نشسته بودند. «من دست نخواهم برد الا به سر زلفت» با همین صدا و کلمه‎ها بلندبلند گریه سرداده بودم جمعه. «تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی» دخترکی جوان کودکی را به سینه فشرده بود. دریچه‎ی هوای سرد بالای سرشان بود. او گلوله‎ی جوراب حوله‎ای‎اش را فرو برد به دریچه‎ی بی‎بست و بی‎زبانه و رو به کودک لب‎خند زد. مرور می‎کردم و اشک بود که نامه‎اش رسید. از با هم بشنفیم‎هایی که آخ.. «جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی» امروز پناه برده‎ام به صدای مرد. گذاشته‎ام گوش‎ها را پُر کند موج صداش. گذاشته‎ام یادها را ببرد سیل صداش. مرا به کرانه‎ بازم گرداند کاش..