شنبه

«آن درختی کو شود با یار جفت»- یک

کلاغ بی هیچ صدایی مدتی خیره نگاهش کرد. بال‎ها را گشود و بست و گردن را آن‎قدر خم کرد تا درخت توی چشم‎هاش وارونه شد. با صدای بم و گرفته‎ای گفت، زیادی ساکتی! چند برگ اخرایی، رقصان به زمین افتاد. به آهِ آرامی جواب داد، صدای موج‎ها دیوانه‎ام کرده‎اند! آخ از این ریشه‎ها!