دوشنبه

شما هم نفس عمیق بکشید و چون درد دارد، نخوانید!

اول بایست نفس عمیق بکشم. نفس عمیق. نفس عمیق. نفس عمیق. نفس عمیق. نفس عمیق. نفس...
بعد بگویم که این اولین و آخرین توضیحی‌ست که در بوف می‌نویسم! این‌جا خلوت من است و شما را به خدا کنجکاوی‌ها و قضاوت‌هاتان را ببرید جای دیگر!
شمایی که پیغام دادی، «منظورت از زنک هرز! فلانیه؟ چطور می‌ تونی فرشته‌ ای مثل اونو اینطور بدنام کنی؟ من سال هاست از نزدیک می شناسمش. ازون مهربون تر نیست! (...)» شمایی که از نشانه‌ها و آن عکس دسته‌جمعی زنک را شناختی، این‌جا دوستان دیگری هم دارد که بوف را می‌خوانند. وقتی از ماجرایی بی‌خبری، انگ دشمن به من و تاج فرشته به کسی نبخش! یک‌بار برای همیشه می‌نویسم که چرا تنها آدمی که در زندگی هرز خطابش کرده‌ام، اوست!
زنک آشنا بود با من. به واسطه‌ی دوستان مشترکی که یکی‌شان هم «او» بود. من هم از مهربانی بی‌غش و خوش‌دلی‌اش شنیده بودم و با ذوق فرشته خطابش کرده بودم پیش از اینکه دلم را بدراند از هم! اول اینکه قرار بود از حالم برای «او»  خبر بگیرد بس که دلسوز و مهربان بود! ولی خبر خودکشی‌‌ام را به تمام آنانی که نباید رساند و من در بدترین حال ممکن و در گریز از همه باید جواب می‌دادم به غریبه‌های کنجکاو به واسطه‌ی لطف زنک! گذاشتم به حساب دلسوزی‌اش و نه نافهمی و دهن‌ناقرصی! بعدتر چه شد؟ خب برام آدم مهمی نبود. یکی بود از هزارهای در فاصله. توی آن مهمانی کذا هم بود. مهربان و معصوم و دوست‌داشتنی و چه و چه. بعدتر چه شد؟ من از ماجرای هفت فروردین خلاص نشده بودم به کل. ضعف داشتم و خشم داشتم و بیمار بودم هنوز. هیچ‌کس زیر بالم را نگرفته بود به ترمیم. وضع بهتر نشده بود. دارو می‌خوردم. قوه‌ی تحلیل نداشتم. منگ بودم. ضربه مهلک بود. درد داشتم. از پس زندگی برنمی‌آمدم. توی همان مهمانی دست‌بند پهن چرمی به دستم بود. چندنفر از آن جمع می‌دانستند ماجرا چیست؟ شما می‌دانی وقتی کسی تیغ می‌کشد به رگ و مشت‌مشت دارو می‌ریزد به حلق، چه حالی داشته که رسیده به آن‌جا؟ چه حالی دارد توی همین نقطه؟ سخت است فهمیدن این‌ها؟ درک فرابشری می‌طلبد؟ وقتی توی مهربان آن جانور دیگر را ملامت می‌کنی که به سبب حرف‎هاش تیغ کشیده‌ام، و به قول خودت برای غریبه‌ها شفاف می‌کنی که از آن جانور فاصله بگیرند، می‌آیی و از شکاف همان زخم خون‌چکان خنجر شهوت‌ات را دوباره به قلبم فرومی‎بری؟ تو هم؟ همان‌طور؟ بدتر از رفتار آن جانور خیّر؟ تو دیگر چه‌جور ظالمی هستی؟چه‌طور هرز خطابش نکنم؟!
هرروز! هرروز! پیغام می‌داد که پرانرژی باش! که تراپیستم فلان راهکار را داده و بهتر است وقتی یکبار تجربه‌ات با «او» شکسته و خراب شده، دیگر اشتباه نکنی و ادامه ندهی و... هرروز! هرروز! پیگیر این بود که کار جدیدی برام دست‌وپا کند. چرا؟ چون با «او» همکار بودم. می‌گفت خانه‌ات را عوض کن که پیدات نکند! از همه‌جا بلاکش کن. وقتی «او» نمی‌تواند تصمیم بگیرد تو قاطع باش! همین حرف‌های گندیده‌ای که برای هم در آستین داریم. می‌گفتم هنوز دلش با من است. به صراحت نوشت که «او» (...) خورده! شمایی که گفتی حق ندارم هرز خطابش کنم، می‌دانی چرا؟ چون... آخ لعنت به همه‌تان! مرور شکنجه‌ام می‌دهد... چون همان حین تن‌اش غرق لذت بود با او؟ می‌فهمی یعنی چه؟ می‌گفت فاصله بگیر تا به تمامی جاگیر شوم! می‌گفت سفر برو! خوشحال باش! وارد رابطه شو! از تجربه‌های بسیارش می‌گفت! ازینکه لذت هدف غایی‌ست! می‌پرسید هنوز برات می‌نویسد «او»؟ و جواب بله بود. و به واسطه‌اش مصاحبه‌های کاری، زیاد می‌شد یکهو! استیکرهای دوستانه‌اش سرریز می‌کرد! کتاب‌هایی که می‌فرستاد تا زنی قوی باشم و راهکارهای موفقیت و مثبت‌بینی و زهر هزار مار دیگر! چرا؟ چون لذت خوابیدن با «او» زیر دندانش مزه کرده بود؟ بله! آخ... این‌ها کلمه‌های من نیست! اما چه‌طور هرز خطابش نکنم؟!
می‌گفت به خاطر پدرش از همه مردها کینه برداشته! می‌گفت نقشه می‌کشم براشان و با مهر پیش می‌روم و همین‌که دل‌شان لرزید، رهاشان می‌کنم! می‌گفت سال‌هاست که این انتقام من است و دل بستن احمقانه‌ست! ازدواج ناکامش هم مزید بر علت. بعد می‌دانی چه گفت؟ هان؟ گفت مردی را انتخاب کرده‌ام این اواخر و براش نقشه کشیده‌ام و با تراپیست کوفتی‌ام ازش گفته‌ام و... من؟ «ای جان دلم! بس که خوبی تو، شک نکن دلش می‌ره برات.» مرد که بود؟ از که حرف می‌زد؟ می‌دانی شما؟! چرا این‌ها را به من می‌گفت؟ به منی که حالم... به منی که یک‌سر ماجرا... چه‌طور هرز خطابش نکنم؟!
می‌خواهی بدانی وقتی فهمیدم، چه کردم؟ حتا کلمه‌ای بهش اعتراض نکردم! به خدای واحد حتا کلمه‌ای به زبانم نیامد. فقط برِ اتوبان مدرس یک شبی زیر باران اندرونم را بالا آوردم... وقتی فهمید که می‌دانم چه کرد؟ از همه‌جا بلاکم کرد. زهرخند...
دوستی ازش پرسیده بود چه‌طور همچو کاری کردی با ژ؟ گفت: «ما که رفیق جینگ نبودیم!» بله، جوابش همین بود. بله، اگر تا به حال با پارتنرت نخوابیده برای این است که یکی مثل شما رفیق «جینگ» می‌شود و یکی مثل من «مستحق» رنج! این فرق رفاقت من و شماست. می‌دانست با رفیق نباید این‌طور تا کرد. پس چرا سعی کرده بود رفاقت کند با من؟ چرا هرروز! هرروز! لعنت به همه‌تان... تف به رفاقتی که هیچ بویی از اخلاق نبرده. گه بگیرند آن مهربانی را که خرج می‌کرد! به همان دوست گفته بود ژ غمگین بوده و مرد را خوشحال نمی‌کرده! من می‌توانم اما! به همان دوست گفته بود ژ سه سال توی رابطه‌ی اشتباهی بوده و من به آنی کنار می‌گذارم اگر رنجی در میان باشد! گه بگیرند دروغ‌گویی‌ات را! چه‌طور هرز خطابش نکنم؟!
و روزی از جانور و زنک هرز نوشتم: از آدمای خیلی خوب بترسیم. از همونا که دست رفاقت‌شون رو یه جوری دور گردنت حلقه می‌کنن که دیگه راهی برای نفس هم نمی‌ذارن! از همونا که مثلا با معصومیت تمام می‎خوان به رخت‎خوابت بخزن و خیلی نرم ازت می‌خوان «کمی» جا بازکنی براشون. یا اونایی که دست‌شون به پارتنرت نرسیده و می‌خوان خیلی خیلی رفیقانه و معصومانه‌تر انتقامش رو از توی ازهمه‌جابی‌خبر بگیرن. از آدمای خیلی خوبی که اتفاقا چهره و وجهه‌شون رفیق و خیّر و مهربونه! که از قضا اصلا براشون مهم نیست بعد از ابراز «خوبی»‌شون چی به سرت میاد. اصلا به نظرم در پوستین «معصومیت» و «خیلی خوب بودن» می‌شه جهانی رو از هم درید یک‌تنه! که رد دندون‌های معصومیت‌شون تا ابد روی اعتماد آدمی می‎مونه!
به قدر کافی حرف زده‌ام. جزئیات بی‌شماری از سرم می‌گذرند. حالم دیگر شده، خراب شده... هرچه باشد «او» هم ماندن با زنک را انتخاب کرد. شما هم رفاقتت را بچسب چون توی دسته‌ی «جینگ»هایی و مثل منی که ذره‌ای آزار نداشتم براش، «مستحق» خیانت نیستی. بزرگ‌ترین لطمه‌اش بی‌اعتماد شدنم بود/هست به هرکه با لبخند پیش می‌آمد/می‌آید.

والسلام

یکشنبه

«در دلم کنم جست‌وجوی تو»

رادیو صدای پس‌زمینه‌ی زندگی مادر است. وقتی زبری گرده‌های نمک را می‌مالد به تن بادمجان‌ها، مثل قدیم که ماهی‌های کولی را این‌طور نمک‌مال می‌کرد و بعد برشته‌شان. وقتی عینک نزدیک‌بین را می‌گذارد رو قوز کوچک بینی و سنگ‌ریزه‌ها را از برگچه‌های آویشن جدامی‌کند و می‌راند به کناره‌ی سینی. رادیو همچنان وزوز می‌کند. وقتی عصرها برای پسرک هسته‌های هندوانه را از سرخی شیرین می‌کشد بیرون. وقتی اولین دانه‌های زرد ذرت زیر دست‌هاش به صدای تقی پف می‌کنند و یکی بعد از دیگری قابلمه را لبالب، رادیو آواز ارزانی می‌خواند براش. یا خبرهای تکراری نیم‌ساعت یک‌بارش را به خورد لیوان‌های آویخته‌ی زیر آبچکان می‌دهد. مادر قربان‌صدقه‌ی بنفشه‌های آفریقایی، حسن‌یوسف‌ها یا مخمل شمعدانی‌هاش می‌رود و رادیو نرخ هرروزه‌ی دلار را می‌گذارد روی پیشخان. وقتی روی چارپایه‌ی سرخش نشسته و می‌دانم پاها را جمع کرده زیر زه چارپایه و گوشی را تکیه داده به شانه‌اش، رادیو لای حرف‌هامان تحقیقات آبکی دانشمندان را قرقره می‌کند. مادر بوی کهولت گرفته. از شیارهای گردنش که می‌بوسم. از شلوارهای گشاد گل‌دار خانگیش که لق می‌خورند. از دندان‌هایی که چندچهارشنبه پیاپی کم و کمتر شده‌اند. از اینکه دسته‌ی ساک پارچه‌ای خرید را نمی‌تواند مشت کند بس که آرتروز گره انداخته به انگشت‌هاش. از اینکه بی رادیو نمی‌تواند. بوی کهولت گرفته مادرم. مادر منی که نه رادیو دارم و نه جعبه‌ی احمق‌ها. نه بنفشه‌های آفریقایی توی زیرزمین نمورم جان می‌گیرند و نه نوه‌ای که ازم کیک تابه‌ای کدوحلوایی بخواهد. می‌دانم رادیو همدم مادری‌ست که تنها نیست. رادیویی که به گوشش خوانده آدم‌های تنها هشتادوچنددرصد زودتر از دیگران به مرگ نزدیک‌اند. مادری که نگران بوی کهولت من است! نگران بی‌همدمی من. براش از تصویر خانه‌ای گفته‌ام آفتاب‌رو با گلدان‌های سبز آویخته از پنجره‌هاش. از زنگاری دیوارها و رنگ‌به‌رنگ کتابخانه‌اش. گفته‌ام توی همچو بهشتی تنها نیستم مادرکم. گفته‌ام هیچ رویایی دست‌نارس نیست. بگذارد رادیو هرچه می‌خواهد بگوید. ولی این‌سوی خط اشک‌هام رسیده‌اند به غبغب کوچکم. و زمزمه کرده‌ام طاقت بیاور باز. 

از خلال نامه‌ها- یک

دوتا نامه‎ی درفت شده داشتم به نشانی تو. حالا دیدم کلمه‎هاشان بیات شده. پوسته‎ای‎ست که افتاده کنار جاده و جانور ترکش کرده. از خودت برام بنویس. از احوالت. از صدای برگ‎های زیزفون.

شنبه

سهند می‌گوید، مرگ و دوست و امید نجات‌بخش هستند براش. من اما قطعیتی ندارم. نمی‌توانم بشمارم و ردیف کنم. گاهی حضوری، تپشی، گاهی هیچ. از خودم می‌پرسم عشق نجات‌بخش نیست؟ نبوده هرگز؟ و پوزخند می‌زنم به کلمه‌ها. کف دست‌ها را می‌گذارم روی گرگرفته‌ی پلک‌ها. و شهابی خاموش می‌شود جای دوری از کیهان. پاره سنگی سرد فرومی‌افتد. به هدیه‌ی میلادش فکر می‌کنم که هرگز اعتناش نکرد. به هدیه‌ی میلادش، به صدای سِدخلیل، به «شوق وصل»، به «دردمند فراق». به آخ... به میم و سین که از لگدمال غرورم گفتند. پناه می‎برم به آب. به صدای شکافتن آب. به اشک‌هایی که پاری عصرها عینک شنا را خیس می‌کنند. مثل نهنگی مرده شناور می‌مانم. از یاد می‌برم چه و که و کجا هستم. زمان می‌ایستد. پوزخند می‌زنم به کلمه‌ها، به نوشتن، به ادامه. سکوت می‌کنم. و شهابی خاموش می‌شود جای دوری از کیهان. پاره سنگی سرد فرومی‌افتد.

جمعه

طعم تمبر- پنجاه‌وشش (از درفت‌ها)

پاره‌ی یکم
حرکت اتوبوس شش صبح بود و من شش‌وهفت دقیقه بیدار شده بودم! آن هم از صدای باران یک‌ریز تیرماه تهران! نه آن هلاک گرمای روزهای قبل و نه این باران دانه درشت بی‌هوایی که هوار شده بود بر سر لوکیشن و همه بساط تصویربرداری! فقط کوله را چنگ زده و زیر باران دویده بودم. خستگی تن می‌گفت تعجیل بیهوده‌ست و باران ریشه‌ی برنامه را زده بی‌شک. من اما می‌دویدم. نیم‌ساعتی منتظر جامانده‌ها بودند که رسیدم. برهوت اطراف کوره شده بود گِل‌زار و آسمان هم پوستین نمناک ابر کبود به سر کشیده بود.

پاره‌ی دوم
یکی یک آجر چسبانده بودیم به سینه. تجسد جان عزیزترین از دست رفته‌مان. باید زل می‌زدیم به بلندای سپیدارهای سر تپه و راه می‌افتادیم سمت گورستان فرضی. مگر پاها رمق حرکت داشتند؟ مگر می‌شد عزیزترین را زیر خاک تنها گذاشت و بازگشت؟ بی هرگز گرمای تنش؟ بی هرگز صداش؟ بی هرگز برق خنده‌اش؟ بی دست‌هاش؟ و آخ... چنگ زده بودم به خشت و گریسته بودم. ازم ساخته نبود رهاش کنم. چندمتری می‌رفتم و باز به شتاب برمی‌گشتم و آغوشش می‌گرفتم. گمانم این پلان را دوسه باری گرفته باشند. آن تکه‌ی بازگشت و دست‌های آویخته‌ی خالی و نگاه تهی و یک‌به‌یک زیر بار اندوه فروافتادن را هم. و هربار جان کنده بودم...

پاره‌ی سوم
خاک‌آلود و خسته، وقت استراحت گوشه‌ای مچاله شده و چشم‌ها را بسته بودم. کف اتاقک چهارمتری کارگاه سیمانی بود و میان کوله‌ها، بطری‌های آب و دخترک‌های دیگر زانوها را رو به سقف بغل گرفته بودم. گفته بودند مثل یک چریک واقعی! من اما به گرمای شکم و سینه‌ی تو فکر می‌کردم تا دردناک کمر را جا کنم توی آغوشت. و از این فکر و تمام‌قد خواستن‌ات لبخند زده بودم.

طعم تمبر- پنجاه‌وپنج (از درفت‌ها)

پاره‌ی یکم
روز اول فیلم‌برداری بود. لباس‌های طراح به تنم خوش نشسته بود. اسمم را به سینه سنجاق کرده بودند. همه اندازه‌ها به قاعده و تن‌آزاد. پراکنده شدیم در زمین‌های بایر اطراف، زیر آفتاب عرق‌ریز. بنا بود به صدای انفجاری، هراسان و مضطرب، دوان و افتان به کوره پناه بگیریم. پیرمرد بنگلادشی گوشه‌ی پرتی نشسته بود. فلاسک چای و کلمنی آبی‌رنگ هم کنار دستش. با سگ سفید چرک‌مردی به مهر تمام حرف می‌زد. من تکه‌ای از حواسم به آن‌ها بود. یکی از صدها قصه‌ی این تمرین‌هاست پیرمرد. می‌گفت: «اینجه بیا. نَمی‌زدم که» زبان مادری از یادش رفته بود؟ یا سگ فارسی بهتر می‌فهمید؟ انفجار! و هراس و امن خاک رس.

پاره‌ی دوم
کبودی‌ها همچنان هستند و جغرافیاشان بزرگ‌تر شده. خراش‌های ریزودرشت از شکسته‌آجرها هم جابه‌جاشان را هاشور زده. به زانوهام که نگاه می‌کنم شبیه نقشه‌ای‌ست هوایی از اقلیمی پرت، دست‌نارس و دور. لکه‌های سبز، دایره‌های بنفش‌ و جاده‌خراش‌ها. دست می‌کشم روی نقشه به جست‌وجو. بر بلندای بی‌قرار زانو چمباتمه می‌زنم به تماشای چهل‌وسه‌ غروب آفتاب. و زمزمه می‌کنم، تو کجای جهان منی؟

پنجشنبه

ضربه‌موج قلبم می‌رسد به گوش تو؟

خواب دیدم، نشسته‌ام رو به دریایی بی‌انتها. آب، بلور سیالی بود آبی‌رنگ. طیفی از روشن و کبود. مواج بود و نه طوفان‌زده و پریشان‌حال. نشسته بودم به تماشای موج‌های بی‌وقفه. به قد افراشتن و فروریختن و عقب نشستن‌شان. یکی از دیگری عظیم و سهمگین‌تر. هریک به قامت موج بزرگ هوکوسای پیش می‌آمدند و سر بلند می‌کردم زیر سایه‌ی هیبت‌شان و از سرم می‌گذشتند! دقیقه‌ای غوطه می‌خوردم در آبیِ شفافِ پس‌رونده و موج رهای‌ام می‌کرد و سینه را پرهوا و می‌ایستاد و باز هوف‌کشان غسل‌ام می‌داد و... من هم‌چنان در خود نشسته بودم به تماشای دریای بی‌انتها و در هجوم هرموج دمی غرق بود و دمی نجات. دمی غرق و دمی نجات. دمی غرق و دمی نجات.

سه‌شنبه

از دیدن عکس، دست‌هام شد یخ‌سنگ و از درد قلب دقیقه‌ای مچاله ماندم روی میز. بعد چنانی زار زدم توی اتاقک سفید رو به آینه و تا هوارم بیرون نریزد لب‌ پایین را کبود کردم از گزیدن. عکس دسته‌جمعی آن مهمانی کذا را کسی گذاشته بود توی صفحه‌اش. به بهانه‌ی از دست رفتن رفیقی از آن جمع. منتهاالیه چپ عکس من بودم و زنک هرز و او. به لطف رفاقت، عکس را بریده بودند. به لطف و به مصلحت! من جزو آن تکه‌ی بریده و دورانداخته بودم. او دستش را کشیده بود تا به شانه‌ام. تا منی که میان آن ده نفر مرده حساب می‌شوم دیگر. من و شین هر دو از عکس کوچ کرده‌ایم حالا، یکی عزیز شده و یکی دورریز... چه‌طور توانسته بودند؟ با چه معیاری به این رسیده بودند که زنده‌ای حی و حاضر را از گذشته‌ای که به آن‌ها هیچ ارتباطی نداشته، حذف کنند؟ قدردانی کردم از صاحب‌صفحه که صلاح دیده بود، نباشم. که صلاح دیده بود منتهاالیه چپ عکس او باشد و زنک. و دستی مانده در هوا تا شانه‌ای مرده. گفتم از اینکه حرمت و احترامی قائل نبودید/نیستید ممنونم. از همه‌تان ممنونم که برای اخلاق و انسانیت پشیزی هم... گفتم شاید قاب درست همین باشد، شاید قاب درست همین بوده... نه؟ و جراحت قلبم جور بدی سر بازکرد...

دوشنبه

«معدنچی نابینا» گفته بود «معدن تصاویر» خاص آدم‌هایی‌ست که نمی‌توانند مسیر چشمه‌ی زندگی را پیدا کنند. گفته بود هیچ‌چیز در جهان ناپدید نمی‌شود. حتا رویاهایی که دیده‌ای و وقت بیداری از یاد برده‌ای. گفته بود یادت باشد وقتی پا به معدن می‌گذاری هرکلمه و صدایی می‌تواند قاب‌های پرسنجاقکی تصاویر را درهم‌بشکند! و من در سکوت آن تاریکی نقشی دیدم بر نازکای پرده‌ای... به سین اعتراف کردم. گفتم اعترافی‌ست که حتا در خلوت هم از زمزمه‌اش ابا دارم. نازک شده‌ام و دیوانه. دیوانه‌ای دهان‌دوخته. اعتراف کردم و اشک گلوله شد توی پلک زیرینم. برکه‌ی کوچک باران بر کاسه‌ی برگی تنها. و صورتم به تمامی غوطه خورد در آب‌های شور. گفتم چرا با حقیقت سر جنگ دارم؟ دیگر جان جنگیدنم نیست. گفتم گاهی از کثرت دوست داشتن‌اش دلم می‌خواهد به میلیون‌ها ذره منتشر شوم. تکثیر شوم. چون تن و جانم تاب دوش کشیدن این حجم از عشق را ندارد. عشق و رنج توامان. اعتراف کردم و گریستم. که اگر هجوم چنان دوست‌داشتنی در میان نبود، سیل خانه‌خراب خشم هم در کار نبود. و ماجرا چنان بی‌حاصل و رنج‌آجین که از کلمه الکن‌ام. چنان بی‌حاصل و رنج‌آجین. که اگر هجوم چنان دوست‌داشتنی در میان نبود. آخ اگر هجوم چنان دوست‌داشتنی در میان نبود، می‌شد چون او دل و تن به دیگران بسپارم. اعتراف کردم و گریستم. اعتراف کردم و گریستم. اعتراف کردم و در سکوت تاریک معدن بر نازکای پرده‌ای، نقش دست‌هاش را دیدم که آغوش شده بود زنی دیگر را...

پنجشنبه

آ کاخنش رو می‌زنه زیر بغل و یک‌راست میاد کنار پای راستم می‌شینه. وسط سی جفت چشم دیگه! با نگرانی می‌پرسه چرا دیروز سر تمرین نبودی؟ زمزمه می‌کنم زیر سرُم بودم. مختصر برای او و رنج‌آور برای من. می‌کوبه و چرخ می‌زنم. می‌کوبه و صدا توی سرم دور برمی‌داره. چرخ می‌زنم و توی کوچه سرم گیج می‌ره. عابری زیربغلم رو می‌گیره و بالا میارم. کمک می‌خواد از دیگران. چشمام سیاهی می‌ره و خاموشی. آ می‌کوبه روی ساز و روی تخت جابه‌جام می‌کنن. مثل همیشه رگم پیدا نمی‌شه. همراه ندارم که بره داروخانه. دقیقا نمی‌دونم کجام. سوزن با سردی تیزش وارد رگم می‌شه. چشم بازمی‌کنم. دور هشتم حرکتیم و تنم داغ شده. آ نگاهم می‌کنه. اشکم سر می‌خوره تو حفره‌ی گوش. پرستاره می‌پرسه حامله‌ای؟ می‌گه زنگ بزنم کسی بیاد؟ چرا گریه می‌کنی؟ آخخخخخ... این‌جا دقیقا همون تخته! قبل از اینکه ببرنم اتاق استریل برای بخیه. خون ملحفه‌ها رو سرخ کرده بود. دستم یه‌بری آویزون بود روی یه سطل بزرگ. میم کنارم پرپر می‌زد. خیابون یک‌طرفه رو خلاف ماشینا اومده بود و بوق و فحش شنیده بود. یه آستین رو نپوشیده بودم و لق می‌خورد تو هوای تعطیلی عید. آ می‌گه اگر کم‌جونی امروزم تمرین نکن. من چرخ می‌زنم. گریه می‌کنم رو همون تخت لعنتی. پرستاره نمی‌دونه چرا. می‌گم کسی رو ندارم که خبر کنی. می‌گه عابرا آوردنت. حالت خیلی بد بود. پس حامله نیستی؟ می‌گم هنوز به خودباروری نرسیدم. نمی‌فهمه، صداش می‌کنن. من گریه می‌کنم بلند. سوزنه حرکت می‌کنه و لوله پر از خون می‌شه. زخمه کوچیک شده. تو خودش مچاله شده. هفت فروردین رو که یادش میاد تیر می‌کشه. انگار یه سطل سنگین شاتوت داده باشم دستش که از کوه بره پایین بده به او. انگار یه سطل پر خون رو باید تنهایی تا همیشه از سربالایی ببره بالا. آ می‌گه رنگت پریده. بی‌محابا حرف می‌زنه وسط تمرین. بقیه دیگه کنجکاو شدن. دلم می‌خواد گم‌وگور شم. دلم می‌خواد یکی پیدا شه تو این دنیا که بیشتر از او بتونم دوستش داشته باشم. یا نه، هم‌سنگ او. یا لااقل بتونم دوستش داشته باشم. پرستاره می‌گه خونه‌ت نزدیکه؟ می‌خوای ماشین بگیرم برات؟ آ می‌گه به حرفام فکر کردی؟ من همه‌ی زخمام با هم خون‌ریزی می‌کنن. همه‌ی زخمای دلم حتا سربازمی‌کنن. دلم می‌خواد از همه جا گم‌وگور شم. همه صفحه‌ها خاموش شن. همه‌جا تاریک شه و تموم. می‌گم خدایا فقط یه معجزه...

چهارشنبه

عکس‌شان را دیشب دیدم. هردو می‌خندیدند. یکی لباس تور سفید به تن و دیگری کراوات. براشان نوشتم کاش بدانید چه اندازه خوشحالم که باهم‌اید و دل‌تان گرم. خانه‌شان یک کوچه با خانه‌ی کوچک بهار فاصله داشت. یادی از آن مهمانی کذا آمد و به قول بیهقی «چون بگفتی سنگ منجنیق بود بر آینه‌خانه». تمام شب آن‌ها کنار هم بودند و من اما کنار پنجره لیوان به دست و او منتهاالیه خانه و لیوان به دست. دورترین دورها. شبانه هم با بغض و تنها برگشته بودم خانه‌ی بهار. پرسیده بود می‌خواهی با آن‌ها بروی؟! و من دندان ساییده بودم و دلم شعله کشیده بود. بیزار بودم که باهم بودن‌مان پنهان از دیگران است و حالم آشوب بود که همیشه همین است و خود را ملامت می‌کردم که ادامه می‌دهم هم‌چنان. از خودم می‌پرسیدم این‌قدر دل‌نچسب و حقیرم که در جمع پس‌ام می‌زند؟ یا بناست دل دلبرکان دیگر نلرزد؟ آن‌ها اما ابا نداشتند و اصلا پنهان بودن رابطه گمانم براشان مضحک‌ترین بود. که مضحک‌ترین است برای هر آدم‌ بالغی. آخ.. همان مهمانی کذا که زنک هرز هم بود. دوست مشترک مهربان‌مان! که او ماند و من رفتم...
پیش از خواب گریستم؟ صبح رو به آینه هم؟ بعدتر توی تاکسی هم؟ پیرزن کناری دست‌های چروکِ لک‌دار و لرزانش را پیش آورد و دستمالم داد. بعد دیدم کاسه‌ی انگشت‌ها را گرفته رو به آفتاب و زیر لب چیزی زمزمه می‌کند. دلم برای خودم سوخت. احساس حقارت و ترحم توامان ریخت به رگ‌هام. چرا گریه می‌کردم؟ چرا این همه گذشته و باز عکس بی ارتباطی به گریه‌ام می‌اندازد؟ دلم برای خودم سوخت. دلم برای خودم می‌سوزد. رو به خنکای مدرس به لابه گفتم، خدایا تنها یک معجزه بفرست که آرام بگیرم. تنها یک معجزه امروز...

یکشنبه

نقطه

دقیقا توی همین لحظه احساس می‌کنم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. قلبم مثل بالونی باد می‌شه و سرم مثل بالونی که به صخره‌ای گیر کرده باشه، پاره و خالی. و دقیقا همون لحظه‌ایه که فکر می‌کنم «شر» همیشه برنده‌ست. و من یه جنگجوی تسلیم و خسته‌ام. نیزه‌های شر از هشتاد جهت تنم رو دریده و من آخرین تکه‌ی دلم رو توی مشت فشار می‌دم و منتظرم «باد» بپیچه به «گندمزار» تا سقوط کنم. تا برای همیشه سقوط کنم و از کناره‌های سپر سنگین و زره سهمگینم گندم‌ها سردربیارن. از «حفره‌های همیشه منتظر چشم‌هام» خوشه‌ها قد بکشن. می‌تونی «باد» بشی و هوهو کنی تو همچو «گندمزاری»؟ آره، همون‌طورکه هوهو می‌کنی رو تن علفزار هرز. دقیقا توی همین لحظه احساس می‌کنم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. حباب خیال‌های قشنگم خالی از هر سیگنالی هزار تیله‌ی بلور می‌شه و می‌ریزه زمین. بنگ! و من برهنه می‌ایستم وسط سیاهی‌ها. وسط سیاهی‌هایی که هرچه‌قدرم بهشون خیره بشی باز چشمت عادت نکنه و قورتت بده و گم شی برای همیشه. دقیقا توی همین لحظه احساس می‌کنم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. انگشت‌هام از نوشتن بازمی‌مونن و می‌ذارم «شر» اون تکه دلم رو هم بو بکشه. بو بکشه و لیس بزنه و دندون بگیره. دندون بگیره و تکه‌تکه ببلعه و من تماشا کنم. می‌تونی «باد» بشی و هوهو کنی و بوی خون رو پخش کنی تا «شر» بیشتری جمع شه و تنم..؟ آره، می‌تونی. دقیقا توی همین لحظه احساس می‌کنم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. و سردم می‌شه. سیاهی سرده. خون سرده. «باد»؟ سوزباده و بی‌رحمه...