دوشنبه

روز مبارزه با خشونت علیه خودم!

پی قرص سرماخوردگی بودم و رفتم سر پاکت داروها. چشمم خورد به جعبه‌های جوراجور قرص! دیدم تاریخ انقضاشان سرآمده بعد از چندسال و من این‌ها را قاطی اثاثیه‌ی دیگر کشیده‌ام به خانه‌ی نو. یاد روزهایی که هفت قرص رنگ‌به‌رنگ می‌خوردم و شب‌هایی که طاقباز خیره می‌ماندم به سقف مثل تلخابه‌ای تا سیبک حوام بالا آمد. یاد اینکه وجودم پر از خشم بود و زخم صورتی‌رنگ لای آن گره‌های پلاستیکی زشت داشت جوش می‌خورد افتادم. وبلاگ را بازکردم و ورق زدم و ورق زدم و ورق زدم و دیدم کلمه‌هام بوی عفن می‌داده. دیدم یک‌جایی نوشته‌ام رد خون را شسته‌ام، ملحفه‌ها را هم و توانسته‌ام یک‌وعده غذای گرم بخورم. دیدم روزهایی بوده که با بانداژ از یک املاکی می‌رفته‌ام به دیگری و همان روزها هم او که پول امانتم داده بود، دبه کرده بود به خواستن. دیدم چه شومی‌ها که نگذشته از سرم. بی که هیچ تنابنده‌ای را به کمک خواسته باشم. بی که هیچ پفیوز مدعی عشقی به دست‌گیری‌م، دست پیش آورده باشد.
مرد تنم را از حمام کشیده بود بیرون و دوش را گرفته بود روی لخته‌های خون و تیغ را گذاشته بود بالای آخرین کابینت آشپزخانه و گفته بود باید بروم به میهمانی‌ام برسم، و رفته بود! خواندم و یاد آوردم که بعدِ رفتن‌اش تنم گرم شده بود و خون فوران کرده بود و تن را رسانده بودم بیمارستان ارتش توی خیابان لعنتی بهار! و پرستار زیر دستم سطل بزرگ زشتی گذاشته بود تا اتاق استریل را آماده کنند. و او حتا یک پیغام هم نداد که زنده‌ای یا مُرده!
همان مردی که قبل‌تر هم وقتی جان کندم و جنین لعنتی را تکه‌تکه از تنم بیرون کشیدند و مرا به خانه برگرداند، گفتم پسِ این همه ماه تهوع لعنتی می‌شود برای غذا برویم جایی و گفت بعدتر، چون باید به کارهای مهمی برسد. و رفته بود بانجی‌جامپینگ! چون چندماه تمام به بوی هر کثافتی عوق زده بود و نتوانسته بود هیچ لقمه‌ای به دهان ببرد و توی معده‌ی لعنتی‌ش نگه دارد! چون از کار لعنتی‌ش به ناچار و محض آبروی لعنتی بیرون زده بود و همه‌ی دکترهای لعنتی شهر پس‌اش رانده بودند و بی‌مبالاتش خوانده بودند و مادر بیچاره پی‌اش افتاده بود از این بیمارستان به دیگری و.. رفته بوده بپرد چون بالاخره خلاص شده بود از این همه رنج! ماجرایی که هرگز به زبانش نیاورده‌ام و بعدتر به تفصیل می‌نویسم‌اش. ماجرایی که تابوی همه زن‌های این مملکت لعنتی‌ست! چه دردها که پنهانی نکشیده‌ایم ما... 
مردی که بعدها با هرزه‌ی بی‌همه‌چیزی سفرها رفت و بوسه‌ی کثافتی روی بازوی هردوشان نقش بست و برای هزارم‌بار دلم را تکه‌تکه کرد و برگشت و من؟ بخشیده بودم باز و..
چرا این‌ها را نوشتم؟
علی عبدی توی صفحه‌اش به هوای -روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان- چیزهایی نوشته و از زن‌های زندگی‌ش عذر خواسته. نوشته میان جمع‌هایی ایشان را نادیده می‌گرفته و مراقب‌شان نبوده و بی‌مسئولیتی و خودخواهی کرده و.. نوشته و عذر خواسته و خوانده‌ام و اشک ریخته‌ام.
نه که بگویم مرد دیو دوسری بوده و من یک بره‌ی قربانی زبان‌بسته! نه، این‌ها نیست! دوستش داشته‌ام بیش از آنکه هر جنبنده‌ای را در زندگی‌م. دوستش داشته‌ام و همه‌ی جانم بوده و با حماقت تمام هی گذاشته‌ام بازگردد و تکه‌ای ازم زنده‌زنده ببُرد و برود.
قرص‌ها را ریختم دور. علی عبدی نوشته بود، «آرزو دارم زندگی این روزهاشان آمیخته با صلح و آشتی و آرامش باشد.» برای کلمه‌هاش دست تکان دادم و زخم‌های بی‌شمارم تیر کشیدند و پرسیدم تو بخشیدی دخترجان؟ و صفحه را بستم.

نعره‌ی گوزن و لال‌مانیِ باد

تا صبح بیدار بودم و به خودم می‌پیچیدم. اتفاق‌هایی می‌افتد که نمی‌دانم باید چه کنم برابرشان. نه می‌توانم منفعل باشم و نه ازم کاری ساخته‌ست. مدام همه‌چیز می‌گردد و دیگر می‌شود. رنگ‌ها، شکل‌ها، جاها، آدم‌ها. یک‌جوری ساکتم انگار دورم و در دهان این اژدهای دگرگون نیستم. ساکتم و هرآنچه با من مرتبط از کنارم می‌گذرد. نه تاثیری می‌گذارم و نه تاثیری می‌پذیرم. حال عمومی‌ام ولی گرفته و منتظر است. یک چشم‌به‌راهی بی‌حاصل.
صبح عکس‌هایی دیدم از جرثقیل سقوط کرده‌ای روی کمپ همکارهامان. جابه‌جاشان کرده‌اند تا برای دفتر تهران جابازکنند. پروژه افتاده دست سفیه و دستور داده همه بروند جنوب یا خانه‌هاشان. عکس‌ها را دیدم و حالم بدتر شد. جداره‌های آهکی در کاسه‌ی سرم فرومی‌ریخت و کره‌ی چشم‌هام در حال ذوب شدن بود.
به تقلای تمام از تخت پایین آمدم. کلاه پشمی‌ام را سرکشیدم و بند زمخت کفش‌ها را محکم بستم و زدم به کوه. وسط هفته، وسط روز، خلوت تمام! تنها دو باغبان در راه دیدم بیل بردوش، بلوط می‌کاشتند به دامنه‌ی جنوبی دماوند. زمین از باران این چندروز گِل بود و آسمان پر پنبه‌های سپید ابر. آبی زلال و صدای رود. سرم نبض داشت و کلاه را کشیده بودم تا افق ابروها. دلم به شکار هیچ چیز نبود. نه سنگی، نه برگی، نه شاخه‌ای و چوب‌پاره‌ای. مسیر همیشه را رها کردم و زدم به شیب. بوته‌های زرد علف و سرخ خار بود و چتر گسترده‌ی درختی زمستانی. دمی تکیه‌اش دادم و پشت کردم به باد. سکوت بود و پرواز زاغ. سکوت بود و گلوله‌ی گره‌دار من. با شقیه‌ی سفیدکرده و کلاه پشمی و پیشانی تب‌دار. رو به باد فریاد زدم، پشت به تو جهان جای بهتری‌ست! و اشک‌های داغم را لیسید و تسخر زد.
وقت بازگشت دوبوته‌ی شاخ‌گوزنی دیدم و تمام مسیر گرفتم‌شان کنار شقیقه و چندباری به بلندترین صدا ماغ کشیدم. روی سنگ‌ریزه‌ها لغزیدم و چون گوزن غول‌پیکر زخمی نعره زدم از درد! روباه کوچکی با فاصله همراهم شد و دسته‌ی زاغ‌ها پریدند و دانه‌ی بلوط تن‌اش را به خاک سیاه و نمور فشرد و پلک بست به امید بهار.

پنجشنبه

«جهان با تو خوش است»- سیزده

می‌گوید بیا نزدیک‌تر. دست‌ها را می‌گشاید. گونه‌هام از لبخند بسیطش گُلی‌رنگ. قدمی پیش می‌روم. کف دست را می‌گذارم روی تپنده‌ی گرم قلبش. نیمه‌ی صورت را می‌چسبانم به استخوان ترقوه‌اش و دست دیگر را می‌سرانم به برجسته‌ی استخوان بزرگ کتفش. به فراخ سینه‌اش می‌فشاردم. میان آن گرمای امن، همه لبخندم. انگشت‌های باریک بلند را می‌لغزاند به کوتاه موهام. لب‌هاش را نزدیک می‌کند به بوسیدن موها. و از بوی خوش جانم می‌گوید. ریه را پر می‌کند و من فشرده به دنده‌هاش تاب می‌خورم. می‌پرسد تا همیشه جان منی؟ و من بی که نگاهش کنم، کف دستش را می‌گذارم روی قلبم. طاقتم نیست به تماشای روشن چشم‌هاش. و ساعتی آرام و بی‌کلام می‌مانم همان‌جای امنِ آغوش. انگار ایستاده و درهم‌تنیده به خواب رفته باشیم. انگار دو درخت در پهنه‌ی وسیع دشت. برگ‌هامان می‌لغزند زیر آفتاب و باد. و شاخه‌ها و ریشه‌هامان نزدیک و پیچیده و «صلاح رفته». تا همیشه جان منی؟

جمعه

«جهان با تو خوش است»- دوازده

حوالی نیمه‌شب بود، به سرم زد موها را از ته بزنم. نشستم وسط کاشی‌های سرد حمام و ماشین را دادم دست هم‌خانه و خلاص!
حوالی ظهر بود و نمه‌بارانی مات کرده بود شهر را. نقشه می‌گفت بیست‌وهشت دقیقه‌ی دیگر بیرون از این قاب دل‌گیری و به دل کوه. کفش‌ها را ورکشیدم.
مسیر گل‌آلود بود و از سنگلاخ بالا رفتم. باران چون پرده‌ای همه تاروپودش قطره، یک‌ریز فرومی‌ریخت. بلورهای باران نشسته بود بر تن بوته‌های خار و چشمم از تماشا ناسیر و حریص. تن همه سنگ‌ها خیس و صیقلی و رنگ، رنگ، رنگ. بستر خشکِ پیش از اینِ رود را صدای کف‌موج‌های آبِ رونده آکنده بود و من سرخوشانه و بلند می‌خندیدم از برکت آب. برگ‌های خزانی بید فرش کرده بود راه را و رگه‌های سپید برف مخمل سیاه خاک را مروارید دوخته بود. پیش رفتم و همه حظ! لباس‌ها به تنم خیس و چسبناک و موهای بندانگشتی خیس و آب‌چکان و خنده از عمق جان.
وقت بازگشت، مِه پایین آمده بود تا سرخی شاخه‌ها و باریکه‌ی راه پیچ می‌خورد و کوه تنه می‌کشید آن پشت و رود می‌رقصید. ایستادم، وصل شدم به زمین و سر گرفتم به آسمان. پرنده‌ی باران پلک‌هام را نوک می‌زد و من تو را یاد می‌کردم و به دل می‌خواندم و با همه جانم طلب می‌کردم.

یکشنبه

«جهان با تو خوش است»- یازده

هنوز نامت را نمی‌دانستم. اما نشسته بودم روی پاهات. می‌خندیدی و دست‌ها را حلقه کرده بودی دور شکمم. سرم را که بالا می‌گرفتم، گلوگاه و چانه و استخوان فک‌ات را می‌دیدم. صورتت پیدا نبود. تنه‌ات کشیده و بلند بود. دکمه‌های پیراهن سفیدت تا ترقوه باز. باد می‌آمد. نشسته بودم روی پای تو و تکیه‌ات به کناره‌ی قایق بود. آب‌ها را می‌شکافتیم و پیش می‌رفتیم. باد می‌آمد و صورتت پیدا نبود و نامت را نمی‌دانستم و جای من امن بود و تو می‌خندیدی...

«جهان با تو خوش است»- ده

از عجیب‌ترین وقت‌های زندگی‌م بود این دو روز! «در حال قبض‌وبسط دیوانگی، همه احوال وجد است و شیدایی». روشنای روز را میان کمدی غول‌پیکر و فولادی گذراندم. با چرخش اهرمی، لت‌های کمد بر روی ریل‌هایی می‌لغزید و شکافی باز می‌شد و ردیف زونکن‌های قطور پیدا. یک صندلی زهواردررفته گذاشته بودم بیخ دیوار این شکاف و کار می‌کردم. لایه‌ای خاک نرم روی همه‌چیز نشسته بود. این‌جا، انتهای ایران، چسبیده به آب‌های چرک و مکدر روی همه چیز را لایه‌ای خاک نرم پوشانده. نشسته در خنکای مصنوعی، بی ذره‌ای هوای تازه و دست‌هام بوی کاغذ و خاک گرفته بود. از صبح که پروازم نشست وسط برهوت و رسیدم به کارگاه در آن گودال شیب‌دار، یک‌بند دست‌به‌کار اسناد بودم تا حوالی عصر که سرم سنگین و سربی شد و طاقتم نبود دیگر.
غیر از جنگل حرا و زیست‌بوم نایبند و آهوهای چابکش، دارودرخت و سرسبزی چندانی پیدا نیست به جان منطقه. نه که تک‌نخل‌ها و بوته‌ها را نادیده بگیرم. ولی مشعل‌های دوسوی جاده و آن همه فولاد درهم‌تنیده و تاسیسات برهم‌پیچیده و بوی گاز و ابر مکدر و خاک سیاه و دریای آلوده امان به سبزینه‌ای نداده و «بیابان را سراسر مِه گرفته‌ست».
مجموعه هتل‌های رفاهی کارکنان اما ناباورانه سبز است! عصر رفتم هتل و لباس به‌درکردم و پرده درکشیدم و ساعتی تمام پلک بستم. هوا تاریک بود که چشم باز کردم و پا به جادوی شب گذاشتم! چون سالکی که در خموشی سیر می‌کرد و خموشی همه وجد بود.
با عبای سیاهم پنهان در تاریکی سایه‌ها، به ساحل پا گذاشتم. شاید آن وقت تنها زنی بودم که شبانه به تماشای موج و درخت رفته و چشم‌اش بسیار قاب‌ها دیده بود. مثل صبح که در کارگاه از دیدنم در راهروها یکه می‌خوردند یا از سر کنجکاوی دوسوم‌شان «یک کپی‌ای، چیزی» داشتند تا به کانکس ما بیایند و عرض ادبی کنند. به این فکر می‌کردم که اگر به اجبار جایی با زن‌ها محصور باشم و عطر مردی در میان نباشد چه؟ من هم بی‌شک «کپی‌ای، چیزی» پیدا می‌کردم و تا نزدیکی‌هاش می‌رفتم به تماشا؟ از این فکر تماما لبخند شدم و گفتم بی‌شک!
شب بود و گرمای کشنده‌ی فصلِ پیش فرونشسته و شرجی از تب‌وتاب افتاده بود. رفتم به ساحل و به ملاقات دوباره‌ی ردیف چراغ‌های مرموز آبی که دوسوی‌شان موج‌ها شانه می‌کوبیدند به صخره‌سنگ‌های خزه‌بسته و می‌گذشتند. نشستم به تماشای آن شکن‌شکن و صدای شلپ‌شلپ و رد لرزان نور بر آب. مردی آن دورها چهچه می‌زد. رفته بود انتهای موج‌شکن و حنجره را باد انداخته بود. شجریانی در تاریکی دریای جنوب با سری که حتا یک تار مو نداشت! نشستم به تماشای تک ستاره‌ها و دورترک صدای پرنده‌های استوایی بر چتر نخل‌ها سوسو می‌زد. توی تاریکی روی سنگ‌ریزه‌ها به راه افتادم و شب با صدای زنجره‌ها بر شانه‌ی راستم نفس می‌کشید و دریا به شانه‌ی چپم ندا می‌داد که بیا!
کاکتوس‌های بشقابی و چتر درخت‌های نارون دربرم گرفته بودند. از دور می‌دیدم مردی دور یک زمین ورزشی می‌دود و نفس‌نفس شب را می‌بلعد. پیاده‌های حیران از بوی زن را رد می‌کردم و پیش می‌رفتم. سرم خلاءای بود منگ و ساکت و خاموش. گویی همه‌ی جهان و مافیهاش از تنم می‌گذشت. معبری بودم که هیچ در من دوام نداشت. نه پاره‌فکری و حضور و اتفاقی. بودم و گویی نبودم. بودم و تماشاگر پوسته‌ای بودم که می‌دید و می‌گذشت. بعد از پیچ کوچکی، قفس‌های مسقفی دیدم با طاووس‌های لاجوردی و قرقاول‌های سفید! طوطی بزرگ سبز با نوک برگشته‌ی نارنجی‌اش خیره به من و پاپری‌ها و کبوترهای پنبه‌ای هم گلوله‌هایی پرپوش و در خواب. و چهار قوی سپید با گردنِ ترد کشیده و لکه‌ای سیاه بر منقارشان! پرنده‌ها را دیدم و دانستم صدای استوا از پشت میله‌های این قفس بیرون می‌جسته و تا من می‌رسیده. من کماکان گنگ و خاموش و شفاف و در گذر، سر پیچ بعد به چهار فصل ویوالدی رسیدم! به اجرای مکس ریشتر و پام سست شد همان‌جا! آن‌قدر ایستادم تا رسید به پاره‌ی سوم تابستان و آن ویولون جادویی‌ش! و سلام کردم به حالِ نو، به نوامبر جادویی، به زندگی پیش رو!
حالا توی هواپیمای بازگشتم و شب را مرور می‌کنم و‌ احوال نابم را. از قفسی آهنی و‌ مملو از کاغذ و بی‌هوایی تا نفس گرم دریا و نگاه خیره و‌ بُراق طاووس! تا آرشه‌ی دیوانه‌ی مکس ریشتر! تا آنچه در قلبم گذشته و‌ قابل به کلمه نیست. پوسته‌ی کلمه می‌ترکد از آنچه قلبم تجربه کرد شبِ دریای جنوب را.
حالا توی هواپیمای بازگشتم و کسی با شئ نوک‌تیزی بر پنجره‌ی کناردستم نامی نوشته. کاپیتان آن‌قدر پرنده‌ی غول‌پیکر را روی باند چرخاند تا گلوله‌ی سرخ خورشید افتاد پشت «نام» و نور غروب کلمه را بلعید و پرنده پاها را جمع کرد و شتاب گرفتیم و گوش‌ها از هوا پر شد و قلبم با همه‌ی وجدی که در خود داشت به تمنا زمزمه کرد، «...».