یکشنبه

جوخه‌ی اعتراف- یک

نفس‌هاش بال‌بال می‌زد. نه بی‌قرار و به گریز. نازکای پلک‌هاش بستر مویرگ‌های آبی درهم‌ریز. لب‌هاش نیمه‌باز. سینه‌اش آهسته قوس برمی‌داشت و فرومی‌خوابید. مثل نیم‌روز دریایی رام. گه‌گاه بند دوم انگشت اشاره‌اش می‌پرید و مردمک‌ماهی‌ش شنا می‌کرد سوی دیگر برکه‌ی چشم. من نیم‌خیزِ تماشا بودم. تاریک‌روشنای صبح بود. با سینه‌ای دریده از هم و خون‌ریز. نیم‌خیزِ تماشا بودم. بی که درد را ضجه‌ای باشم یا لبه‌های دریده‌ی شکاف را به دست پوشانده. نیم‌خیزِ تماشا بودم. سایه‌ی سنگی سخت و زنگاربسته و سنگین روی پیشانی و ابروهاش. سنگ توی دست‌هام...

زان‌که ندارد کران وادی هجران من

این‌چنین دل‌خستگی زایل به مرهم کی شود؟


-عطار-

سه‌شنبه

اضطرابِ آبی کبود

از تمرین که برگشتم تا یک صبح به بستن کوله‌ی نجات گذشت. برایم مضحک بود همچو کاری. واقعا مضحک است همچو کاری؟ که حالا من، -منِ آن روزهای سیاه که بر بال‌های بوف لک‌به‌لک ثبت شده- شبی با خستگی تمام بنشیند به جمع کردن خرده‌ریزهای ناجی؟ پوف! این هم ورقی دیگر از تغییر است لابد. ورقی از نجات‌یافتگی. سر آخر پیشانی سیاه کوله را تکیه دادم به در. چیز دیگری هم بود که محض خوشایند و نه واجب بخواهم به دل کوله بسپارم؟ که بگذارم کنار سوت و کبریت و کنسرو؟ که بتوانم زیر آوار و نفس‌های نیم‌زنده‌ی رو به خاموشی، بفشارم به مشت؟ چشم چرخاندم و هیچ. الا تکه‌ای از تنه‌ی چناری کهنه‌سال که شبانه گذاشته بود لای انگشت‌هام. تکه‌ای از پوست ترک‌خورده و زمخت خودم، پیر و پرشاخه و خاموش. چون حیوانی مضطرب و نفس‌زن و بی‌قرار پناه بردم به تخت. و با چراغ روشنِ بی‌خوابی و ماخولیا خیره ماندم به ترک‌های سقف، به کلیدِ نچرخیده در قفل، به درناهای آویخته از دیوار. 

دوشنبه

که آخ..

تنانگی آینه‌ای از مهرورزی‌ست. آیین نوازش و چشم تحسین‌گر. سرپنجه‌های جست‌وجوگر و بوسه‌های سبک‌بال. نفس‌های گرمِ درهم تنیده‌ی پرمهر. آینه‌ای که نشان می‌دهد چه زیبایی و دل‌خواه. تا گرماگرم وصل، قد بکشی و ببالی و شکوفه دهی. اما آخ از آن آینه که مچاله و غم‌اندود و خسته نشانت دهد. آخ که برهنه‌ی سپید تن را پس و پنهان کنی از دست‌هاش. که عطر جانت را نبوید و پولک چشم‌هات را نبیند و.. که نخواهدت. که نخواهدت. که نخواهدت. پس‌ات بزند. که اشک.. که مهر بدل از گذران غریزه باشد و آخ.. که تن به آینه‌ی اشتباه سپرده باشی و آخ..

یکشنبه

درفت‌روبی یا اضطراب سرخ

- برای ژوژمان دوم که اسمش را گذاشته وُرکمان و به قول خودش ترکیبی‌ست از ورکشاپ و ژوژمان، خیلی جان کنده‌ام. از اولی هم بیشتر! نه توانسته‌ام کاغذ مخصوصش را پیدا کنم و نه مداد و نه جوهر و... برای هرکدام یک جایگزین ضعیف پیدا شده فقط. نه توانسته‌ام یکی از ده لت را به قاعده تمام کنم حتا! و جمعه روز ارائه است و من هنوز هیچ هیچ هیچ!

- موهای نقره‌ای کوتاه خیسش را گرفتم بین سرپنجه‌ها تا خشک‌شان کنم. هوای داغ را دور گرفتم از پوست صورتی سرش که جابه‌جا از تنک موها سرک می‌کشید. تارها پنبه شدند و پف کردند. لب‌ها را طولانی فشردم به انتهای پیشانی، به رستنگاه موهاش، به تکه‌ای از تن که جان من است و آخم ازش.

- گفتم این خوب است که روزهای پیش رو در سفری. گفت اجرای پرومته هم همان روزهاست؟ خواستم بگویم نشانی‌ام را داری، من این‌جا توی زیرزمینم زیر آوارم آن روزها. وقتی برگردی دیگر نه منتظرم و نه مضطرب. تمام شده‌ام. کاش.

- گفت بیش از آنکه باید، مهر داری و این عین بلاهت است! دلم فشرده شد.

- به سی‌وسه نزدیک می‌شوم. با چراغ‌های خاموش..

دوشنبه

جهان به شوخی رنگ‌پریده می‌ماند


-بیدل-