پنجشنبه

«آن درختی کو شود با یار جفت»- چهار

تا جایی که می‎توانست شاخه‎هاش را بالا کشید. بی‎قرار بود و پابسته. به همه سو سرگردانده بود. از سپیده‎ی صبح هرجنبنده‎ای را به آسمان دیده بود، گمانش رفته بود کلاغ است. صدبار به خیال، گشوده‎ی بال‎هاش را دید که نزدیک می‎آمد و نزدیک‎تر. نبود که نبود! روز بی باد و بی‎خبری بود. ریشه‎هاش را فرو بر نمور خاک، در دل زمین حس کرد. و چندتایی کهنه‎سال و ستبر را رگ‎دوانده روی خاک. بی‎قرار بود و پابسته. آه کشید. انتهای سرشاخه‎ای بلند، دو توپکِ کوچکِ سبز جان گرفته بودند. می‎دانست کلاغ مست بوی گردوهاست. آن‎جا که او منقار فرو برده بود به مهر، پوست‎باریکه‎ای ورآمد و به تردی شکست و فروافتاد. اشک از بن برگی‎ش چکید. کجایی کلاغکم؟