یکشنبه

«جهان با تو خوش است»- هفت

گفت ببینمت؟ و من از کار فارغ و یک‌راست راهِ خانه‌اش پیش گرفتم. جای گلایه از ازدحام همیشه‌ی همت، شاهنامه شنیدم. رسیده‌ام به گذر سیاوش از آتش. کیفور از کلمه‌ها و روانی صدا و الخ رسیدم به خنده و آغوش گشوده‌اش. برام تست پنیر و ریحان ساخت و لیوانی قهوه‌ی داغ. موسیقی شنیدیم و پاره‌ای کتاب خواند و از انتخابش نَمی به مژه‌هام نشست. از سالومه خواند که بر یحیای زاهد عشق می‌ورزید‌. از سپیدی تن‌اش می‌گفت و انکار می‌کرد و از مواج موهاش و انکار می‌کرد و از سرخِ مرجانِ لب‌هاش و انکار می‌کرد و...
بعدتر گفت بیا به شراب‌ها سرکشی کنیم. گفت کناری بمان تا لکه‌های سرخ، آبیِ خوش‌ات را شتک نزند. تفاله‌ها لایه‌ای بودند ضخیم و دلمه‌بسته و بی‌نفوذ. او آهسته چوب می‌گرداند و شرابِ عبوسِ خفته را بیدار می‌کرد. و عروسِ شکفته‌ی سرخ دهان بازمی‌کرد با سرخوشی. می‌جوشید و برمی‌آمد و چرخ می‌زد. و عطر سرخِ غلیظش اتاق را می‌آکند و مشام را مست می‌کرد. تفاله‌ها چون صخره‌های دریای جنوب بودند. با حفره‌ها و شکاف‌هایی در دل. موجاموج دریا تن می‌کوفت به حفره و کف‌آب فوران می‌کرد و با غرشی فرومی‌خفت و پس می‌کشید. شراب هم زنده و پرخون و پرجوش با صدای فش‌فشِ فزاینده‌اش آوازی سرمی‌داد تماما مست! آوازی گس، آوازی دور، آوازی که نام کوچک هزار معشوق را به خواب دیده و خوانده و از یاد برده...

«جهان با تو خوش است»- شش

این اواخر غرق لباس‌های سیاه بودم. سیاهِ بی‌قضاوتِ درهم‌پوشِ خالص! گویی جانم را پنهان می‌کرد از غیر. پناهم می‌داد در سیاه‌چاله‌اش و دربرم می‌گرفت. و من هیچ می‌شدم و من نبودم و سیاهی، همه بود. امروز اما پیراهنم سبزآبی نابی بود. پیراهنی بلند و گشاد با آستین‌ها و سرسینه‌ی قلاب‌دوزیِ ظریف. و ردیف دکمه‌های چوبی کوچک، در امتداد مهره‌های گردن. آبیِ پروس! آبیِ عمیقِ مات! می‌توانستی در این لباس اول‌بار ملاقاتم کنی. می‌توانستم در این لباس از گردنت بیاویزم و بافه‌ی کوچک موهای تابدارم، گلوگاهت را نوازش کند. در موجاموج این آبیِ عمیق دست بگذاری بر گرمای قلبم، تپنده و سرخ. و عطر منتشر نفس‌هات -سوسنِ دشت‌های فراخ- دست‌هام را بیاکند.

پنجشنبه

خواب ازم می‌گریزد. نفسم می‌گیرد. راه می‌افتم توی خانه. کورمال دست می‌کشم به حجم تاریک اشیا. تماس حلقه‌های مو با برهنه‌ی شانه‌هام، پیش‌رفتن در بوته‌زاری‌ست تاریک. خش‌خش برگ‌ها و نازکای شاخه‌ها بر پوست روشن گردن و شانه‌هام. دست می‌‌کشم به قوس مخملین مبل و راه بازمی‌کنم تا پنجره. کتابخانه در تاریکی چشم می‌چرخاند و دنبالم می‌کند. آینه بر دیوار نجوا می‌کند که نترس! قوطی‌های رنگ و بوم‌های برهم، افتاده‌اند به پچ‌پچه. بوی رخت‌های شسته و خاک گلدان‌های سبز خانه را انباشته. پنجره رو به ماه سرخ گشوده‌ست و سرمای پاییز نشسته به جان لیوان سفالین لاجوردی‌ام. گلویی تر می‌کنم و سایه‌ی صندلی‌ها می‌رسانندم به قوطی کوچک دارو. نفسم گرفته و با دو پاف کوچک، حفره‌های بینی پذیرای دوباره‌ی هوا می‌شوند. زهرابه‌ی دارو می‌سُرد به گلو و دهانم تلخ می‌شود. دست می‌گیرم به قاب پنجره. ستاره‌ای پیداست. لکه‌هایی سیاه، تن چسبانده‌اند به پنجره‌ی همسایه و نور لرزانی بزرگ و کوچک‌شان می‌کند هردم. پرنده‌ای با پوشِ پرهاش، روی تیرکی در خود فرورفته. شب چون هزار لایه سنگ سیاه، کلمه‌ها را پوشانده. و تنهاییِ زخم‌خورده‌ی کوچکی، زیر لایه‌ها لابه می‌کند. توی سینه‌ام...

سه‌شنبه

«جهان با تو خوش است»- پنج

به آخرین اتوبوس می‌رسم. زنی وسایلش را گذاشته روی صندلی کناری‌ش. به ناچار می‌روم عقب‌تر. چراغ آن ردیف خاموش است ولی اعتنام نیست. دسته‌ی کاغذ را بیرون می‌کشم و می‌گیرم نزدیک صورتم. توی تاریکی دور دیالوگ‌های داستان گیومه می‌گذارم که جداشان کنم از متن. زیر عبارتی خط می‌کشم و چیزکی می‌نویسم. نیمه‌ی دوم سال، همه‌ی ساعت‌های همت، ترافیک لعنتی مثل گلِ چسبناک است. اتوبوس لق می‌زند. و بالاخره خستگی و تاریکی و خواندن و دست‌اندازها حالم را بد می‌کنند. به حال تهوع سر را می‌دهم عقب. مداد توی دستم عرق می‌کند. دندانه‌های گیره را آزاد می‌کنم و حلقه‌های مو می‌ریزند به گردنم. باد خنک پاییز و ماهِ تمامِ در تعقیب! پیغام می‌دهم به نورپرداز و عکاس که فردا بروند سر تمرین. به بچه‌ها که راس فلان توی پلاتو باشند. غرولند می‌شنوم که سخت‌گیری و الخ. حواله می‌دهم که همین است و باید به برنامه برسیم. و باز باد خنک پاییز و ماهِ تمامِ در تعقیب! برمی‌گردم به قصه. مردی که خیانت کرده، آن هم در یک رابطه‌ی طولانی عمیق و عاطفی! با خودش گفته دخترک که هست، رام و مطیع! و با هرزه‌های بسیار پریده، محض تنوع! محض جولان! و دخترک فهمیده و برای همیشه کنار کشیده. حالا روایت فصل‌های زندگی مرد است بدون او. زندگی و تقلا و هزاروهمه چیز، بدون او. آن مرحله‌های بیرون‌ریزی و گور باباش گفتن‌ها و طعم هرزه‌های بسیار تا التماس و دست‌وپازدن‌های در رجعت و... تا دویدن‌های مکرر شبانه. تا افسردگی‌های تمام‌نشوی لعنتی. تا هیچ‌کس او نمی‌شودها. تا پس کی قرار است فراموشی بیاید و بشورد و ببرد. تا سال‌ها بر همین مدار و آن دست‌نوشته‌ی استخوان‌سوز آخر... لعنت می‌فرستم به نویسنده، به نیویورکر، به مترجم که این همه خوب از پس‌اش برآمده.
اتوبوس این‌جای شب تمام می‌شود. پیچه‌ی کاغذهام به مشت، از بزرگراه رد می‌شوم. منگ، بی‌اعتنا به بوق‌ها و سرعت و سیاهی لباسم. -راحت‌ترین عبای سیاه دنیا که هرروز برمی‌کشم و می‌زنم به دلِ تلنبار کارهای پیش رو- از بزرگراه می‌گذرم و کاغذ را می‌فشرم و از یاد می‌برم مقصد را. سر را نزدیک ماشین‌هایی می‌کنم که کند کرده‌اند اما پسِ این همه ماه به کل از یاد برده‌ام، کجا! ماه سرخ و نزدیک و بزرگ و روشن است. من باز پوست انداخته‌ام. چله برداشته‌ام که مرزهای جان را جابه‌جا کنم. که از پا ننشینم. گیرم یک باغ هندوانه توی یک دستم باشد و... آن یکی دستم روی قلبم! آخ کاش بدانی چه‌طور می‌شود از همه برید و به خود وصل شد و به همه رسید. با همین قلبی که صداش آرام است و رسا...

«جهان با تو خوش است»- چهار

هیچ‌وقت دهان‌تان طعم بوسه گرفته؟ طعم جادوییِ جامانده از لغزیدن لب‌ها. عطش لب‌ها را به خنکای لطیف برکه‌ای رساندن و سیراب شدن. وقتی سرانگشت‌ها مست نوازش‌اند و چشم‌ها گاه باز و بیش بسته. آن مماس نیم‌دایره‌ی چانه‌ها و ساییدن خوش گونه‌ها برهم. نرمه‌ی گلبرگ زیرین به لبی چیدن و دل به شیارهای سرخ غنچه‌ی بالا سپردن. عشق تکثیر می‌شود به میلیون‌ها ذره‌ی ناب و دل‌انگیزترین گفت‌وگوی جهان بی‌نیاز از کلمه‌ای، لب‌به‌لب جان می‌گیرد. هیچ‌وقت دهان‌تان طعم بوسه گرفته؟ چه می‌گویم! عیان است که بارها در این تجربه غوطه خورده‌اید.
حالا چندروزی‌ست صبح‌ها با طعم غریب بوسه‌ای طولانی بیدار می‌شوم. می‌نشینم برابر آینه و لب‌ها را به هم می‌فشارم و طعم بوسه را مزه‌مزه می‌کاوم. این‌جاست که تنهاییِ رسوب‌کرده‌ی کش‌داری خیره به چشم‌هام پوزخند می‌زند. به طعنه می‌پرسد به تمنای که خیال بافته‌ای؟ می‌گویم تو آشنای همه جان‌های خسته‌ای، تو بگو طعم دهانِ که جامانده به تمنا؟

یکشنبه

«یاد تو روشنم می‌دارد»

از رگبار و برق بیدار شده‌ام. دیدم ساعت از صفر گذشته. پیغامی آمده و انتهاش نوشته، «زنده باشی بابا». مژه‌هام، سیل‌شورِ اشک..
شبی عزم کردم بروم دشت. بروم پای دماوند. من نابلدِ راه بودم و دیگری را نیز همراه کرده بودم. از جاده‌ی بی‌شانه‌ی باریکی راندیم و بالا رفتیم و وسیله را رها کردیم پای کوه. بند کفش‌های سنگلاخ‌روام را او محکم کرد و در تاریکی پیش رفتیم. صدای گمراه نهر شده بود راهنما. ساعت‌ها رفتیم و نشانه‌های آشنا یک‌به‌یک غیب شدند. پیش رفتیم و صدای زوزه‌ی حیوان جابه‌جای کوه تنوره کشید و دور برداشت. دیگر امید بریده بودم از رسیدن و وحشت لایه‌لایه بر پوستم رسوب کرده بود. ته دره‌ای، پای شیبی بلند ایستادیم. چراغ از یاد برده بودیم و شکافتن شب کار سهلی نبود. ایستادیم و رو کردم به آسمان. رو کردم به آسمان و تک ستاره‌ی قطبی‌م را به دل خواندم. گمانم هرآدمی یک ستاره‌ی قطبی دارد برای وقت‌های گم‌شدگی و سرگشتگی‌ش. صداش کردم و راه خواستم و حالِ امن. سر بلند کردم به بالای دامنه و هیبت بیدهای پهن‌پیکر کهنه‌سال را دیدم. محال است از یاد ببرم آن دلِ قرص و لبخنده را. شیب را بالا رفتیم و پشت بیدها کلبه‌ی شبانان پدیدار شد. یک دشت عطر گلپر وحشی بود و یک کهکشان شهاب‌باران بی‌کران! تا چشم کار می‌کرد ستاره خوشه کرده بود. آن حلقه‌های جادویی روشن و شاخه‌های درهم نور! و فروافتادن شراره‌های سنگ! پرهیب کوه! نور در نور بود و غریب! من اما آن شب پوست انداختم و چون جانوری آبستنِ مرگ به خود پیچیدم! دیوبادِ شرور دور چادر پنجه می‌کشید و دندان‌هام چون ضرب‌انگشتی یک دسته کولی بی‌سامان به هم می‌خورد و مچاله بودم و جان می‌کندم و هیچ نمی‌دانستم چه بر سرم آمده و هجوم دهشت از کجاست و امن و آرام ساعتی پیش را کدام جن‌باد بلعیده. همراه، گوش‌هام را با کف گرم دست‌هاش می‌فشرد و من دمی از لرزیدن نمی‌ماندم. چندنفر توی دنیا می‌دانستند، دست بر گوش‌های کوچک زن بگذارند و جهانش را خاموش کنند به خواب خواهد رفت؟ حتا این رفتار پنهان ظریف هم آرامم نمی‌کرد آن شب. دلم برای عظمت ستاره‌ی قطبی‌م کوچک بود و فرود آمدن یک‌باره‌اش بی‌قرار و آسیمه‌ام کرده بود. صبح اما ورق دیگری بود و سبزینه‌ی ژاله‌بسته و قله‌ی برفینِ کوه‌پیکرِ نزدیک و اسب‌های سپیدِ به چَرا و زنگوله‌ی سگ‌های پاسبان و هزار گل چارپرِ کوچک رنگین و زن در خواب...
ساعت از صفر گذشته و اولین رگبارِ پاییز است و زن بیدار...

خدایا فقط یک معجزه!

مثل دیگر روزهای هفته دیر به خانه برمی‌گشتم. جمجه‌ی سنگینم به شیشه‌ی مثلثی تاکسی پناه برده بود. ترافیک بود و نا نداشتم چندصدمتر آخر را پیاده ادامه دهم. سمت چپ خیابان حیاط سابق زندان بود و بوستان بزرگِ حالا. ردیفی مجنونِ بید کاشته‌اند در حاشیه‌ی پیاده‌راه، چراغ‌برق‌های گردن خمیده هم لابه‌لاشان. یکی‌شان به پت‌پت افتاده بود. انگار شب‌کوره‌ای به چشمِ چراغ رفته باشد، تندوتند پلک می‌زد و دایره‌ای پای پاش روشن و تاریک می‌شد. پریشانِ برگ‌های بید هم مات و موهوم. به همچو قابی نحیف تن یک پیرمرد هم اضافه شد! ایستاده زیر چراغ با موهای سپید آشفته و صورتی استخوانی. با سری که بالا گرفته بود رو به نورِ بودونبود. یک قاب کهنه‌ی نقاشی با تمام جزئیات! دست‌ها را به شکل نیایش کاسه کرده و تا زیر دنده‌هاش بالا گرفته بود. با چشم‌های لوچ و موهای درهم ریخته‌ی برف‌نشسته‌اش خیره بود به پت‌پت چراغ. به آستان خداوندگاری رسیده بود و پای دروازه، پنهانِ قلبش را بیرون می‌ریخت تا اذن ورود پیدا کند. من محو شمایل پیامبر دیوانه بودم. از برهوت و امواج گذشته بود و میان رشته‌های بید و چراغی مرده با خموشی لب‌هاش نوفه می‌کرد. زیر لب زمزمه می‌کرد خدایا یک معجزه! فقط یک معجزه! و من قلبم را به مشت می‌فشردم از صداش که گم می‌شد میان همهمه و ازدحام شهر..

جمعه

تمرین تمام می‌شود، راه می‌افتم سمت چهارراه. خسته و منگ. تن را از میله‌ی اتوبوس می‌آویزم. چنارهای تُنک ولیعصر، آفتاب جمعه، فرعی‌های پرخاطره. حوالی تجریش می‌رسم به عمارت کهنه. توی صندلی مخمل سرخ فرومی‌روم. رو به پرده، تنهاترینم. رو به پرده و میان جماعتی نشسته در تاریکی. فیلم‌های کوتاه تابستان شعارزده‌های کج‌سلیقه‌ی ناخوب! به خلاف آنچه نوروز دیدم و سرکیفم آورد! چراغ‌ها روشن می‌شوند و من تن را ریخته‌ام به خیابان. آهسته، غمگین، خسته. میان همهمه‌ی بازار و آن همه بساط رنگارنگ، انگشت‌ها را می‌لغزانم به دسته‌ی بندهای رنگ‌به‌رنگ کفش! جفتی آبی زنگاری می‌کشم بیرون تا کتانی کهنه جانی دوباره بگیرد. تا دویدن‌های شبانه را سربگیرم از نو. پسرک کفاش می‌گوید خانم! توی این آینه نگاه کن! می‌بینم دو باریکه‌ی اشک آغشته به سیاهی چشم‌هام رد انداخته بر گونه‌ها. رسیده تا خط خنده و خشک شده! یادم می‌آید توی تاریکیِ رو به پرده اشک ریخته‌ام. از حجم سنگین تنهایی که قرار بوده بریزم به خیابان شهر. به دویدن فکر می‌کنم. به تاراندن اندوه. به گریز از همه چیز.

دورترین تکه‌ی این خاک

می‌گوید تو دیوانه‌ای! لعنتی این کار کم از انتحار ندارد! مصمم زل می‌زنم توی چشم‌هاش. می‌گوید یک‌راست می‌روی توی شکم نهنگ! از این افسرگی دیگر نجاتی نداری ها! می‌روم سمت پنجره. دوتا مستطیل بزرگ ریحان کاشته. لبخند می‌زنم. می‌گوید تازه جان گرفته‌ای. آن‌جا دیگر اثری از معاشرت و رفاقت نیست. اصلا مگر تعهدی به گروه نداری؟ پس تئاتر چه؟ مگر رویات نبود؟ مثل همه وقت‌های استیصال دست می‌کشم به گلوگاهم. من بهتر از تو واقفم به همه این‌ها و با این حال... می‌گویم تنها تو نیستی که منع می‌کنی. من آن بیرون حتا یک موافق هم ندارم. اما فقط یک‌سال یا اگر نیمه‌ی یک‌سال دوام بیاورم، هم از این چاه درماندگی بیرون می‌زنم و هم توی مملکت دیگر غصه‌ی نانم نیست. می‌گوید حماقت است! دیوانه‌گی‌ست! و به حال برزخ می‌رود قهوه بسازد. از دور صداش می‌رسد، پس نقاشی چه؟ آواز چه؟ این قطعه‌ی آخر که خواندی هنوز زنگ می‌زند به گوشم. می‌گویم تمام این زخم‌ها را باری به خلوت فشرده‌ام. ولی تصمیم همان است که گفتم. درخواست انتقالی می‌دهم. با دست‌کم ده نفر حرف زده‌ام و دلیل آورده‌ام به تمنا. بوی تلخ داغ قهوه خانه‌اش را پر کرده. می‌گویم نه این‌جا دلی چشم‌انتظارم است و نه مهری گروی دیگری دارم. اگر تنها نیم‌سال دوام بیاورم، زندگی‌م دیگر می‌شود، بفهم! می‌گوید مثل آفتاب صلات ظهر روشن است که ازت لاشه‌ای خسته و پوک بازمی‌گردد و آن‌وقت جبرانی در کار نخواهد بود. می‌گویم، نامه نوشته‌ام و همه سختی‌ها را به جان خریده‌ام. هیچ خوش ندارم به کسی جواب پس بدهم بابت تصمیم‌ام! از سر غضب آه می‌کشد، این همه لجاجت چه‌طور در تو می‌گنجد؟ می‌گویم «چاله که کنده‌ست!»

سه‌شنبه

تو راست می‌گویی. حق با توست. حق داری خشمگین باشی و رو بگردانی به تلخی. او که تمام این سال‌ها نادیده‌ات انگاشت، من بودم. او که دوست داشتن‌ات را لگدمالِ هیچ و پوچ کرد، من بودم. او که با حقیرترین آدم‌ها به تو خیانت کرد، آخ من بودم. او که مدام ته چاه تنهایی نگاه‌ات می‌داشت، من بودم. او که به هر بهانه ازت فاصله می‌گرفت و پس می‌کشید، من بودم. او که همه‌ی این سال‌ها دل‌ات را هزارپاره کرد، من بودم. او که از گفتن دروغ‌های کوچک بی‌مقدار ابایی نداشت، من بودم. او که وقت درد و خون به حال خود رهات کرد، آخ من بودم. او که هیچ باری از زندگی‌ت برنداشت و اعتناش نبود به مرده و زنده‌ات، من بودم. او که بودن با همه را خوش داشت الا تو، من بودم. او که هزاروعده کرد و پای یکی هم نماند، آخ من بودم. تو راست می‌گویی. تو مبرایی! بگذار حق با تو باشد...