پنجشنبه

«جهان با تو خوش است»- سه

خواسته‌اند وسط بازار پرشلوغ زندگی‌م هر هفته چندساعتی را خلوت کنم به هوای تماشای فیلم. من چشم‌هام پیاله‌ی خونِ خستگی‌ست و از خمیازه‌ی مدام خجل‌ام. گفته‌اند اولین رج، فیلم محبوب توست. دیدن استاکر روی پرده و در خانه‌ای خوش جانم را تازه می‌کند. محو و مبهوت قاب‌های شگفت‌ایم! مرد، زائرها را می‌رساند به اتاقک سکوت و جذبه... اما هیچ‌یک شهامت نمی‌کنند با عمیق‌ترین آرزوشان روبه‌رو شوند!
من آه می‌کشم. خم می‌شوم رو به پرده. سرمی‌گردانند به صورتم. می‌پرسند دلت هست بار بعد آینه ببینیم؟ از کجا این آرزوی کهنه را دانسته‌اند؟ این آرزوی کهنه‌ی محالِ نشکفته را؟ که هرگز اعتنایی نصیب آینه‌بینی باهم نشد؟ بیرونِ خانه ماه کامل است. انگشت‌های باریک را لغزانده‌ام تا نیمه‌ی چپ دنده‌هام. صدای قلبم نمی‌رسد به تو؟

یکشنبه

صندوقم را باز می‌کنم و پیغام نون می‌چکد به عمیق‌ترین حفره‌ی قلبم. به چاهی عمیق و دست‌نارس! «چه تاریکی زیبایی!» قطره چون گوهری فروافتاده از چلچراغی‌ست. نون از کسی یا جایی نقل کرده؛ «باوان» در کردی همان جگرگوشه است. لایه‌ی دیگرش از بابان می‌آید به معنای خانه‌ی پدری، فراتر از جگرگوشه. اخت و آمیخته به مهر. من سر فرومی‌برم به چاه و آه برمی‌آورم از موج‌دایره‌های این فروافتادن. براش می‌نویسم، گویی سال‌هاست کلمه‌ای به مهر نشنیده‌ام. یک تعبیر عاشقانه‌ی خالص. براش می‌نویسم دل‌تنگِ یک جانِ خشک‌وخالی‌ام...

شنبه

شنبه‌ی نازک

دخترک از اولین سفر دونفره‌اش برگشته و کیسه‌ای گوش‌ماهی گذاشته کنار کتابخانه. من پاهای دردناک را دراز کرده‌ام نزدیک پنجره‌ی قدی و تردِ آب‌دار گلابی وحشی سرانگشت‌هام را مرطوب و شیرین کرده. خانه خالی‌ست و شنبه نازک. پرده را به عادت معمول کنار زده‌ام تا گلدان‌ها سیرابِ نور شوند. شنبه بایست پشت میز و تلنبار کار می‌گذشت اما قاعده را دیگر کردم. من را بریدم از عادت معمول و نشاندم به تماشای سایه‌ی پرنده‌ها روی سنگ مرمرین خانه.
به ساق‌های کرخت و نیمه‌جان فهماندم وقت مرگ نیست! وقت فقدان و ازپانشستن هم! هشت کیلومتر پیاده توی تهران چرخاندم‌اش! از میدان ونک تا پس‌کوچه‌های انقلاب! گفتم ما سخت‌جان‌تر از آنیم که ببازیم به حزن یا مرض! و بعدتر تا ارتفاع دوهزاروپانصد متری، حدود هفت کیلومتر بردم‌اش تا قله‌ی اول! گذاشتم از عطر گردوها مست شود. عاشق سرخ شاه‌توت‌ها شود. به سگ‌های مسیر غذا بدهد. و برود کنار آتش کوچک آهسته دراز بکشد بر تن سنگ.
حالا ساق‌های دردناک را سپرده‌ام به نور و گلابی وحشی و سکوت و عکس‌های مرد عکاس را ورق می‌زنم که حیات دوباره‌ی جان‌سختم را ثبت کرده.

سه‌شنبه

«چون آخرین غریوِ یکی زخم‌خورده»

من فریاد نکشیدم. هر بلایی به سرم آورد، فریاد نکشیدم و بهمن اندوه بود که همه‌چیز را در خود خفه می‌کرد. فریاد نکشیدم. حتا آخربار حذر کردم از گریه. چون شکنجه‌گری، دست را گذاشتم بر گداخته‌ی سرخ و چون شکنجه‌گری هزارباره سخت‌دل‌تر گفتم، فریاد نزن! هیچ مگو! هیس!
هرچه کرد، فریاد نکشیدم. هرچه این چندسال به سرم آورد، فریاد نکشیدم. خودم را غرق کار کردم. بخشیدم و دویدم و هرچه در راه بود به دوش گرفتم و قلبم خفه بود و تقلام بیش از جانم. دویدم و تن را خسته به خواب سپردم. آن‌قدر خسته که از رویا بازمی‌ماند حتا. دل را دواندم و هیچ خوراکش ندادم. دل را گداختم و هیچ مرهم‌اش ننهادم. گفتم برای دردِ دست‌مالی شده‌ی باطل، سوگواری احمقانه‌ترین است! گفتم وقت‌کشتن است و نباید که این‌بار از پا بنشینی و با همه‌ی توان کمان‌ات را بکش ای آرش! می‌گفتم، «تو تخمی نمی‌پراکنی که در همه‌جا سربرآورد. تو خود خواهی رست، مثل درخت که در زمستان می‌میرد و در بهار دوباره می‌روید.» و «آرش با همه‌ی اندوه خود رو به سوی دیگر کرد.» هرچه کرد، فریاد نکشیدم. چون تکه‌ای آهن‌ربا میان پاره‌آهن‌ها غلتیدم و سنگین و سنگین‌تر شدم. غلتیدم و دویدم و راه به حزن ندادم. «جنگاوری که سخت‌ترین جنگ‌افزار او، چوب‌دست چوپانان بود.» «و او کینه نمی‌دانست.» بخشیدم و پذیرفتم و باز از ریشه آتشم زد و هیچ نگفتم. دو ماه به چشمم سالی آمده بس که فکر را پس رانده‌ام. دهان بستم و در خود ریختم و حالا تکه‌هایی از تنم رو به خاموشی‌ست! دو انگشت دست چپ و ساق پای چپ تا زانو. انگشتان پای راست به تمامی. کرخت و خواب‌آلود و بی‌حس. اول‌ها یکی‌دو ساعت در اوج کار گره‌گره می‌شدند و حالا عضوهایی نیمه‌جان‌اند و ازدست‌رفته گویی. می‌گوید این فریاد تن توست! بفهم! من فریاد نکشیدم و اشک را پس راندم و اعتراض نکردم و «اکنون آرش از بانگ خود به ترس می‌ماند.» «روزگاری در من جز مهر نبود، اما اکنون بیزارم!»

یکشنبه

من چاهى را تعليم كرده‌ام
كه به آبى نمى‌رسد ولى
چه تاريكى زيبايى! 

-بیژن الهی-

شنبه

می‌پرسد نامش را که می‌شنوی چه برات زنده می‌شود؟ می‌گویم جزءبه‌جزء بوسیدن پلک‌هاش! صورتش میان تاریکی بود و من آن‌قدر نزدیک که نفسم می‌نشست به پیشانی‌ش. چشم‌ها را می‌بست. عجیب و ناب‌ترین تجربه‌ی بوسیدن! آن‌طور نرمی نازک پلک‌ها و ابریشم روشن مژه‌هاش مماس بر رنگ‌پریده‌ی تب‌دار عاشق لب‌هات...

جمعه

«جهان با تو خوش است»- دو

بگویی این سینه‌ی من، بیا و ریشه بدوان. بگویی جان من امنِ کهنه‌ترین درخت دنیاست. بگویی کهکشانی ستاره لای شاخه‌هات داری و آخ از تو. بگویی درختِ جانِ کیستی تو؟ بخندم من. تنیده در تو. بخوانم من، آن درختی کو شود با یار جفت. بخندی تو. جان و جهان خرم شود.

چهارشنبه

داروگ‌نامه- سه

حتا روزهای بلند تابستان هم کم و کوتاه‌اند برای زندگی فشرده‌ای که چیده‌ام. وقت برگشت از کار، چراغ‌برق خیابان‌ها روشن‌اند. سرای‌دار راه می‌افتد توی طبقات تا پنجره‌ها را ببندد و روشنایی‌ها را خاموش کند. می‌بیند من هنوز پشت میز فرورفته در صفحه‌های مرکب، در تقلام. جای سرخ عینک روی تیغه‌ی بینی و دوانگشت کرخت شده‌ی دست چپ را نمی‌بیند اما. پاکشان می‌رود طبقه‌ی دیگری و صدای تقه‌های موس می‌پیچد به خالی دفتر.
سوای کارمندی، به گرده‌ام وظیفه‌ی سنگین دیگری هم هست. یعنی پذیرفته‌ام و او از خوشی فریاد کشیده! پاییز دو اجرای عموم داریم و زمان‌بندی هر دو پروژه را باید موبه‌مو بنویسم و اجرا کنم و ناظر باشم و... این‌بار حرف زده‌ایم و اعتراف کرده که دیگر تن داده به همراهی دستیار! تن داده و مسئولیت سنگینی گذاشته به دوشم. هرروز با دو تیم جدا در ارتباطم و متن‌ها دو دنیای متفاوت‌اند و بازیگرها دو گروه سوا. قرار است نیمچه اجرایی هم در کلیسای کهنه‌ی کوچکی باشد و سخت هیجان دارم از پیچیدن آوازها میان صحن و ستون‌ها و قوس بلند پنجره‌هاش.
برنامه‌ی کوچِ پنهانِ زمستانه هم هست. کلاس‌های آخر هفته هم برجاست. پنج‌شنبه‌ها تا ظهر، و از عصر تا شبِ تاریک دو سوی بیگانه‌ی شهر. جمعه‌ها از صبح تا شبِ تاریک، دورترین گوشه‌ی در ارتفاع شهر. و دوشنبه‌ها.. و مشق‌ها و تمرین‌ها و دیدارها و دویدن‌ها و خستگی و خستگی و خستگی.
در عین هزارپاره‌شدن، سبکی حرکت رو به جلو! سبکی پریدن و در گِل نماندن و دور شدن. سبکی حاصلی داشتن و پیش رفتن. سبکیِ قدکشیدن و بالیدن درخت در شوره‌زار و به شکوفه نشستن‌اش در زمستان!

داروگ‌نامه- دو

در همهمه‌ی کافه بی‌پرواتر حرف می‌زنیم. روز شلوغی‌ست و هوا دم‌کرده‌ست و تَف آفتاب مرداد هنوز از جان غروب دست نکشیده. تکیه‌گاه صندلی کوتاه است و من کمی رو به لیوانم قوز کرده‌ام. جیغ میز سمت چپی صدای محیط را دمی خاموش می‌کند. بچه گربه‌ی بازیگوشی دوتا پنجه‌ی کوچکش را می‌کوبد به منگوله‌ای که از کیف زن آویزان است. چشم‌هاش سرخوشانه برق می‌زند. زن اما پاها را جمع کرده بالا و التماس می‌کند یکی این هیولا را دور کند از جانش. بچه را می‌گذاریم روی پا و با لیوان کاغذی سیرابش می‌کنیم. نگاه می‌کنم به زبان صورتی‌اش، به گوش‌های ابلهانه‌ی بزرگش و چشم‌هاش که می‌بندد و آب می‌خورد. نگاه می‌کنم و می‌دانم که از تحریم و تهدید و انقلاب و اعتراض و مرگ، هیچ نمی‌داند. من هم چشم می‌بندم روی سیاهی‌های فزاینده‌ی این روزها. تمام یک‌ساعت بعدی که حرف می‌زنیم را گلوله می‌شود کنار کفش پارچه‌ای خاکستری‌ام و هرازگاه با دم باریک نمدی‌اش ضربه می‌زند به قوزکم. او که مقابل نشسته، از هم‌افزایی می‌گوید. که دوتا دایره‌ی مثبت اگر درهم بتنند، یک دایره‌ی مثبت بزرگ‌تر شکل می‌گیرد. که اگر دو آدم شاد رفیق هم باشند، شادی بزرگ‌تری رقم خواهد خورد. می‌گوید در تحلیل سیستم‌ها مبحث سینرژی فلان و بهمان است. که اگر یکی تلخ باشد و غالب، دیگری به قعر می‌رود. در قعر هم خوشی در انتظارش نیست. آن‌جا پر است از دایره‌های غم‍زده یا زهرآگین. این است که تا ابد بدمی‌آورد و... سینرژی من را یاد سین می‌اندازد. که تمام سعی‌اش تزریق حال خوب بود و ایده‌های ناب و مراقبت. او ادامه می‌دهد، آدم‌های دوروبر را باید غربال کرد! دایره‌های خوب را نگه‌داشت و از سیاه‌چاله‌های مکنده گریزان بود. می‌گوید جهان به سختی و تقلا افتاده و نفس کم است. چرا همان ته‌مانده انرژیِ به‌زور هم‌آمده را بدهیم دست دایره‌های انرژی‌خوار و سقوط کنیم؟ تا یک‌جایی حواسم به دم بازیگوش گربه هست و به خوش‌آوایی صدای دو جوان ارمنی کنار دست و به حرفِ در میان. چراغ‌های تراس کافه یکی‌یکی روشن می‌شوند. بادبادک گفتگو را باد می‌برد اما. او خم می‌شود و از گلوله‌ی گربه‌ی آرمیده کنار پام، عکس برمی‌دارد. می‌گوید چه امن و آرامی تو. من آدم‌های دور و نزدیک را می‌شمارم. دایره‌های روشن و تاریک زندگی‌ام را. 

شنبه

«جهان با تو خوش است»- یک

من شیفته‌ی جاده‌ام وقتی چشم‌های تو از فرمان به جاده و از جاده به نیم‌رخم در نوسانی دل‌انگیز است. من شیفته‌ی سفرم وقتی گشاده‌دستی آسمان و درخت‌ها، ریه‌هام را انتظار می‌کشند و تو در کناری و امن. من رشته‌های نازک قلبم را به جست‌وجو روانه کرده‌ام. رشته‌های لرزان زرگون ظریف را. با قلبم با تو حرف می‌زنم. با قلبم تو را می‌یابم. با قلبت مرا درمی‌یابی. مرغ جانم را پناه می‌دهی. و هم‌آغوش دست‌های تو، جهان خوش می‌شود به حتم.

چهارشنبه

«در ستایش دست‌ها»

مجموعه‌ی در ستایش دستی که «حرفه هنرمند» ریخت روی دایره، تنها چیزی بود که توانست این چند ماه اخیر به غلیان‌ام وادارد. من دست‌های زیبا را بیمارگونه می‌ستایم.  پرهیزی ندارم از نوازش دست آدم‌های ناآشنا. اگر توانم بود هزاران قطعه عکس برمی‌داشتم از دست‌های مردمانِ دور یا نزدیک.
اول کلمه‌ها، آهنگ صدا، دست‌ها، دست‌ها، دست‌ها، دست‌ها، دست‌ها و عطر نهفته‌ی گلوگاه آدم‌هاست که می‌تواند دلم را... که آخم را...

یادگار سرخ



چراغ‌های میهمانی را کشتند و در ازاش نور پرپرزن شمع کاشتند جابه‌جای خانه. بنفش جان‌بخشِ دسته‌ای اسطوخدوس درون گلدان بود. پناه بردم به بهارخواب خانه. شرابم کنار دست و ماه در مقابل. سرو قدافراشته‌ای به تاریکی حیاط تکیه داده بود. کاکل‌اش از بام می‌گذشت و به ماه می‌رسید. به ماهِ فروشده در سایه. حبابی سرخ و تاریک که آونگ مریخ آویخته بود به انتهاش. کنجی، تکیه بر نرده‌ها نصیبم شد. نشسته بر حلقه‌ای سیاه جای صندلی. یک گوشه‌ی تهرانِ ویران بودم میان غریبه‌های دور و نزدیک. یک گوشه‌ای در تاریکی رو به نور سرخ تک پنجره‌ی همسایه و بوی تند مرغوب شراب دست‌ساز و سکوت شهر. شب از نیمه گذشته بود و من بلعیدن بریده‌های نور را تماشا نشسته بودم. خیره و بی‌حضور در مکان. این خاطره‌ی سرخ و تاریک و طولانی را با خودم خواهم برد از تهران و سنجاق خواهم کرد به دیوار اتاقی در شهری دور، مملکتی دیگر. و به یادش هربار وردی را زمزمه خواهم کرد که بوی اقتدار می‌دهد و نرم‌آسایشی ناب.