یکشنبه

طعم تمبر- بیست‎وهفت

زن توی حیاط سیگار می‎کشد. کلید می‎گردانم. «نترسی ها! منم.» ساعتی سرپا به حرف می‎گذرد. کیف بردوش. شال ارغوانی‎ام رها دور گردن. از بی‎مهری پسرک می‎گوید. که با دختر بد تا می‎کند. پس‎اش می‎زند مدام. سردی و بی‎اعتنایی. سری تکان می‎دهم که یعنی من یکی خوب می‎فهمم! باز می‎پرسد که هنوز تنهام؟ که حیف من نیست؟ و چه و چه. «آدمی مثل تو منقرض شده!» لب‎خند می‎زنم. توی دلم می‎گویم کجایی که خیال‎ها به خواب رسیده‎اند! بی صورت و بی نام. از تو هیچ نمی‎گویم. فقط می‎گویم این‎طور نمی‎ماند. به زودی ترکِ تنهایی می‎کنم. از جانب تو قول داده‎ام. آن‎وقت است که بگوید، دختر طفلک از تنهایی به سرش زده. چه باک؟ به خانه‎ی کوچک می‎رسم. یک ته استکان شیر می‎ریزم روی پاستای مانده از دیشب که گرم شود. و بعد از هزارهزارسال می‎گذارم چیزکی توی خانه پخش شود. فیروز! چه صدای گرمی دارد این زن. کاش می‎دانستم چه می‎خواند. بعدتر فرصتی بود اگر ترانه را پیدا می‎کنم. گفته بودم بیروت را چه خوش دارم؟ گذاشته‎ام روی تکرار. به بسته‎ی پستی‎ام فکر می‎کنم. یک نسخه از چاپ اول برام پیدا کرده! من پشت تلفن ذوق کرده‎ام. چاپ شسصت‎وهشت، نشر روز. می‎گوید برای دل‎خوشی من به وجد آمده‎ای؟ مگر تجدید چاپ نشده؟ می‎پرسم واقعا ورق نخورده؟ می‎گوید با خوشی‎های کوچک دیگری بسته را روانه می‎کند. تو هیچ می‎دانی من کتاب‎ها و خوشی‎های کوچک را چه اندازه دوست دارم؟ و گل‎های صدتومنی را. از کار جدید و آدم‎های جدید گفته‎ام؟ از هیجانِ آرامِ روزهای پیش‎رو؟ کاش بودی و پاییز را قدم می‎زدیم. درخت‎ها نگفته‎های بسیار دارند با سینه‎هامان. من آن‎قدرها که این‎جا سر پُرگویی دارم، گفتنی رودررو ندارم. مگر سر شوق و شیدایی‎ام باشم. هوم. فیروز چه صدای دل‎نشین و گرمی دارد. صدای قل‎جوش ریز شیر است. بروم. قول ‎داده‎ام ها! پاییز است. تا وقت کوچ نرسیده، بیا. گرمای خوش فراخِ سینه‎ات را دریغ نکن.