دوشنبه

طعم تمبر- بیست‎ونه

حالا که ساعت‎ها را به جلو یا به عقب کشیده‎اند، به ندرت مرد را می‎بینم. گوشه‎ی پل هوایی می‎نشیند. گاهی سازدهنی و گاهی هم گارمان می‎نوازد. کلاه ایمنی موتور را کمی آن‎طرف‎تر می‎گذارد که اگر کسی، چیزی.. از خیابان که می‎گذرم صداش کم‎رنگ است و لبخند می‎زنم که یعنی هست. باری هم تکه‎ای فیلم برداشتم از صدا. خواستی اگر، می‎فرستم برات. من و پاهای دیگرانی هرکدام بر پله‎برقی، رو به بالا و صدای زمینه، ساز اوست. مسلط و آرام! حتا خاطرم هست صفحه‎ی گوشی بدقلقی کرد و قفل شد و از پاهام تا آن سوی پل تصویر برداشت. و صدایی که دور می‎شد. دل‎گرمی کوچک این شهر. شهری که حالا برام خالی‎تر از قبل است. که حفره‎های خالی‎اش دهان گشوده به بلعیدنم. تو که نباشی.. گاهی هم عصرها که برمی‎گردم، نشسته و با شور چیزی می‎نوازد. قطعه‎هاش محدودند. اما وقت‎هایی کارهای عجیبی می‎کند و چیزهایی پیچیده‎تر از ملودی‎های معمول می‎نوازد. ما پیاده‎ها می‎گذریم. کسی ایستاده و گوش می‎دهد. ما پیاده‎های عبوس و خسته و تنها می‎گذریم. بعضی تا میانه‎ی پل می‎روند. پا سست می‎کنند. دست به جیب/کیف، برمی‎گردند سوی مرد.
می‎دانی، تماشای رد صدا بر آدم‎ها را خوش‎تر دارم. حتا گاهی اگر ویدئوی اجرایی خیابانی را به تماشا بنشینم، چشمم پی عابرهایی‎ست که می‎گذرند. به رنگ و لباس و حالت‎شان. بچه‎هایی که دنبال مادری کشیده می‎شوند و سرشان تا انتهای مسیر رو به نوازنده‎ست و سکندری می‎خورند. جفت‎هایی که لباس هم‎سان به تن دارند و حرف و خنده‎شان به شنیدن بند می‎آید و آهسته می‎گذرند و دست‎ها را بیشتر می‎فشارند به‎هم. خیابان‎گردی که شانه و سر را به صدا می‎جنباند و توی صورتش یادی و لبخندی‎ست. دخترکی کولی که کفش‎ها را برکنده و گلبرگ ظریف تن را و دامن را می‎چرخاند و می‎گرداند و موهاش پریشانِ باد است و.. این‎ها را نمی‎شود از پل عابر هفت تیر انتظار داشت. تو که نباشی، دیگر از این شهر هیچ نمی‎شود انتظار داشت. از شهر دیگرم شاید. شاید کولی آن شهر دیگر من باشم. رقصان، رها، خندان..