دوشنبه

پیراهنش سرمه‎ای بود و شلوار کتان ساده‎ی سیاهی پوشیده بود. با همه‎ی خستگی‎م راهم را دو خیابان کج کرده بودم که از پشت موهاش را تماشا کنم. از استخوان میان دو کتفش هم می‎گذشت. چون دسته‎ای بزرگ خوشه‎ی گندمِ نورس، روشن و موج‎دار. سر پیچ خیابانی قدم‎هاش کند شد و دست کرد به کیف دوشی‎اش. من دورترک پا سست کردم. سایه‎ی چند پرنده افتاد به دست‎هاش. گویی سیگاری می‎گیراند. رفتم نزدیک‎تر. «عذرمی‏‎خوام، یه لحظه..» خیره و خالی نگاهم کرد. صورتش آشنا نبود. چهل سالی داشت به گمانم. چشم‎های تاتاری سیاه و ریش‎هایی که لب‎ها را پوشانده بود. مکث کردم و خالیِ نگاه پرسشگرش خستگی را به یادم آورد. «هیچی. ببخشید.» اما هم‎چنان خیره ماندم به چشم‎هاش. «آدم به خاطر هیچی سایه به سایه‎ی کسی نمیاد!» شانه‎هاش را داده بود عقب و از سیگارش کام می‎گرفت. سر را می‎چرخاند و دود را فوت می‎کرد دورتر از صورتم. رمق وانمودکردن نداشتم هیچ. نمی‎دانم چه‎طور، دستم را خوانده بود ولی. شاید توی ویترین مغازه‎ها انعکاس تنم را دیده بود. «می‎دونم شاید برداشت خوبی نکنید از حرفم، ولی می‎خواستم بدونم، اجازه دارم دست به موهاتون بزنم؟» اخم کرد. چند قدمی رفت سمت جدول. سیگار را سر صبر روی صندوق آبی امداد خاموش کرد. و پرت کرد توی جوی آب. هنوز ایستاده بودم. آسمان گرفته بود. موهاش کدرتر به نظر می‎رسید. آمد ایستاد سینه به سینه‎ام. یک دست باز فاصله بود میان‎مان. موهای بسته را مشت کرد و ریخت به شانه‎ی چپ. «البته که می‎تونید.» لبخندی در میان نبود. من بغض داشتم و در صورت او نشان از هیچ عاطفه‎ای نبود. نه حیرت، نه بی‎حوصلگی، نه لبخند، هیچ! همین‎طور که دست پیش می‎بردم به لمس کردن تارهای درهم موهاش، از خودم می‎پرسیدم چه بر سرت آمده دخترک؟! توی خیابان؟ غریبه‎ای را پی می‎کنی که چه؟ «ممنونم که اجازه دادین.» و خلافِ مسیری که دزدانه آمده بودم، راه افتادم. نباید طولش می‎دادم. نباید گریه می‎کردم. نباید به پشت سر نگاه می‎کردم. دستم را مشت کرده بودم. انگار خاطره‎ای مثل یک تکه یخ توی مشتم آب می‎شد...

صدایم کن لعنتی!

قلبم چنانی فشرده و دردناک است، انگار طوفانی را حبسِ یک‎ مشتِ کوچکِ بی‎طاقت کرده باشم.

یکشنبه

شب خالی از هر جنبنده‎ای‎ست. گه‎گاه گذرِ دورِ اتومبیلی. و رج‎های سوسوزن شهر و بادی که پوستم را چون پارچه‎ای گره‎گره کرده. من نشسته‎ام روی تپه‎ای مشرف. جایی که برق چشم روباهکی لای سیاهی بوته‎ها می‎پایدم. و سگی پوست بر استخوان چسبیده و چشم قی کرده دور و برم را بومی‎کشد. شب خالی از هر جنبنده‎ای‎ست. به زنی فکر می‎کنم که از این ارتفاع می‎لغزد! از این ارتفاع می‎لغزد و در خار و خاک می‎خراشد تن را. شکافی بالای ابرو. شکستی بر شقیقه. خراشی روی گونه. و صمغ سرخ خون، جسته از تن گیاهی پشت کوه بلند. کاسه‎ی سفید استخوان آرنجی. موهایی گوریده در قاصدک‎های هرز و زرد. لاک ارغوانی انگشت‎های پای چپ. پیراهنی پاره و دریده. پستان کوچک نیمه برهنه‎ای که جابه‎جاش از تیزی سنگ شیارهایی وحشی. زنی گم‎شده، ناآشنا، بی‎نشانه. با پلک‎هایی تا عمق هیچ بسته. شب خالی از هر جنبنده‎ای‎ست. پوست شب جرب‎زده‎ست و من هراسم نیست. دست پیش می‎برم به نوازش. می‎شود مرگی چنین را پس زد؟ رگه‎های شیری صبح را تماشا کرد وقت سپیده؟ یا اذان دوردستی که باد به شوخی پراکنده. نشسته‎ام روی تپه‎ای مشرف. و آخرین خاطره را زنده می‎کنم. آخرین کبریتی که دمی گرماش زنده‎ام می‎دارد. تنم گر می‎گیرد از ضربه‎ای و فشاری که اول‎بار تنم را وصلِ او کرد. از بکارتی که درد را درون کشید. از گلوگاهی که عقب رفت. دهانی که خشکید. اشکی که لغزید. و لبخنده‎ای... دهانم طعم گرم شیر و خوشایند قهوه را ها می‎کند به صورت باد. لمبرهای برهنه‎ام از خاطره‎ی سنگی سرد منقبض می‎شوند. با پاهایی آویخته. شانه‎هایی پوشیده در پیراهنی از آنِ او. و گونه‎هایی به رنگ شکوفه‎های اردیبهشت... شب خالی از هر جنبنده‎ای‎ست. تاریکی‎ست. نشسته‎ام روی تپه‎ای مشرف. سگی سر به زانوم گذاشته و از گوشه‎ی چشم‎هاش نگاهم می‎کند. و درد می‎کشد. و درد می‎کشم. تا باز روسپی کرخت صبح لحاف شب را پس بزند. تا باز...
می‎گوید نباید این اندازه بی‎پروا بنویسی. نباید آینه‎دارِ گوشه‎های پنهان زندگی‎ت باشی. می‎گوید نباید این اندازه در معرض و سپرانداخته و دردسترس باشی. این آسیب محض است! می‎گویم من به زودی خواهم مرد و همه چیز تمام خواهد شد. می‎گویم چون میلیون‎ها و میلیون‎ها تن و جانی که تمام شده‎اند و به چاه فراموشی و خاموشی لغزیده‎اند، من هم. دیگر که خاطرش می‎ماند زنی از دل‎تنگی می‎گفته یا نیمه‎های شبی با گریه می‎نشسته به نوشتن؟ به خدا که در حافظه‎ی هیچ‎کسی ثبت نمی‎شود. همه به آن گودال تاریک می‎لغزیم و زمان چون گورسنگی عظیم از خاطرها پنهان‎مان می‎کند.

یکشنبه

...

برای اولین‎بار توی زندگی‎م، دقیقا برای اولین‎بار توی زندگی‎م ایستادم رو به نیم‎دایره‎ی شیشه‎ای باجه‎ای و مارلبرو خواستم! و باز برای اولین‎بار توی زندگی‎م، دقیقا برای اولین‎بار توی زندگی‎م از شین یک نیم‎بطری تکیلا گرفتم! پرسید عیش تنهایی؟ گفتم نه، مهمان خاص دارم! توی مسیر از مقابل چند سوپرمارکت کارتن‎های خالی جمع کردم. خیلی چیزها جان‎به‎لبم کرده این روزها. از همه بدتر سکوتی‎ست که فروخورده‎ام! خسته‎ام. رسیدم خانه و کلید را سه بار توی قفل چرخاندم. خانه جور نزاری شده بود. مثل سگی تیپا‎خورده نگاهم می‎کرد. مظلوم و ترسیده و مهربان. گفتم اول کتاب‎ها را جمع می‎کنم و بعدتر قفسه‎ی ادویه‎ها را. نشستم وسط بساط نقاشی. کسی توی دلم گفت «طاقت بیار، درست می‎شه. تو قوی هستی، می‎تونی!» فریاد کشیدم خفه شو! این یه دفعه خفه شو لامصب لعنتی! گفتم خفه شو! خفه شو بذار این یه بار توی سی‎وسه‌‎سالگی‎م توی خودم غرق شم. خفه شو و دست از ملامت‎ کردنم بردار لعنتی! مرده شور اون زندگی سالمت رو ببرن! مرده شور اون زندگی سالمت رو ببرن! خفه شو و راحتم بذار! بعد سیگار پشت سیگار. مثل همه‎ی تازه‎کارها اشک و سرفه و زهرمار نوشیدن بود. و آبی تیره‎ای که با خاکستری قاطی کرده بودم به کشیدن موج بزرگ و سیاهی سرگردان تنهاترین نهنگ دنیا. دور و برم کارتن‎های خالی و رنگ و دود و آشوب. به سختی کلیدها را فشردم روی صفحه‎ی گوشی و نوشتم «قبول، نیمه‎ی دوم ماه اثاث میارم همون زیرهمکفی که گفتین.» بی نور و بی هوا! بی پنجره! آخ بیچاره گلدان‎های نورسم. از شیار لب‎هام آتشی می‎سُرید تا نای و مری و ریه و معده‎ام. تنم داغ بود و قوطی فلزی کنار دستم پر از مچاله‎ی سیگار شده بود. وال غول‎پیکری که بزرگ و بزرگ‎تر می‎شد و جان می‎گرفت و چرخ می‎زد. غم‎آگین‎ترین آوازش را می‎خواند و توی تنهایی من غوطه می‎خورد و من های‎های گریه می‎کردم و مچاله شده بودم و قلمو توی دست‎هام مرده بود و بطری خالی شده بود و پاکت از نیمه گذشته بود و هوا سیاه بود و دیوارهای خانه‎ی کوچک بهار تنگ گرفته بودند وال غول‎پیکر را و قفسه‎ی کتاب‎ها با دهانی گشاد و هزاردندانِ رنگ‎به‎رنگ به مسخره نیش باز کرده بودند و من گریه می‎کردم و حالم آشوبِ مگویی بود و نهنگ به سرفه افتاده بود از ابردود و سلاخِ تنهایی کاردِ سینه‎پهنی را می‎کشید به سمباده‎ی شقیقه‎هام، قژقژ.. قژقژ.. قژ.. قژژژژ.. قژ.. قژ...

به روی کاغذ و دیوار و سنگ نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
!نیامد



-براهنی-

چهارشنبه

دلم مچاله‎ست از دل‎تنگی. انگار صدام را هیچ جان‎دارِ تن‎زنده‎ای نمی‎شنود. انگار هیچ‎کجای این عالم دلی نیست با من. که بیاید. که بخواهم. که بماند. پرطنینِ گرم صدای براهنی می‎خواند، «نیامد!» انگار می‎کنم حرف آخر است! و اشک‎ها دهانم را پر می‎کنند. دهانم از کلمه خالی. این روزهای سختِ بی‎کسی. این روزهای شتاب و سکوت. این روزهای بی‎مهرِ جان‎به‎سری. این روزهای طاقت‎بیارِ لعنتی. «نیامد!» دلم مچاله‎ست از دل‎تنگی. تو چه دانی که دلم چه اندازه مچاله‎ست از دل‎تنگی. تو چه دانی که دلم..

سه‌شنبه

خاطره‎ها جامی‎مانند اسماعیل!

چندروزی وقت دارم تا با خانه‎ی کوچک بهار خداحافظی کنم. با همه خاطره‎هاش. با همه خاطره‎هاش. با همه..

پنجشنبه

من از آب‎های توبرتوی تاریک می‎ترسم. این را پیش‎تر هم نوشته‎ام گویا. از جانورهایی که توی تاریکی می‎لغزند بر تن آب. خواب دیدم انتهای اسکله‎ای چوبی ایستاده‎ام. چند ده متری طناب ضخیم حلقه کرده بودم به بازو. هوا تاریک بود. ابرها سرِ جنگ‎شان بود. به هم تنه می‎زدند. دریا تا چشم کار می‎کرد سیاهی بود. سیاهی لغزان و عمیق! زنی همراهم بود که صورتش را نمی‎دیدم. یک سر طناب را گرفت و دست انداخت دور یکی از ستون‎های چوبی و رفت پایین. حجم‎اش را توی تاریکی نگاه می‎کردم که فرو می‎رفت توی آب و سر آخر هم شد یک موج‎دایره و تمام. ترسیده بودم. بی هیچ کلامی تن را به دهان دریای بی‎کرانه انداخته بود و من یک سر طناب دستم بود. دقیقا نمی‎دانستم چه اندازه پایین یا پیش رفته. ترس شبیه بوته‎های گزنه افتاده بود به جانم. مدام به اطراف نگاه می‎کردم. قرار بود تا کی آن پایین بماند؟ پس نفس چه؟ اصلا چرا رفته بود؟ طناب، نشانه‎ی بند او به حیات بود؟ اگر رها می‎کردم چه؟ ترسیده بودم و زن رفته بود و سر طنابی زمخت مانده بود توی دست‎هام. مادر بازوم را فشرد. «خواب می‎دیدی. خواب می‎دیدی.» نشسته بود لبه‎ی تخت. گفتم هوم. گفت شش-هفت بار اسم او را فریاد زده‎ای توی خواب. من؟ او هیچ کجای خوابم نبود! گفتم اشتباه شنیدی. من حتا فریاد هم نکشیده بودم. آن‎قدر ترس داشتم که دهانم بسته بود توی تاریکی. گفت، «بیدار بودم. شش-هفت بار خیلی بلند صداش زدی.» گوشه‎ی پتو فشرده مانده بود توی مشتم. سرم را کشید توی سینه‎اش. «خوابش رو می‎دیدی مادر، چیزی نیست.» ولی فقط زنی توی تاریکی رفته بود ته دریا و من آن بالا از ترس پوستم به خارش افتاده بود و...

سه‌شنبه

میم با همان صراحت کُشنده‎ی بُرنده‎ی همیشه‎اش گفت، خیالت راحت شد؟ حالا تنهایی بکش و گله نکن! گفت الف را از سر بازکردی هیچ؛ برای باقی الفبا هم بهانه بتراش! من با ناخن لکه‎ی روی میز را خراش می‎دادم. صورت الف می‎آمد توی ذهنم که به حال تسلیمی گفته بود، «به زور و اصرار که نمی‎شه. وقتی با این سردی نگاهم می‎کنی..» میم سرزنشم می‎کرد. با تیرهای پیاپی جانم را نشانه می‎رفت. ساکت بودم. می‎گفت توی تنهایی پیر می‎شوی لامصب! چندبار؟ چندنفر؟ چه‎قدر بهانه توی شکمت داری تو؟ زیر بینی‎ام می‎سوخت. انگار کهنه‎ای آتش‎گرفته را بگیرند زیر بینی و دود چشم‎هات را پُرآب کند. بیراه نمی‎گفت. من هم بیراه نگفته بودم اما خفه بودم. ملامت لبریزم می‎کرد و در عین حال نهیبم می‎زد که همه حق دارند الا تو! دلم رفته بود توی شکافی تنگ و زانوهاش را بغل گرفته بود و سرش را فشرده بود به دست‎هاش. میم گفته بود گند می‎زنی به زندگی‎ت و نمی‎فهمی. گند می‎زنی و دفاع می‎کنی از ویرانی بارآورده. پرسیده بود دقیقا چه مرگت است؟ دهان که بازکردم، گفت هیچی نگو! هی دلم با کسی نیست! دلم نیست. دلم نیست. دلم نیست. خب مرده‎شور دلت را ببرد!

دوشنبه

دل‎تنگی تنانه- یازده

اگر هرگز در آغوشت نبودم
هرگز با تو نرقصیده بودم
هرگز عطر شیرینت را نفس نکشیده بودم

شاید می‌شد که امشب بخوابم

اگر هرگز دستت را نگرفته بودم
این همه نزدیک نبودم
به آن بوسیدنی‎ترین لب‎ها در جهان
هرگز این همه نخواسته بودم
که زبانم را بر خط کوچک چانه‌ات بکشم

شاید می‌شد که امشب بخوابم

اگر این همه مشتاق نبودم
که بدانم شب‎ها خرناس می‌کشی یا نه
بالشتت را بغل می‌کنی یا نه
بیدار که می‌شوی چه می‌گویی
اگر قلقلکت بدهم
از ته دل می‌خندی یا نه

اگر این جادو
این پریشانی
این آرزو
می‌شد که متوقف شود

اگر می‌شد بپرسم این سوال را
که دارم برای پرسیدنش جان می‌دهم

اگر می‌شد
که خوابت را نبینم

شاید می‌شد که امشب بخوابم



-نیکی جووانی، ترجمان آزاده کامیار-

یکشنبه

دست‎ها را قلاب کردم پشت سرم. مثل وقت‎هایی که تکیه به دیواری داده‎ای و به حرف‎هایی با بی‎خیالی گوش می‎دهی. دست‎ها را قلاب کردم پشت سر و با خودِ توی آینه‎ام حرف زدم. یعنی لب‎هام بسته بود و توی دلم چیزهایی می‎گفتم. او می‎شنید و با بی‎خیالی نگاه می‎کرد. وسط حرف‎هام شروع کرد استخوان ترقوه‎اش را خاراندن. چند لکه‎ی سرخ به جاماند از دست‎هاش. گفتم آه! دیدی؟ مثل جای بوسه‎ست. با ریشی که دوروز نتراشیده باشد. این هم رد چانه‎اش! بعدتر خراش‎های ظریفی ازش به جا می‎ماند. اوی توی آینه پوزخند زد. راه افتاد سمت پنجره. من تلق‎تلق دمپایی آلبالویی‎اش را می‎شناسم. به حیاط باران‎خورده نگاهی کرد. بعد هم دست کشید به نم لباس‎های شسته. و باز برگشت توی آینه. من حرف می‎زدم. نه که حرف مهمی ها! مثلا همان ایستادن توی آینه‎اش را بازتعریف می‎کردم. می‎گفتم این لباس راه‎راه خاکستری دیگر فسیل شده و تو دست‎بردار نیستی ازش! بعد پرسیدم اسم آن پیتزا ایتالیایی روبه‎روی ملت چه بود؟ گفت سیسیلی؟ گفتم ابله آن که سفارش همیشگی بود، اسم خود رستوران! گفت مانِلی؟ ژوانی؟ اما نبود. نه او یادش آمد و نه من. دیدم بعضی خاطره‎ها دارند پاک می‎شوند. باز پوزخند زد. این‎بار جدی‎تر نگاهم می‎کرد. حتا حرف‎های توی دلم را هم می‎شنید. نگاه کرد به انگشت‎هاش. گفت می‎دانی میان‎سالی بندها را زمخت می‎کند و انگشت‎ها را کوتاه؟ دستم را مشت کردم. مشتم را ازش دزدیدم. انگار جلوی میان‎سالی را گرفته باشم. گفتم می‎خواهی خاطره‎ی اولین مستی را برات تعریف کنم؟ داشت با لول موهاش بازی می‎کرد. پیدا بود اگر بیشتر سربه‎سرش بگذارم، بزند زیر گریه. باز نازک شده. گفت در ازاش بشمار چندروز است که تنهایی‎م دوتایی. گفتم در ازاش می‎شمارم چندروز است که سقوط نکرده‎ایم دوتایی. گفتم داشتیم تذکره گوش می‎دادیم. تو معده‎ات خالی بود. مثل اغلب وقت‎ها از سر کار رسانده بودی خودت را. گفت آه لعنتی! ذکر حلاج بود؟ کیفیت صدا و کلمه‎ها عوض شده بود. یک‎جوری که انگار هر ذره‎ی صدا وقتی مولکول‎های هوا را می‎شکافت تو ردش را می‎گرفتی. سه نیم‎لیوان کوچک خورده بودی؟ اوهوم. چراغ سقفی نورش هزاررنگ شده بود روی اشیا. من اما معده‎ام خالی بود. گفت آره، و گند زدی به همه‎چیز. تا حوالی صبح همه امعا و احشات را بالا آوردی. گفتم نابلد بودم خب. چه می‎دانستم! بعد خندید. توی آینه بلند خندید. تکرار می‎کردی «هوشیارم ها اما به اختیارم نیست!» آره خب، من یک قدم برمی‎داشتم و اتاق کش می‎آمد و هی فرو می‎رفتم توی همه چیز و سرم دوران داشت و صفرا از پنجه‎های پام با فشار می‎آمد تا گلو! صفر تا صد را ثانیه‎ای پر می‎کرد. «هوشیارم ها اما به اختیارم نیست!» گفت حوالی پنج صبح که طوفان خوابیده بود و با کوفتگی بیدار شدی، سرش را تکیه داده بود به آرنج و توی مچاله را تماشا می‎کرد. گفتم آره، بعد هم خودم را جا کردم تو گرمای سینه‎اش. گفت یادم آمد، بونو! بونو! گفتم کاش بستنی داشتیم. باز تلق‎تلق راه افتاد سمت پنجره.

شنبه

عکس را گذاشته‎ام سمت چپ آینه. لای شکاف قاب چوبی‎اش. مادر خیلی جوان است. مرا آغوش گرفته. موهام را از ته تراشیده بودند که البته دیگر به مخملی سیاه رسیده توی عکس. بالاتنه‎ی پیراهنم غنچه‎های کوچک سرخ داشته و آن تکه‎ی دامنی‎اش سفید است. لباس بی آستین است و زیربغل و بندبند بازو و آرنج و مچم برهنه است. دوتا قوزک سفید و نرم هم پیداست پایین قلاب دست‎های مادر و دامنک سفید پنبه‎ای‎م. کجکی لبخند زده‎ام. خیلی ناپیداطور. مادر توی عکس خندیده اما از روی خجالتی شاید. آستین پیراهن‎اش را انگار برای شستن تکه لباسی تازده باشد. نور روز از پرده‎ی تور پشت سرش قاب پنجره را نمایان کرده. پیشانی مرا روشن. توی تلفن می‎پرسد، «ازش خبر داری؟» نه تنها خاطره‎ها و یادها، آخ که مادر هم یادآور اوست! هربار گفته‎ام تو را به خدا نپرس! تنها سعی‎اش این بوده که اسم نبرد دیگر. تند و تند سراغ نگیرد. می‎گویم نه. و سکوت میان دکل‎های مخابرات هوار می‎شود روی حرف‎هایی که قورت می‎دهیم. ماجرای الف را نگفته‎ام. ماجرای سماجت‎های میم را هم. خداحافظی می‎کنیم. به عکس نگاه می‎کنم و بغض جمع می‎شود توی غبغب کوچک بچگی‎هام. انگار به تلنگری بند بوده‎ام. کاف به خنده می‎گفت «این‎طور وقتا یه چیزی بذار دهنت، ذائقه‎ت عوض می‎شه، حالت عوض می‎شه.» حالا به طرز رقت‎باری کاهوپیچ توی سینی‎ست، برابرم. بدوی با انگشت پرک چروکی می‎کنم از کلاف تن‎اش. می‎برم سمت لب‎هام. من و مادر می‎خندیم توی عکس. صورتم خیس می‎شود اما. بی‎صدا. بی‎صدا. بی‎صدا.
خواب دیدم در اداره‎ای کار می‎کنم عریض و طویل. در یکی از بالاترین طبقه‎هاش بودم. میزها همه نزدیک به هم و آدم‎ها در رفت‎وآمد. به من کاری سپرده بودند فوری و اما بی‎سروته! کاغذها دستم بود و نمی‎دانستم دقیقا باید چه‎طور همچو گزارشی آماده کنم از اطلاعاتی که نیست. موج اضطراب بود و شتاب. گویا همه‎ی آن بلبشو ربط داشت به بازدید مدیران ارشدی که قرار بود برسند همان روز. کلافه همکارها را کنار زدم تا برسم پشت میزم. دیدم کنج میز یک گربه‎ی مرده گذاشته‎اند. از همین ببری‎هایی که رگه‎های خاکستری-سیاه و سدری دارند. یکی از گوش‎هاش تا نیمه پاره شده بود. دست و پای حیوان را بسته بودند. حال بدی داشتم که چرا همچو صحنه‎ای برام چیده‎اند آن هم درست وسط این همه سرشلوغی! گوش سالم و تکه‎ای از طناب را گرفتم تا حیوان را ببرم بیرون از ساختمان. انگار تکه‎ای نمد توی دست‎هام بود. با پرزهایی زبر اما بی‎جان و سرد. توی مسیر آسانسور بدقلقی کرد. راهروها شلوغ بودند در تدارک آن بازدید مهم. خونش رد انداخته بود همه‎جا. توی آسانسور می‎چکید و من چاره‎ای نداشتم جز انزجار. کلی طول کشید تا رسیدم به محوطه‎ی بیرون. بهار بود و نهال‎های کم‎جان توی چاله‎هاشان جوانه‎های کوچک زده بودند. گربه را همان‎طور دست و پا بسته گذاشتم پای درختی. گفتم حالا باغبانی، کسی می‎آید سروسامانش می‎دهد. خواستم برگردم که دیدم توی دستم قیچی کوچکی‎ست. گربه سربرگرداند و با درشتی چشم‎هاش نگاهم کرد. زنده بود! اما به شانه‎ی چپ چرخیدم و بازگشتم به ازدحام ساختمان.
بیدار که شدم دست بردم سمت گوشی. حال غریبی داشتم. نوشتم، «بیا امشب برویم خلوت شهر را قدم بزنیم.» مکث کردم. پاک کردم. و گوشی را سُراندم خیلی دورتر از تخت. دورتر از سرانگشت‎هام. خیلی دورتر از دلم. به چشم‎های گربه فکر می‎کردم و قیچی توی دستم.