دوشنبه

طعم تمبر- ده

چند تار مو به شانه‎اش مانده بود. لباس‎های شسته بر رخت‎آویز منتظر بودند. لوتکاهای مرد ارمنی را هم چیده بود توی ظرف. بسته‎ای هم قهوه خریده بود ازش. یک رج شعله‎ی آبی می‎سوخت به دل بخاری. چند برش از پوست گره‎دار بالنگ را چیده بود گوشه‎ی بخاری که عطرشان آهسته پراکنده‎ی جان خانه شود. فنجان‎های سرخ هم روی آب‎چکان دمر مانده بودند. خال‎خالی‎ها روی هم، گل‎گلی‎ها روی هم. نقاشی‎ها را به شوق سوا کرده و چسبانده بود روی آن برچسب سیاه و کریه. گوشه‎ی بعضی‎شان آهسته ورمی‎آمد که زن بیاید و با فشار نرم سرانگشت دوباره محکم‎شان کند. نشانه‎ای گذاشته بود وسط شعری از نیما و کتاب را هم کنار تخت. همه‎چیز جوری بود که انگار ساعتی بعد، یا حتا عصر به خانه بازمی‎گردد. اما زن رفته بود. زن از کلمه‎هاش دست کشیده بود. چون تو هرگز نمی‎خواندی‎شان. از خواندن بی‎حاصل قصه هم خسته بود. چون صداش به تو نمی‎رسید. زن عکس‎هاش را رها کرده بود. چون تو نمی‎دیدی‎شان. زن از خانه هم خالی شده بود. چون گرمای سینه‎ی تو را کم داشت. زن از تو هم دل بریده بود. چون تویی در کار نبود دیگر. زن رفته بود. برای همیشه رفته بود. و همه‎چیز جوری بود که انگار ساعتی بعد، یا حتا عصر به خانه بازمی‎گردد.

شنبه

پیرمرد شیرازی یک‎وقت‎هایی آهسته چیزی زمزمه می‎کند حین کار. از این فاصله نمی‎دانم چه می‎خواند. اما زیر و بمی که به صداش می‎دهد مرا می‎برد به ایوان خانه‎ی عزیز. مجمع بزرگی روی پا گذاشته و برنج پاک می‎کند. گلوله‎های ریز شاه‎دانه‎ای شکل و ساقه‎ریزه‎های جامانده را می‎ریزد توی پیاله‎ی کنار دست. پیرمرد زمزمه می‎کند و میزم پر از بوی برنج تازه‎ست. پر از نجوای عزیز. زنجره‎های عصر می‎خوانند. آفتاب افتاده روی حصیربافت گل شویدی. پیرمرد زمزمه می‎کند و آقا زنده می‎شود. نشسته روی صندلی همیشه‎اش کنج ایوان. چشم دوخته به جاده. لیوان آب تگری روی پیژامه‎اش دایره‎ای خیس کاشته. دست دیگرش کتاب زبان خوراکی‎های دکتر جزایری‎ست. پیرمرد زمزمه می‎کند و آفتاب کم‎جان زمستان از روی انگشت‎هام و کلیدهای حروف می‎گذرد. یک تکه از کودکی زنده می‎شود و به گور می‎رود باز.

جمعه

طعم تمبر- دوازده

صِدام رو می‎شنوی لعنتی؟

پنجشنبه

یک شبی دلم زار زده بود که چرا همه‎چیز را نابود کردی لعنتی؟ بلد نیستی گذشته را بی ویرانی و بمباران، از یاد ببری؟ کنار بیایی؟ بلد نبودم. بلد نیستم. او زار زده و افتاده بود به جان خاطره‎ها. عکس‎ها را یکی‎یکی با جزئیات تمام تصویر کرده بود و از حرارت حرمان جانم را سوخته بود. وادارم کرده بود دست‎کم پنج برنامه‎ی بازیابی هارد را تا سپیده‎ی صبح امتحان کنم. آن‎هایی که نوشته بودند مرده‎ی پوسیده را هم از گور می‎کشیم بیرون، حی و حاضر! تا صبح همه‎ی مزخرفات عالم را از عمق سال‎ها کشیده بودند بیرون، الا دسته‎ی عکس‎ها را. دلم زار زده بود برای آن تک عکس. سر کوه بلند. شبانه‎ی میلادش رفته بودیم بالا. و چه حال نابی داشت شبانه‎ی کوه. شانه به شانه. آخ.. زار زده بود برای تک عکسی که توش چشم‎هام میشی روشن افتاده و از تراشه‎ی آفتاب هردو، چشم را تنگ کرده‎ بودیم. سر را به هم تکیه داده‎ و او دستش را انداخته بود روی شانه‎ی چپم. دلم زار زده بود برای این تک عکس و من اما نداشتم‎اش. نمی‎شد که پیداش کنم. به کل پاک شده بود. شیفت و دیلیت مثل غول چراغی مطیع، اطاعت کرده بود آن‎چه با خشم ازش خواسته بودم ماه‎ها پیش را. سرآخر خسته و سرخورده دست کشیدم از جست‎وجو. گفتم دلک! تو لااقل کنار بیا. تماشای گذشته‎ای که گذشته، جز کندن زخم چه ازش برمی‎آید؟ ازم روگردانده بود. شاید هم لعن و ناسزایی نثارم. امشب اما دنبال کارهای زن یونانی پوشه‎ها را می‎گشتم. زرد توی زرد و همه به نام بک‎آپ و چه و چه. یک فایل صوتی پیدا کردم که با تاریخ میلادش و همان شبانه‎ی کوه بلند ذخیره کرده بودم. بیست‎وچند تیر نودوسه. با حیرت خواستم بازش کنم که دیدم گوشه‎ی پایین پنجره یک تصویر کوچک نقش بسته‎ست. دو نفر رو به آفتاب صبح سر را تکیه داده‎اند به هم و چشم‎ها را چین انداخته‎اند. یکی‎شان بازوش را گذاشته پس گردن برهنه‎ی دیگری که موهاش سیاه و کوتاه است و ساعد را آویخته از شانه‎اش. همان گوشه‎ای عکس را برداشته‎اند که شب قبل ماه کامل را دیده‎اند و سلانه‎ی علیزاده بوده و دخترک از خنکای باد شبانه خودش را به گرمای سینه‎ای فروفشرده. عکس را سنجاق صِدام کرده بودم که ماجرای آن شب را آهسته و خش‎دار روایت می‎کرد..

طعم تمبر- سیزده

از گورستان که برمی‎گشتیم، برِ جاده برام انار خریده بود. انارهایی به بزرگی گرمک. دلم نیامده بود بگویم این‎ها نرم شده‎اند و بی‎شک پوسیده‎اند. امروز که یکی‌شان را شکافتم، خانه پر شد از بوی تنه‎ی نیم‎پوسیده‎ی درختی در جنگل‎های شمال. تن به باران سپرده. اما سرخ بود. سرخ و شیرین. طعمی که چندان پسندم نیست برای انار. این شد که دانه‎ها را با لیوانی آب گذاشتم روی شعله. همین‌طور خل‎مآبانه و بی‎هدف. کم‎کمک حباب‎های ریز نشست به تن هر دانه و یکی‎یکی رنگ باختند. ایستادم به تماشا. انگشت‌های دست چپم از صبح خواب‎رفته و کرخت‎اند. گرفتم روی حرارت انارهای جوشان. بیدار نشدند اما. که البته امید مرهمی نبود از این ماخولیا. و تا انارها نمی‎دانم به چه تبدیل شوند باز کتاب را سرگرفتم. کتاب معرکه است. داستانی لطیف. آدم‎هایی که می‌شود فهمیدشان. قصه‎ای که تنها به قدر دانه کردن اناری امانت می‎دهد و زمین گذاشتن‎اش محال است. کتاب معرکه است. کتاب‎ها معرکه‎اند. می‎توانم بِرتای نرم‎خو را پیش چشم بیاورم وقتی به تن کِنودسن ماهیگیر پیچیده و موهای زرینه‎اش بر عریانی سپید شانه‌‎هاش پریشان شده. و یا آن دخترک ترس‎خورده یودیت را. و آرزوی گریز را. و راهبک چوبی را. کتاب‎ها معرکه‎اند. هرروز بیشتر تن به دیوانگی می‎سپارم. غرق کتاب‎ها. گسسته از دنیای دیگران. دور از هیاهو. برای گریز از چرخ‎دنده‎های بی‎رحم مرور. برای گریز از اشک‌های پرحسرت و تلخ. برای نجات از سردی و فاصله. برای تاب آوردن. برای طاقت آوردن. برای خیال را پر دادن. برای جستن تو. برای یافتن تو. 

چهارشنبه

طعم تمبر- چهارده

جانم از حسرت سرریز می‎شود وقتی می‎بینم دونفر عیان و بی‎پروا از خلوت‎شان می‎گویند. -تو می‎دانی که حسرت را با حسادت هیچ میانه نیست.- از خلوت‌شان برشی نشان دیگران می‎دهند. نه با تبختر و فخر. نه برای فروکردن خار رابطه به چشم دیگران. یک جور جوشش مهر است وقتی زنی توی میهمانی فارغ از جماعت سرخوش رو کرده به قاب دوربین مردی و لب‎خند زده. سوای سلفی‎گرفتن‎ها و عکس از در و دیوار برداشتن‎ها، وقتی دیگری حواسش نیست ازش قابی ماندگار کرده‎ای و پای‎اش نوشته‎ای جانِ جانِ من. من به تمامی دور بوده‎ام از این احوال. از این شانه به شانه‎ی جانی ایستادن و به دیگران نشان‎اش دادن. همیشه اِبایی بوده. همیشه رنج برده‎ام از پنهان ماندن. از لحن سردِ یکی از هزار بودن. از غریبه ماندن. از مهر را به پستو بردن. در جمع گوشه‎ای ایستادن. تو با من چنین تا نکن. مثل این است که کسی را با حسرتی داغ به گور بسپاری! نه، هرگز با من چنین نکن! این‎که من باشم و پشت هفت پرده چمباتمه زده باشم که مبادا دیگران بویی ببرند، حالم را دیگر می‎کند. چه بخواهیم و چه نه آدم‎ها سر به زندگی هم دارند و از این گریزی نیست. قبای آدم تنها به سر نکش میان جمع. با فاصله خراشم نده. من حد میانه و معتدل را خوب تمیز می‎دهم از افراط و کم‎اعتنایی. من دست‎هات را دوست دارم که بازوم را فشرده‎ای میان انگشت‎هات پشت دریچه‎ی دوربینی. من گونه‎ام را دوست دارم وقتی مماس صورت تو شکفته‎ست پشت دریچه‎ی دوربینی. می‎خواهم جوانه‎ی نورس چشم‎هام را ببینی وقت کنارت بودن پشت دریچه‎ی دوربینی. می‎دانی از چه‎ها حرف می‎زنم؟ دل اگر با من داری، پنهانم نکن از دیگران. دل اگر با من داری..

سه‌شنبه

طعم تمبر- پانزده

می‎دانی من از ملامت شدن چه گریزانم و بیزار؟ همه‎ی آدم‎ها گاهی گیر می‎کنند. در گذشته. در مرور. در انتظار. گیر می‎کنند در نارسیده‎ها. در از دست رفته‎ها. گیر می‎کنند و جهان‎شان می‎شود یک شکنجه‎گاه تاریک. آن‎قدر تاریک که اگر چشم به سیاهی خو کند هم باز چیزی جز سیاهی در کار نیست. گیر می‎کنند و دور می‎زنند و فرومی‎روند و نمی‎رسند به هیچ. گیر کرده‎ای و این تاریکی و تنهایی را دوست نداری. کورمال دست می‎کشی به هوای روزنی. اما همه تقلاها بی‎اثر و بی‎حاصل‎اند. آن بیرون اما، پشت تاریکی توبرتو صدای دیگرانی هست. که زندگی‎شان را می‎کنند و آدم‎هاشان را دارند و.. می‎شنوی به درد. بعضی‎هاشان اما دهان ملامت را به تاریکی تو نزدیک می‎کنند. به ریشخندی و زهری تکرار می‎کنند، بلند شو! تمام‎اش کن! بیرون بیا! خودت را حیف و حرام نکن! تکانی بخور! تو می‎شنوی و به تاریکی دست می‎کشی و مفری نمی‎یابی اما. ترکش‎های تیز و سوزان سرزنش جان و تن‎ات را بی‎امان نشانه می‎روند. اما تو گیر کرده‎ای. نمی‎خواهی این حال را و پاهات بر زمین سفت است و اما گریزی نیست. می‎دانی از چه حرف می‎زنم؟ من گیر کردن را نمی‎خواهم. در تاریکی نشستن و پوسیدن را. سرزنش را. سرزنش را. سرزنش را. بی تو سر کردن را نمی‎خواهم بیش از این. می‎شود صدای تو میان آن همهمه‎ی شوم، آشنای من باشد؟ می‎شود تو آن لکه‎ی کوچک نوری باشی که مردمک‎هام را ناباورانه به خود می‎کشد؟ تو آن لکه‎ی کوچک نوری باشی که هر آن نزدیک‎تر می‎آید. «هم‎چون چراغدانی که در آن چراغی هست. و چراغ در آبگینه‎ای. که آبگینه گویی ستاره‎ای درخشان است. نور در نور.» من این کلمه‎ها را برای تویی می‎نویسم که هنوز نامی نداری تا بخوانم. برای تویی می‎نویسم که نشسته‎ام به تماشای صورت‎ات. دست کشیده‌ام به حاشیه‎ی خوش‎تراش لب‎هات که ندیده‎ام. برای تویی می‎نویسم که هنوز لکه‎ی محو نوری. که صدایی ناشنیده‎ای. که چهره‎ای نادیده‎ای. نزدیک‎تر بیا. مرا صدا بزن. بیا. بی کم و کاست. بیا و بمان. بیا و آیینه‎ای بگیر برابرم. دلم روشن است هنوز. می‎دانی؟

دوشنبه

طعم تمبر- شانزده

می‎خواهم صدای جان گفتن تو را گرم و گوارا بنوشم. پیرُهن به‎درکنم و تن بسپرم به گلوگاه تو که معبر جاری‎ترین کلمه‎هاست. در آبیِ رام سینه‎ی تو غوطه‎ور شوم. با من بگو. با من بیشتر بگو. به نجوا بگو تا جان به هزار شکوفه‎ی نار بنشیند. با من بیشتر بگو. می‎خواهم صدای تو را گرم و گوارا بنوشم. به نجوا بگو جان.

جمعه

ف می‎گوید فلانی را می‎شناسی؟ من زیر میز زانوهام را چنگ می‎زنم. خب؟ می‎گوید آدم تازه‎اش هم فلانی‎ست. لب پایین را می‎گزم و جان می‎کنم از چشم‎هاش پرهیز کنم. می‎گوید زن تعریف کرده که چه جفت و خوبیم با هم. همان‎ایم که هر دو می‎خواسته‎ایم. می‎گوید زن سرخوش از تعریف بوده. زن گفته دخترک قبلی بس غم‎آگین و به حزن‎نشسته بوده، رابطه‎شان دوام نیاورده. می‎پرسم مرد این‎ها را به زنک گفته از آدم قبلی‎اش؟! شانه بالا می‎اندازد که لابد. یک حواصیل بزرگ خاکستری را فرومی‎بلعم انگار. جان می‎کند منقار باز کند در گلونای‎ام. من جان می‎کنم دهان بسته دارم. ف ادامه می‎دهد همان‎طور، با هم رفته‎اند سفر همین اواخر. می‎گوید خوب است که شادند کنار هم و انتخاب‎شان درست بوده. می‎گویم همین‎طور است. و البته پسِ این فتح پیروزمندانه حکایت‎های دیگری هم هست که نمی‎دانی. که هیچ‎کس نمی‎داند. ف ادامه می‎دهد همان‎طور و حواصیل خاکستری جان می‎کند و از تقلای منقار بزرگش، پوست زیر چانه‎ام کش می‎آید. صدای ف هست و فریاد خفه‎ی حواصیل و منی در حال هزارتکه شدن. کیفم را به دوش می‎اندازم و می‎روم سوی در. می‎گویم راستی ف جان، آن دخترک غم‎آگین و به حزن‎نشسته من‎ام. در واقع من بوده‎ام. و حواصیل بزرگ خاکستری پرها را می‎گشاید لای دنده‎هام و منقار پُرزور را باز می‎کند از هم و من هزارتکه به خیابان می‎ریزم..
یکی از بزرگ‎ترین شوریدگی‎هام را با صدای ساز ح تجربه کرده بودم. شبی بی‎هوا پیغامی داده بود و من به احتیاط جوابی و تا حریر سپیده را به تن شب بکشند، شطح گفته بودیم. گمانم پنج سال پیش بود. شطح به معنای واقعی کلام. نه احوال‎جویی بود و نه از خود گفتن و نشانه دادنی. شطح بود و کلمه بار نداشت و چون پوپک‎های گل قاصد پراکنده بود. بعدتر فهمیده بودم به غایت چیره‎دستی ساز می‎زند. هر بداهه‎ای که ثبت می‎کرد را گرماگرم می‎فرستاد تا به جان بریزم. حال سپید و مگویی بود. نت به نت به رگ‎هام می‎دوید. رفاقت کهنه‎ای هم داشت با ح فلسفه‎دانی شوریده‎تر از خود که لابه‎لای بداهه‎نوازی او زمزمه می‎کرد. صدایی زنگاربسته و بی‎صیقل داشت. اما دل‎نشین و کهن می‎خواند. جانم از ساز او لبریز بود. او از کلمه‎های من. شبی تا حوالی صبح داستان‎ها را خوانده بودند و آن ح رفیق تماسم گرفته بود که معرکه‎ست! که بیشتر بنویس. که هردو مستِ تحسین‎ایم. صبحی که من نشابور بودم و جذبه‎ای دیوانه‎ام کرده بود. بعدتر می‎گفتند جمع‎شان نازکای لطیفی کم دارد. صدایی که بلور سیم‎ها و خالی کاسه و زنگار دیگری را به هم پیوند دهد. وعده کردیم موسم خوشی برویم شیراز و مستِ آن هوا بداهه‎ای ترکیب کنیم. من گلاویژ بودم و مست. و با صراحت همیشه‎ام ابراز کرده بودم و به صراحت جوابی داده بود. دل با دیگری داشت. و دیگر شیرازی درکار نبود و فاصله چون ترکی هزارشاخه نشسته بود بر آیینه‎ی حرف‎ها. دلم رمیده بود و بازگردان‎اش هم سخت. این‎که شبانه‎روزت را دورادور حضوری پُر کند و دیگری را هم در کنار داشته باشد و مهر هم بورزد این میان به تو و.. این‎ها به خیالم نمی‎گنجید کنار هم. هنوز هم می‎بینم و نمی‎گنجم باز! من تمام‎خواهم؟ حقم نبود؟ نیست؟ زیر سایه‎ی دیگری بودن برای که خوش است؟ کم و کاسته و بی‎حرمت و حقیرم؟ موازی دیگری بودن؟ نه، هرگز! هرچه بود، هرچه هست.. رفاقتی ماند و گاه‎گاه نامه‎ای تک‎سطری و نواخته‎ای سنجاق به آن. گذشت و چرخید و دل از او تهی شد. گذشت و چرخید و این آخرها نشسته بود به شنیدن کارهام. پیغام داده بود که صدات وقت خواندن فلان قطعه به دستگاه شور می‎ماند و چه لحن‎اش شاعرانه‎ست و رنگ دستگاهی به خود گرفته و الخ. قلب سرخ بزرگی هم سنجاق پیغام کرده بود. چندروزی قلبک‎های سرخ می‎رسید. تمجیدی و مهری. از تنهایی‎م پرسیده بود و عزم ارتباطی دوباره داشت. من اما دلم تقلاهاش را کرده بود و از او به تمامی تهی شده بود. دل از او بریده و مرده بود. دیگر نمی‎شد احیاش کرد. نه دیدن دست‎هاش وقت زخمه زدن و نه زمزمه‎هاش و سرخی قلب‎هاش. همه بی‎اثر. دیگر هیچ از او دلم را گرم و شوریده نکرد. دل آخرین دست‎وپاش را می‎زند. زیر چرخ‎دنده‎های چرایی و مرور تکه‎تکه می‎شود. و خسته و خون‎ریز تن به سکوت می‎سپارد. بعدِ سکوت اما، دیگر نشان و تپیدنی در کار نیست. دیگر هیچ در کار نیست. دیگر هیچ. هیچ.

پنجشنبه

پرسیدن پاری سوال‎ها به انتحار می‎ماند! به خدا اگر بدانید از چه شوکرانی حرف می‎زنم. پاری سوال‎ها همین که پس پیشانی‎تان نقش می‎بندند، چون جای گلوله سرخ و سوخته‎اند. فارغ از این‎که جواب‎شان چه هست و نیست. همین که توی خلوت رو کنید به دست‎هاتان و بپرسید، دست‎هاش را بلد است؟ دوستش دارد؟ کنارش شاد و آرام است؟ همان‎طور می‎بوسدش که.. به او هم گفته‎ست گردن‎ات بوی جان می‎دهد؟ به صدا کردن نامش، جان دلم جواب داده هیچ؟ پرسیدن پاری سوال‎ها به انتحار می‎ماند. چون جای گلوله سرخ و سوخته..

دل‎تنگی تنانه- هشت

چون گیلاس‎های نورسِ سرخِ باغ عدن، بندبند انگشت‎هات را به گرم مرطوب دهان گذاشته هیچ؟

خط ژ-سه‎هزاروهجده- یک

هیچ می‎دانی که زمین گرد نیست و مسطح است؟ می‎دانی که همین بزرگراه همت حتا انتهاش می‎رسد به ته زمین؟ من گاهی سوار اتوبوس‎هاش می‎شوم. سر را مثل همیشه تکیه می‎دهم به میله‎ی کنار پنجره به تماشا. اتوبوس سرریز از آدم، ایستگاه به ایستگاه خالی‎تر می‎شود. حتا آن بیرون هم از ازدحام ساختمان‎ها کم می‎شود. برج‎های بلند دور می‎شوند. و ردیف نامنظم خانه‎های کوچک و با فاصله پیداشان می‎شود. بعدتر زاغه‎ها. کپرها. بیابان. بیابان. تا دوردست و بی افق. اتوبوس پیش می‎رود. آخرین اتوبوس خط موظف است برای خاطر یک مسافر هم که شده تا ته دنیا برود. کم‎کم تاری و بخار می‎نشیند به پنجره. تکه‎ای از مسیر هست که دیدنش را از دست می‎دهم همیشه. می‎دانی چرا؟ این‎جا، ته دنیا، غوغای مِه است! انگار هزارها هزار درنای سپید، پرهاشان را چسبانده باشند به شیشه. بالاخره اتوبوس جایی همین حوالی می‎ایستد. من پیاده می‎شوم و محو آن صحنه‎ی شکوهمند و چشم‎گیر! راننده بوق می‎زند. صدا در رطوبت هوا خفه می‎شود. انگار زیر نمه‎بارانی کبریت کشیده باشی. بوق می‎زند که یعنی وقت ندارد تا ابد منتظرم بماند. آن هم این‎جا، ته دنیا. کارت‎بلیتم را می‎چسبانم به صفحه و او از آینه سرک می‎کشد تا مسافر دیگری جانمانده باشد. همیشه فقط منم. جاده‎ی یو-شکل را دور می‎زند رو به شهر. من می‎مانم و بارش باشکوه شهاب‎ها! می‎روم تا لبه‎ای که دیگر بعدش هیچی نیست. می‎نشینم با پاهایی آویخته در کیهان. و هزاران هزار شعله‎ی کوچک برابرم در حال فروافتادن‎اند. می‎دانی افسانه‎ها چه می‎گویند؟ چراغ هر دلی خاموش شود، ستاره‎ای فروخواهدافتاد. می‎نشینم به تماشا. پشت‎سر فرورفته در مِهی متراکم و روبه‎رو ستاره‎بارانی تا همیشه. چرا این همه آدم چراغ دل‎شان را می‎گیرند رو به باد؟ افسانه‎ها هیچ نمی‎دانند. من هم. گاهی می‎آیم ته دنیا. دلم را سفت گرفته‎ام توی مشت.. بعدتر بیشتر می‎نویسم برات که زمین‎اش چه جور است و آسمانش چه جور. راستی، دوست داشتی تو هم بیا. همین خط، ژ-سه‎هزاروهجده را که سوار شوی..
به ساعت سه صبح همه‎چیز تمام شد.
و از خودم کوچ کردم.

سه‌شنبه

از تمام آن هدیه‎ها و یادگارها هیچ نمانده الا کتاب‎ها. نه حتا آن انار کوچک خشک نخستین و.. برای یکی‎شان اما دلم چنان می‎رود گاهی که حاضرم چیزی عزیز را تاخت بزنم با داشتن‎اش! آن یکی که هرگز نداشتم‎اش را. به اصرار او رفته بودیم غواصی. من از آب‎های تاریک‎ِ عمیق ترس دارم. وهمناک و هول‎آورند. از شرابه‎های شناور گیاهان و تن لغزان جانوران‎اش. این بود که من تنها چند متری پایین رفتم و او چند ده متری. از اولین غوطه‎وری و غلبه بر هولم سه یا چهار پرک صدف حلزونی خیلی کوچک به ارمغان آورده بودم بالا. تنم بوی شوری گرفته بود و آن‎ها را به ذوق می‎فشردم در مشت. وقتی برگشت، ریختم‎شان کف دستش که پوستی نرم و صاف داشت. او هم بی هماهنگی و حرفی از پیش چیزکی ارمغانم داد. مشت که باز کردم، صدفی لایه‎لایه و ارغوانی دیدم که روی پوسته‎اش رسوب آب‎های فرو بر تاریکی نشسته بود. صدفی بنفش تیره که می‎شد همه‎ی آن سفر بی‎تکرار را توی حفره‎اش به نجوا گفت و پنهان کرد. رنگی معمول نداشت. چون کبودی بوسه‎ای طولانی بود بر انحنای گردن جانی. و اندازه‎اش چون لب‎های کوچک و لطیفی بود که از بوسه‎ای به هم فشرده و بسته باشد. از داشتن‎اش چشم‎هام پُر از ستاره بود؟ بود. وقت غذا که رسید، توی رستوران دست به جیب کوله بردم و بیرونش آوردم به تماشا. همین که زیر و زبرش می‎کردم، بازوی کوچک و چغری از دل صدف بیرون آمد. با ترس و هول دادم‎اش به دست او. گویا خانه‎ی خرچنگکی بوده و آواره‎اش کرده بودیم به هوای ارمغان. هرچه می‎کردیم بیرون نمی‎آمد که نمی‎آمد. با صدای تقی خودش را جمع می‎کرد ته صدف و پنهان می‎شد. من اصرار که صدف را می‎خواهم و خودخواه که باید جانور را بیرون کشید! عصری به ساحل بردیم‎اش به این هوا که بوی دریا امن است و بیرون‎اش می‎کشد و پوسته را رها می‎کند. چمباتمه نشستیم و نیامد. گذاشتیم موج خیس‎اش کند و باز هم خبری نشد ازش. نومید و خسته و آفتاب‎خورده بودم. قدم‎زنان دور شدیم به هوای این‎که بازگردیم و خالی برش داریم. دور شدیم و اگر صدف نبود، دست‎هاش را داشتم من. دور شدیم و دیگر بازنگشتیم. دور شدیم و فراموشی دست‎ها و صدف را بلعید. صدف کوچک نازنین من جا ماند. شد خانه‎ی خرچنگی که خزیده بود به دل‎اش. مثل دست‎های او که حالا... و همه چیز غوطه خورد در آب‎هایی شور و تاریک.

شنبه

یک آذر بود. حالا چندسالی گذشته از آن روز. رفته بودم عکاسی از خزان کوچه‎باغ‎هایی حوالی خانه‎ی مادری. ردیف چنارهایی ستبر، افراشته. دیوارهایی کوتاه و کاه‎گلی. سگ‎هایی پرسه‎زن و بی صاحب. کوچه‎هایی پوشیده از برگ‎های پنجه‎ای ترد و اخرایی. چاله‎هایی آب‎آیینه، مانده از باران صبح. سیاهی آشیان کلاغ‎ها پناه در بلندای شاخه‎ها. بید حتا به خزان نشسته بود. نارون هم. یک آذر بود. پیغام داده بود به دیدارش بروم. دوربین را هم برده بودم. یک فرعی را اشتباه پیچیده و ایستاده بودم تا بیاید پیدام کند. با اورکتی بر دوش و سیگاری که سرخی‎ش را می‎دیدم. تا سال‎های بعد هم همیشه به رسم خاطره، به همان فرعی می‎پیچیدم و از پشت ساختمان‎ها مسیر را پیدا می‎کردم و به پنجره‎اش تقه می‎زدم. اول‎بار بود که آن پرده‎ی آسمان آبی و ابرهاش را می‎دیدم. اول‎بار بود که نازنین مادرش را هم بعد از جراحی سخت و پسِ نقاهت. شاملو خوانده بودیم. «حسین‎قلی غصه‎خورک، خنده نداری به درک» یادم هست وقتی نوبت من شد، کلمه‎ای را اشتباه خواندم. برای اول‎بار با مسخ فیلیپ گلس آهسته توی سینه‎اش تن را تاب داده بودم. با دامنی کتان و خاکی‎رنگ و بلند، ایستاده میان اتاق. حتا بازوهام را فشرده بود و به یک خیز بلندم کرده بود. و من از خنده سرریز و مست. یک آذر بود. اول‎باری که بوسیده بودیم هم را. پرسیده بود می‎توانم بار دیگر هم؟ و من از شعف بی‎شک چشم‎هام به ستاره نشسته بود. عکس‎ها را توی صفحه‎ی کوچک دوربین تماشا کرده بودیم. بوی پرتقال و گرمای بخاری نشسته بود به تار و پود ژاکت بافتنی سیاهم. یک آذر بود و من ریز به ریز و جزء به جزء آن روز را به روشنی به خاطر دارم. حتا با بغلی پر از کتاب‎های فوئنتس به خانه بازگشته بودم. هوا رو به تاریکی بود. طعم اولین بوسه‎ی گرم و پرجذبه را مرور می‎کردم. نت‎های گلس روی دامنم جا مانده بود. هفدهم دی‎ماه اما خالی از خاطره بود. دیروز رفتم به همان کوچه‎باغ‎ها. بی‎برگ و بار. سگ‎ها پرسه می‎زدند. گوشه‎ی قی‎کرده‎ی چشم‎هاشان آشنا بود. هیچ‎چیز رنگ و لعابی نداشت. سرد و مات و خشک. زانوهام چنانی بی رمق بود که حتا لحظه‎ای هم پیاده نشدم. یک عکس هم برنداشتم. زیر چرخ‎دنده‎های مرور و خواب‎های پیاپی اما تکه‎تکه شده بودم. تکه‎تکه شده‎ام..
آقای ب از قول یک روان‎شناس عصبی و زیستی نوشته بود، «مغز ما برای این طراحی نشده است که خودمان را جای دیگران بگذاریم تا آن‎ها را درک کنیم. در نهایت می‎توانیم با استنباط خودمان از فاجعه با بقیه همدردی کنیم.» 
این‎طوری‎ست که من برای شما می‎شوم یک عدد. یکی از ده‎ها، یکی از هزارها. یکی از آن بیست‎وسه ‎نفری که جان باخته‎اند. یکی از آن چهل‎وهشت ‎نفر. می‎شوم یک عدد. عددی که فرق نمی‎کند یک باشد یا چهل‎وهشت. یک باشد یا یکی از ده‎ها. «از شرق حلب چیزی نمانده، جهنمی شده پر از مخروبه و جسد. هزاران نفر هنوز در ساختمان‎ها گیر افتاده‎اند. با شدت گرفتن حملات، ده‎ها هزار غیرنظامی از منطقه گریخته‎اند اما شمار زیادی هم از بیم بازجویی و کشته شدن، خانه‎های خود را ترک نکرده‎اند. گفته می‎شود که ده‎ها نفر در این حملات کشته شده‎اند.» عددی هستم که برای شما نشانی از پوست و گوشت و استخوان ندارم. که دل ندارم. عشق نمی‎دانم. بوی نان را نفهمیده‎ام توی کوچه‎های شهرم. از بوی تن یار چه می‎داند یک عدد؟ رنج چه می‎فهمد یک عدد؟ آخرین رویای پشت پلک‎هاش پیش از فروافتادن و غرقه در خون شدن چیست؟ من یک عددم. نه آدمی با تن و جان و صدا. من می‎نویسم. شما می‎خوانید. شما می‎گذرید. سطر به سطر. لای خبرها. صفحه به صفحه. لای کلماتی که از معنا تهی شده‎اند دیگر. من اما رنج می‎برم هنوز. من اما گیر افتاده‎ام پشت دیوار کلمات. من اما جانم به لب می‎رسد. من اما فریاد می‎زنم و صِدام توی ازدحام اخبار گم می‎شود. من عددی هستم که دست‎هام را نمی‎بینید. من اما لای بوی باروت دلم لک می‎زند برای عطر نارنگی. شما می‎خوانید. شما می‎گذرید. شما می‎گذرید..

چهارشنبه

شقیقه را تکیه دادم به میله‎ی کنار پنجره. چندروزی‎ست هوا دیرتر تن به تاریکی می‎دهد. می‎شود همت را دید. آسمان را دید. پرنده‎هایی را که چون بادبادک‎های افراشته، بال گشوده‎اند و چرخ می‎زنند. اما خوابی که آن دوشب پیاپی دیده بودم همه‎ی تصاویر دیگر را پس زد و نشست برابرم. می‎دانید فشردن/جویدن/فروکشیدن لب‎ها و بارها دست به موها و شال بردن گریه را به تعویق و تاخیر نمی‎اندازد؟ حتا اگر کف دست را بگذاری روی بینی و لب‏ها. حباب اشک هی بزرگ می‎شود و چانه‎ات کوچک و لرزان و بنگ! کارت تمام است. حباب می‎پاشد از هم. عمیق هم نفس بکشی اگر، مشتی شورابه به حلق ریخته‎ای و بس. دوشب پیاپی، بی کم و کاست خواب دیدم که آمده در چارچوب در. و همان جا دوزانو و معذب نشسته. من رو گردانده‎ام ازش. و حباب اشک مثل همین حالا بی‎رحمانه مردمکم را پوشانده و.. آمده نشسته و صداش چون مِهی غلیظ ذره ذره رسیده تا گلوگاهم. هر دوشب، هر دوخواب چون دوقلوهای هم‎سان. من رو گردانده‎ام و حباب اشکم ترکیده. مثل همین حالا. بعد آمده نزدیک و از پهلو آغوشم گرفته. مثل آخرین دیدار. آخ.. پهلوبه‎پهلوش نشسته بودم و لب را می‎جویدم و.. یکهو به شانه‎ی چپ چرخیده بودم و پاها را جمع کرده بودم روی پاهاش. و از کنار به آغوش فشرده بودمش. یک‎جور آغوش بی‎پناه. یک‎جور دردمندی بی‎پناه. یک‎جورِ بی‎وصفِ دردمندی بی‎پناه. خودم را چون آدمکی پارچه‎ای مچاله کرده بودم روی پاهاش. و حباب اشک. و سیلاب اشک. توی هر دوخواب از پهلو آغوشم گرفته بود. از دل‎تنگی گفته بود. و من چون آدمکی چوبی و بی‎جان تنها رو گردانده بودم ازش. و توی دلم چه آشوبِ مگویی بود. آشوب حضور دیگری. سایه‎ای منتظر بر چارچوب در.. در هر دوخواب. هردو شب.
حدود دو سال پیش در صبحی که موسم‎اش خاطرم نیست روی پل عابر میدان صنعت زنی میان‎سال و خوش‎لباس با صورتی آراسته مقابلم ایستاد و پرسید، «آموزشگاه خوب زبان می‎شناسین این اطراف؟» که جواب دادم، نه متاسفانه. و بعد بی‎ربط و بی‎مقدمه‎ترین جمله‎ی عالم را چسباند به سوالش، «پسری دارم که معجزه‎ی عیسی مسیحه. چندسال پیش به شدت بیمار شد و نذر عیسی کردم و بهم برش گردوند.» و بعد آهسته بازوم را لمس و جمله‎اش را این‎طور کامل کرد «امیدوارم شما هم به همه‎ی حاجت‎های دلت برسی.» در حالی که منتظر بودم بگوید برای همان پسر پی آموزشگاه خوب هستم و یا دست‎کم کمکی بخواهد و چه می‎دانم چیزی از این دست. اما با لبخند دور شد و من بهت‎زده و منگ مسیرم را پیش گرفتم باز.
امروز صبح در حالی که کلافه بودم از مسافر کناردستی‎ام در تاکسی قبلی و پا تند کرده بودم سمت تاکسی بعدی، صدایی آرام و موقر ازم پرسید، «آموزشگاه خوب زبان می‎شناسین این اطراف؟» لحظه‎ای مکث بود و حیرت و انتظار شنیدن باقی همان قصه! و البته همان زن آراسته ادامه داد، «پسری دارم که معجزه‎ی عیسی مسیحه. چندسال پیش به شدت بیمار شد و نذر عیسی کردم و بهم برش گردوند.» و بازوی راستم را آهسته لمس کرد، «امیدوارم شما هم به همه‎ی حاجت‎های دلت برسی.» لال بودم و هیچ برای گفتن نداشتم. ذهنم به سرعت اطلاعات را واشکافی می‎کرد تا بداند دو سال پیش هم اوایل ژانویه بوده آیا؟ که این زن نذر کرده هرسال راه بیفتد توی خیابان و این دو عبارت نامرتبط را تکرار کند برای مردم؟ که زن توی اتفاقی گیر کرده و افتاده به تکرار؟ که جز من چندنفر دیگر مخاطب این حرف‎ها بوده‎اند و واکنش‎ آن‎ها چه بوده؟ چندنفر مثل من مخاطبی تکراری بوده‎اند؟ که آمده یادم بیندازد همه چیز درست خواهد شد؟ آن هم این دو سالی که.. و گفت‎وگویی درونی تا پشت میز کار.

یکشنبه

گاه از دیدن تصویر و نقشی، خواندن کتابی، شنیدن قطعه‎ای، تماشای فیلم یا انیمه‎ای و چه‎ها و چه‎ها به وجد می‎آیم. همان وقت است که دنیا به تمامی خالی از سکنه می‎شود. کسی نیست تا شوق کودکانه‎ام را بریزم به یقه‎ی پیراهنش. پُرگویی کنم براش. گوشه‎ها را نشانش دهم و چه و چه. بس که فاصله‎ست.. -صدای سین  توی سرم زنگ‎دار تکرار می‎کند، خودت خواستی تنها باشی!- مثل همین نقاشی. مثل نگاه همین مرد توی نقاشی که وادارم کرد بعدِ مدت‎ها تصویر زمینه‎ام را تغییر دهم. بس که لعنتی آشناست. بس که لعنتی ناگفته‎ای پشت مردمک‎های سیاهش دارد. حتا دست کشیده‎ام به بافت صورتش. به تیغه‎ی بینی‎اش. به آن تکه‎ی کوچک از پیشانی‎اش. به انگشت‎هاش. به انگشت‎هاش. به انگشت‎هاش. بس که لعنتی انگار نومید از انتظار است. و آخرین کارش سیراب کردن فاخته‎هاست. دلم خواسته سر را نزدیک ببرم و این گوشه از لب را که در سایه‎ست ببوسم آهسته. بی که پلک‎ها را ببندد. بی که فاخته‎ها پربگیرند. بی که مرد فروبریزد. بی که ظرف را رها کند و سر روی کهنه‎رنگ میز بگذارد. بس که لعنتی آشناست. چشم‎هاش..


Mann mit zwei Tauben (Man with two doves), 2015 - Peter Harskamp