چهارشنبه

چه کسی خاطره‌اش را
مثل پوست
بر خویشتنش می‌کشد
مثل من؟!


-امیراحمد کامیار-

یکشنبه

در ابتدا نه کلمه، بلکه سکوت بود. پیش از هرچیزی یک قشای شیشه‌ای نازک از سکوت کشیده بودند بر تن هیچ و همه.

شنبه

«اگر بدانی من چه کشیده‌ام»

من توی این زیرزمین سگ مصب چیزی جز جنازه‌ی سوسک‌های مرده ندارم. سوسک‌های کوچک پادرهوای لعنتی. آن بیرون ماه کامل است اما. و از دریچه‌ی حقیر این نمورآبادِ سوسک‌زده تنها چند موزاییک از حیاط پیداست، پایه‌های زنگاربسته‌ی کولر، حلقه‌ی شیلنگ و دیگر هیچ. نه حتا یک کف دست آسمان! ان بیرون ماه کامل است و من همه‌ی زورم را می‌زنم تا فرونپاشم از هم. به خانه‌ای فکر می‌کنم با پنجره‌های بلند و آفتاب‌رو. من حتا به آن مستطیل کوچک کنف‌باف پای تخت هم فکر می‌کنم، وقتی برهنه‌ی پاهام لمسش می‌کند و بعد خزیدن به خنکای ملحفه‌ست. حتا به سبزنارنجی نارنگی‌هایی که چیده‌ام توی ظرف. به خنده‌های بلندم و لت جان‌دار آفتاب. به قرص کامل ماهی که یله کرده پشت پرده‌های شب خانه. به تصویر آشنای منی که چارزانو نشسته و با ولع ظرف بستنی را گرفته بین انگشت‌ها و موهاش ژولیده‌ست و صورتش زیباست بس که خون دویده به گونه‌هاش. به اینکه دیگر قرار نیست کسی توی چارچوب در بغ کند از رفتن دیگری، هربار، هربار، هربار... آن بیرون ماه کامل است و براش می‌نویسم به دیدرس روشن چشم‌هات هست ماه کامل؟ تا عکسی سنجاق پیغامش کند که هست. و من به قدر چند ثانیه سر می‌فشارم به گرمای سینه‌اش پشت کلمات. و از نم اشک‌هام گوشه‌ی دیگری از سقف طبله می‌کند باز...