چهارشنبه

غوطه در دیوانگی

مستم. مستیم از نوش نیست اما. از دخمه‌ی مترو جستم به خیابان. همین صبح. پلک‌ها سنگین و خمار. پاها لخ‌لخ و لنگر. سرفه، سرفه، سرفه. بارِ سنگین کیف از پی. شال یله. سکندری. تنه‌ی زبر درخت. مسیر سرراست همیشه را گم شدن. پریشان پیچیدن به فرعی غریب. ایستادن. خماری. باد از شکاف دری ریزه‌برگ‌های خشک را فوت کند بیرون و سرفه، سرفه، سرفه. تهران امروز جهان دگری بود، هست. همین صبح. همین حالا. مستم. مستیم از نوش نیست. از خود به‌درم. سکوت. مقیم سکوت. هم وحشی‌ام. هم بندی‌ام. هم رام. تاب آدم ندارم. هشیارم به جنبش برگی، شاخه‌ای آن‌سوی خیابان. مستم و سرفه، سرفه. قوز کرده‌ام و گیج و گم و گول و خراب. مستم. همین صبح. وصلم. همین حالا و سرفه... دست گرفته‌ام به دیوار و دست گذاشته‌ام رو بلندای گردنم و رو گرگرفته‌ی پلک‌هام تا رسیده‌ام پشت میز. هشت صبح شش شهریور است. مستم. و سرفه و خون

جمعه

 چنانی دل‌سردم که شراب هفت‌ساله‌ام طعم گلوله‌های پنبه‌ی آغشته به الکل سطل تزریقاتِ درمانگاهِ امیر را گرفته و آخ و چه می‌دانی آخ

غوطه در هذیان

شوریده‌ام ولی دل‌بریده و دل‌سرد. جور نیستند؟ به جهنم. بعدِ کار در را می‌بندم و چپ و راستِ گوش‌هام را پُر می‌کنم از زخمه‌های ح. سی دقیقه سربالایی خلوت دارم. سکندری‌خوران با موهایی گیرکرده به شاخه‌ها، معلق و آویخته و منگ‌ام. طعنه‌ و تنه‌ی عابرها به هیچ‌کجام نیست. سر کوچه‌ی کیهان بوی تندِ قهوه‌ست و لکه‌های درشتِ آفتاب. چشم می‌بندم. ماشین‌ها بوق می‌زنند. زانوهام کبود و دردمند و آخ. بازدم ح می‌پیچد به تنِ مضراب‌ها. مرد خوش‌نویس لب‌خند می‌زند. میانِ ابروهام برف می‌بارد. می‌گذرم. می‌گریزم. و دل‌سردی و صدای ح و حزن و دل‌سردی و زخمه‌های تند و سرگیجه. می‌گریزم. با دست‌های تب‌کرده و تاب‌دار. با پلک‌های بسته و جانِ آغشته و باز.. دل‌سردی، دل‌سردی، دل‌سردی و آخ

شنبه

دلکم، در سینه بمیر!
دلم سرِ کوهی رفتن و از عمقِ جانِ بی‌جان فریادزدن می‌خواهد.

پنجشنبه

وقتی پرنده روی استخوان ترقوه‌ات جان داد

خیلی سخت آغشته‌ی آدمی می‌شوم. خیلی سخت، خیلی سخت‌تر از آن‌که گمان کنی. و همیشه هم اشتباهی..

سه‌شنبه

ما مردُمونِ لب به دندون گزیده‌