سه‌شنبه

روزهای استیصال

بی‎خوابی و کابوس دوباره برگشته. تمام دیشب پلک هم نگذاشتم. باری حوالی صبح دیدم جانوری کوچک، به قواره‎ی یک ساق پا، ایستاده انتهای خانه‎ی تاریک و دست‎هاش را برده بالا و رو به من تکان‎شان می‎دهد. جسم نداشت. چیزی شبیه مِهی متراکم بود. کمی روشن‎تر از تاریکی. خیره نگاهش کردم و دیدم می‎آید سمتم و سرعت گرفته. وحشت کردم. پرید به هوا و خودش را پرتاب کرد روی مچاله‎های پتو. وزنش را حس کردم. مثل تن یک غاز وحشی بود. تقلا می‎کرد خودش را بسُراند زیر پتو. خودش را برساند به پوست شکمم. با وحشتی تمام دستم را کوبیدم به حجم و پرت شد وسط خانه. بالشتک کوچکم بود.. باز کابوس‎ها به کاسه‎ی سرم ناخن می‎کشند. باز خزه‎ی اندوه چون کپکی ریشه‎دار نزدیک و نزدیک‎تر می‎آید. خلاف‎آمد همیشه، دوتا زولپیدم فروداده‎ام امشب. سرم سنگین است. از تنهایی خسته‎ام. کارها چنان که باید پیش نمی‎روند و من بی شکیب و مستاصل. هیچ‎کس نیست. مطلقا هیچ‎کس نیست که این روزهام را بریزم به دامنش. که تسکین باشد و پناه. از تنهایی خسته‎ام. از تنهایی بیزارم. از تنهایی جانم به تنگ آمده. صبح باز نشستم به شنیدن آواز آن تنهاترین نهنگ و حالم آشوب شد. در آن عمق تاریک فریاد می‎کشید و در آن عمق تاریک تن مهیبِ سرگردانِ تنهاش را پیش می‎راند و فریاد می‎کشید وهیچ به هیچ.