چهارشنبه

خزیده به لجن‎مالِ لانه‎ی تنهایی، پشت به روشنی..

از همه بریده‎ای چون او که نزدیک‎تر، دشنه‎اش تیزتر. پرسه می‌‎‎زنی با زخم‎های باز. پرسه می‎زنی و بذر بی‎رحمی جای‎جای جان و روانت جوانه می‎زند. فریاد خشمت دهان‎گشوده و سهمگین. و حفره‎ی تهی چشم‎ها خیره‎مات. به هوای ناامنی دست‎ها را یک‎به‎یک پس می‎زنی. سردی. تلخی. و یکهو.. در دل همین شهر کریه، میان ولوله‎ی خبیث آدم‎ها، مهر و مرهم می‎یابی. آدمی ناب و نایاب. به مهر تمام. به مهر و مراعات تمام. نیک چون انجیربنی کهنه. و آخ که تو گنجشککی ترس‎خورده..

دوشنبه

آوخ این من

پرنده‎ای که کوچکِ لرزان تن را به شیشه می‎کوبد. پنجره می‎گشایی، می‎رمد. پرنده‎ای که کوچکِ لرزان تن را و آشفته‎ی خیس پر را بر دست‎هات می‎نشاند. دست به دانه می‎گشایی، می‎رمد. پرنده‎ای که کوچکِ لرزان تن را و آشفته‎ی خیسِ خونِ پر را و دل‎ذره‎ی غمینِ تپنده‎ را و تیله‎ی روشنِ پُرگوی چشم‎ را برابرت می‎گذارد. آغوش به گرمای امن می‎گشایی، می‎رمد. پرنده‎ای که نوک بر شانه‎ات فروبرده به خفقان، من‎ام..

شنبه

خشم چون گوزنی نر شاخ‎های چندخوشه و بزرگش را به دنده‎هام فرومی‎برد. بیرون می‎کشد. فرومی‎برد. بیرون می‎کشد. فرومی‎برد. بیرون می‎کشد. تا نفرت از سینه‎ام شتک بزند به کلمات..

چهارشنبه

(حذف شد)

از آدم‎های بی‎عاطفه‎ی بی‎رحم فاصله بگیرید

روزهای تضرع و گریز. روزهای فاصله. روزهای تف به بی‎رحمی، تف به بی‎رحمی، تف به بی‎رحمی. روزهای ناگزیر از تب. روزهای سوگِ امید. روزهای گم در هزارتوی اندوه. روزهای تهی از معنا. روزهای تکرار و تکرار و هیچ. روزهای بی‎سبب. روزهای بی‎علاج. روزهای آخ. روزهای آخ. روزهای آخ. وقتی قندیل‎های بلندِ تیزِ ستبرِ سردِ هزاران ساله بر شانه‎هات فروافتاده‎اند، بر دست‎هات، میان سینه‎ات..

دوشنبه

ماخولیا

شنبه خوب بود. لبه‎ی جدول خیابان مقصودبیک راه رفتم. تجریش و شلوغی‎هاش گم می‎شد. سرک به باغ مردم کشیدم. برگ گردوها را بوییدم. تنه به تنه‎ی درخت‎ها زدم. سربالا پی رد کلاغ‎ها. پی جرثقیل و بارهای سنگین معلق در هوا. سر به زیر پی لک شاتوت جامانده از تابستان. خنده، سکوت، خنده، سکوت. تماشای عمارت‎های کهنه. بهارخواب‎ها و کنگره‎ی دیوارها. مرور کودکی. صدای پرنده‎ها. دیدن کاج‎های باغ سفارت از پشت سر. ردِ رود را گرفتن و بی‎هدف رفتن. رد رود را گرفتن و برگ خزان‎زده‎ی چنارهای خاوری را زیر پا کشتن.
یک‎شنبه اما نان‎های تست کپک زده‎اند. خبر از سبزیجات یخچال ندارم و بی‎شک پلاسیده‎اند. روزهاست دست به آشپزی نبرده‎ام. بطری‎های آب حتا دست‎ناخورده‎اند. یکی-دوتکه لباس آویخته از صندلی. کتاب رسیده به صفحه‎ی یکی‎ مانده به آخر و اما رها شده بر میز کنار قبض گاز. روی فنجان‎های قهوه غبار نشسته. قوطی بادام شور ماه‎هاست که خالی‎ست. موها را به زودی می‎سپرم به دندانه‎های موزر. صورتم را اصلاح کرده‎ام. دقیقا به شیوه‎ی معمول مردانه، با کف و ژیلت. با قساوت تمام از آب دادن به گلدان‎ها دست کشیده‎ام. آهسته ناله می‎کنند. برگ‎های کوچک‎شان له‎له‎زنان نرم و پژمرده شده و شاخه‎ها خمیده‎اند. سر برگچه‎های لیمویی که به شوق کاشتم، سوخته. نه، آب نمی‎دهم دیگر. درد ماهیانه آزارم می‎داد. دم‎کرده‎ی زیره و نبات مادرانه درکار نبود. خانه سرد و خالی‎ست. به کیسه‎ی کوچک یاسمن و لیوانی آب جوش اکتفا کردم. جانور لجوجم سربرآورده باز. به نخواستن و پس‎زدن. ناخن بر دیواره‎ی حلبی قلبم می‎کشد. فکرِ رفتن هم عصیان کرده. فکر رهاکردن همه چیز. کوله به دوش و کولی. سخت‎دل و سرد. پیرمرد ترش‎رو و عبوس این روزهام را نمی‎خواهم. که با هیچ زنده‎ست. و خسته‎ست. و دیگران وقت گذشتن از کوچه خمیده‎ی سیاه تنش را نمی‎بینند الا گربه‎های لمیده و پیر که گوش تیزمی‎کنند به رد شدنم.

یکشنبه

زخم را پنهان می‎کنم. مثل جانوری بی‎قرار زیر دستبند چرمی وول می‎خورد. دندان نشان می‎دهد. فریاد می‎کشد. سگک برنجی از گرمای هوا و نم عرق فشار می‎آورد بهش. ملتهب شده. زخم را پنهان می‎کنم و پارس می‎کند مدام. گاه چنانی دهان بازمی‎کند تا همه چیز را ببلعد. زخم، شده سیاه‎چاله‎ای که زور می‎زند فروبکشدم. از سویی چنگ زده‎ام به شاخه‎ای. زخم، می‎کشد، من مقاومت می‎کنم. زخم، می‎کشد، من، می‎کشم. یا رهایی‎ست یا دونیم می‎شوم..
گرماش را برای آخرین بار به سینه فشردم و توی تقویم نوشتم، دیگر تمام شد!

سه‌شنبه

شده از بغض و استیصال و فریاد و خشم گوشه‎ی پیراهن را بفشاری به مشت؟ و همان‎طور که پیازها را توی تابه زیر و رو می‎کنی، فریاد بکشی و لعنت بفرستی به آدم‎ها؟ شوقِ لگدمال می‎دانی چیست؟ سیلیِ سختی‎ست. سیلیِ سختی‎ست. دردناک و سرخ و گزنده. شده از بغض و استیصال و خشم زانو به دیوار بکوبی؟ دندان برهم بفشاری؟ شوقِ لگدمال می‎دانی چیست؟ دروغ‎های کوچک را چون کیسه‎های زهرابه فرودادن چه؟ پرسید نشاط می‎خواهی و کودکانگی؟ همین می‎خواستم. همین می‎خواهم. که موهای کوتاهم را چون دو خوشه‎ی نارس انگور وحشی ببندم. که سرخوشانه بخندم. که خنده‎ام را زهر نکنند. که مرهم اگر نه، زخم نزنند. شوقِ لگدمال می‎دانی چیست؟ در چاهی وارونه آویخته‎ام. نه جانِ برآمدنم هست و نه توان فرورفتنم. چنگ به هرچه می‎زنم که سرپا بمانم، نمی‎شود. وقت خنده و شور کسی به سینه‎ات کوفته؟ پس‎ات رانده؟ کنارت گذاشته؟ نه، شوقِ لگدمال تو چه می‎دانی چیست..