دوشنبه

دست بگذار روی چشم راستم اسماعیل!

مادر به کرونا می‌گوید کُرنا، بر وزن سُرنا. ساز بدصدای آخرهای اسفند. پیچیده در کوچه‌ها. چون شوم‌گردی که در ساز بدقواره‌اش بدمد و خبرهای لعنت‌خورده‌ی این اواخر را منتشر کند.

منطقه‌ی لمباردی و از جمله میلان به قرنطینه رفته! پائولو گفته بود فریدا بسیار شبیه من است. هربار که دخترک را به گردش می‌برد، چیزکی در طبیعت شکار می‌کند. بعد عکسی فرستاده بود از پری کوچکش با میوه‌های کاج و بلوط. توی قاب کوچک برام دست تکان داده و گفته بود چائو! و بعد انگشت‌های کوچک سفیدش را فروبرده بود به ریش تنک پائولو. که یعنی حرف زدن را بگذار برای بعد و همه‌ی حواست به من باشد، به فریدای کوچکت. میلان قرنطینه شده و من دلم فشرده و نگران است. باری به دل آرزو کرده بودم پائولو پدرم باشد. شب بعد از اولین فیلم‌برداری پیغام داده بود که احساس پوچی می‌کنی؟ و من به تایید و اندوه سر تکان داده بودم. گفته بود «فریدا گریه می‌کنه، من این‌جام.» و من هول کرده بودم که برو به دخترک برس. او لبخند زده بود که فریدا ساعت‌ها پیش خوابیده. ذهنم را خوانده بود؟ او حرف‌هام را پیش از گفتن می‌فهمد. تا من دنبال کلمات بگردم، او یک‌بری سرش را توی دوربین کج می‌کند و می‌گوید، جنگجو! از هیچ چیز نترس. تو می‌توانی و من ایمان دارم. پائولو صِدام می‌زند فایتر! «هی فایتر از تهران چه خبر؟»

نقشه‌ی تهران را با نقطه‌هایی از طیف رنگ سرخ، علامت گذاشته‌اند. تهرانِ آبله‌رو! من کجای این صورتِ جذامی‌ام؟ دقیقا چشم راستش! چشمی سرخ و متورم. چشمی که نمی‌تواند خود را توی سینه‌ی هیچ پدری پنهان کند و آن‌قدر به همان حال بماند تا جهان از فروریختن دست بردارد و بایستد. وقت‌هایی که می‌ترسم با همه‌ی جانم دستی مردانه طلب می‌کنم که گوش‌هام را بپوشاند. که سرم را فرو ببرد میان سینه‌اش و بگوید «نترس جنگجو! من این‌جام.»

کسی پایین پنجره کُرنا می‌نوازد.

پنجشنبه

پوشیدن..

سرفه‌های آقای توکلی خلط‌دار است. این را تیغه‌ی نازک دیوار می‌گوید. اولِ سرفه‌اش بلند است و در کسری از ثانیه چیزی می‌شکند توی گلوش. مطمئنم چشمش را بسته و از سرفه غافل‌گیر شده، آن‌قدری که فرصت نکرده تا کانتر آشپزخانه برود پی دستمال. بعد یک صدای خیس و غلیظی می‌دهد گلوش. من صدای کوبیدن پاهاش را دنبال می‌کنم تا بازشدن در دستشویی. لابد می‌رود حجم عفونت را تف کند توی کاسه‌ی روشویی. نه، نمی‌تواند مبتلا شده باشد. یکی می‌گفت اگر بخواهیم به این قضیه داروینی نگاه کنیم، ویروس برای بقا و تداوم حیاتش نبایست میزبانش را بکشد! بایست کمی خفیف‌تر عمل کند تا در انبوهی از آدم‌ها تکثیر شود. «شمار مبتلایان!» این عبارت کوتاه تیتر همه‌ی خبرهاست. من گوشی را نیمه‌فعال کردم طی سفر. یعنی اینترنت را ازش گرفتم، بدل شد به یک یازده-دوصفر مثلا. آن‌قدری که مادر تماس بگیرد و کوچکه پیغام بدهد و نور چراغ قوه‌اش دره‌های تاریک را نمایان کند. چرا دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسم؟ یا هیچ چیز آن‌قدرها منقلبم نمی‌کند؟ انگار همه‌ی زندگی‌م خوابی باشد که من حین خواب دیدن تماشاگرِ آدم در خواب باشم و آگاه به اینکه در بیداری چیز دیگری در انتظارم است. من این مدت هفت‌خوان دیگری را از سر گذراندم. آن‌قدر خودم را به مهلکه انداختم که باورم نیست من آن آدم توی خواب بوده‌ام! زندگی‌م این اواخر شبیه چادر کرپ گاباردین کهنه‌ی مادر شده بود. چادری که لبه‌دوزی پایینش ساییده و ریش‌ریش شده و بالای سرش بور و لبه‌های کناره‌اش سفیدک‌زده بود. چادری که کشیده باشند روی زنی که خودسوزی کرده و پستان چپش نیم‌سوز و چروکیده‌ست زیر چادر. زنی که زیر چادر عصب‌هاش از کار افتاده‌اند ولی دیدن جانِ برهنه‌ی سوخته‌اش درد عالم به چشم هربیننده می‌ریزد. من این اواخر آن زن زیر چادر بودم. چادری از کلمات روی‌ام را پوشانده بود. و پستان نیم‌سوزم دیگر درد نمی‌فهمید. من توی این شهر، توی خانه‌های بسیار این شهر آن زنی بودم که زیر چادری کهنه دراز کشیده بود و درد نمی‌فهمید و دیگر نمی‌ترسید. هربار گوشه‌ای در این تهران، عابری توی تاریکی پاش گیر می‌کرد به توده‌ای سیاه و سکندری می‌خورد و بی که بداند انگشت‌های باریک زن را زیر چادر لگدمال می‌کرد. چادری از کلمات در خاموشی، برهنه‌ی دردناکم را می‌پوشاند. و غریبه‌ها لگدمالم می‌کردند. نه، آقای توکلی مبتلا نشده چون سرفه‌هاش خشک نیست. ویروسی که به جان‌مان افتاده برای بقا هم شده باید دست‌به‌عصاتر عمل کند. زن امشب حوالی بلوار عدل پیدا شده؛ شاید هم در یکی از میدان‌های ارامنه‌نشینِ نارمک در کوچه‌ی آوانسیان. نه، در یکی از مجتمع‌های نیمه‌ساز پرند پیدا شده، در حالی که مچاله‌اش زیر چادر از هق‌هق تکان می‌خورد. زن، این‌بار مُرده چون تصمیم گرفته ویروس را هم به گور ببرد. گفته بس است. دیگر نمی‌توانم. و تکه‌ی بزرگی از مزه‌ی سرب و خون و خاکِ چادر را فشرده لای دندان‌هاش.

چهارشنبه

آه مریخ!

آقای توکلی مبتلا شده. همان همسایه‌ی دیواربه‌دیواری که مادرش را از دست داد. توی راهرو به کسی می‌گفت تست دادم و مثبت بود. ولی نیمه‌های شب صدای خنده و حرف‌هاش می‌آمد. البته که این طاعون نتوانسته جلوی شور زندگی خیلی‌ها را بگیرد. یکی‌ش همین آقای توکلی، با اینکه تنهاست ولی خانه‌نشین و غمگین نیست. از هم‌خانه‌ام به واسطه‌ی مدیر ساختمان خواستگاری کرده بود. یعنی پرسیده بود می‌خواهد ازدواج کند یا نه. همین‌ که گفت تستم مثبت شده، یکهو زندگی‌ش برام رفت روی دور تند. صداش هیچ تاسفی نداشت. انگار مثلا به کسی می‌گفت «آسانسور خرابه، از پله برو.» خبری و ساده و بی‌نگرانی. من آن شب روی میز یک تب‌سنج دیجیتال داشتم، یک بسته فیتوکلد و روغن شترمرغ. کف پاهام پوست انداخته بود بس که توی جزیره‌ها پابرهنگی کرده و از صخره‌ها بالا کشیده بودم. من با همه‌ی جانم پا به جنوب گذاشته بودم. برای سه یا چهارمین بار امسال. هی آن جادو اسمم را خوانده بود و من مسخ، بلیط گرفته و راهی شده بودم. کفش‌ها را کنده بودم و قلبم را روی گرمای خاک‌ها و ماسه‌هاش غلتانده بودم. پاهام روی میز بود و داشتم به عکسی نگاه می‌کردم که از تاریکی خوفناک دریا گرفته بودم. یکی-دو سوسوی روشن آن دورها پیدا بود و دیگر هیچ، تاریکی محض. ولی من خیره مانده بودم به گوشه‌ی راست عکس. انگار او هم مرا می‌دید. حواصیل بزرگی که نشسته بود روی صخره‌ای کوچک و خیره‌خیره نگاهم می‌کرد. من آن تکه‌ی شب جنوب هم مشروع لیلی گوش داده بودم. موج‌ها آهسته هوف می‌کشیدند و مرد، سیاره‌ی سرخِ بزرگ را گواه گرفته بود. آه مریخ! مریخ! تب‌سنج زیر زبانم سی‌وشش و هفت را نشان می‌داد و دهانم از بزاق پرشده بود ولی مطمئن بودم از تب در حال تبخیر شدنم. آه مریخ! آه حواصیل بزرگ خاکستری! نباید می‌گفتم؟ نمی‌دانم. مثل آن چندبار قبل باز این من بودم که سینه‌ام را شکافته بودم. بعد ندامت و اندوه آمده بود؟ نه. من و مریخ و حواصیلِ نشسته در تاریکی نتیجه را می‌دانستیم. براش نوشته بودم، «اون بیرون طوفان مکرره! اما من می‌خوام با چراغ دل خودم به دریا بزنم، می‌فهمی؟» گفته بودم چون حرف تا گلوگاهم بالا آمده بود. گفته بودم چون بایست می‌گفتم. حالم از سرک کشیدن و نشانه‌بازی و پوشیده‌گویی بهم می‌خورد. باید این گلوله را شلیک می‌کردم. خواه توی آینه! این بود که آقای توکلی مثل هرشب غذاش را از پیک رستوران تحویل گرفت، زمین چرخید، حواصیل پرید و من در تبی نداشته می‌سوختم.