چهارشنبه

دل‌تنگی تنانه- چهارده

یک‌وقت‌هایی من زودتر بیدار می‌شدم یا او زودتر به خواب می‌رفت. یک تکه‌ی بزرگ از تنم مماسِ تن او بود. همین‌طور که نسیم نفس‌اش روی بازو یا کناره‌ی گردنم هو می‌کشید، (آخ! شبیه پیچیدن باد اردیبهشت لابه‌لای شاخه‌های نورس) چشم‌ها را می‌بستم و سعی می‌کردم پابه‌پای او ریه را از هوا پر و خالی کنم. دنده‌هاش پیش می‌آمدند و دنده‌های من هم. شکم‌اش فرومی‌نشست و نفس من هم. یک نفس، دو نفس، همین‌طور همراهی می‌کردم و یکهو با آن تنِ آسوده‌ی گرم یکی می‌شدم. لحظه‌ی غریب و مبارکی بود، پابه‌پاش دم و بازدم. لحظه‌ای مبارک و پرشکوه و بی‌گره، شبیه ابرهای سپید شناور و درهم تنیدن‌شان.
اما امان از کابوس و لرزش تن، امان از رویای سیاه و انقباض دست، امان از لحظه‌ی گسستن و ترس‌خوردگی و بی‌اختیار پس زدن و فریادی خفه. شیرینی ممزوج دو تن، تلخاب می‌شد و مثل فروافتادن تلی برف سنگین از شاخه و گریز صدها گنجشک بود! از جا می‌پریدم و رشته‌ی وصل می‌گسست.
من نرم و آهسته می‌بوسیدمش و به زمزمه تکرار می‌کردم، «هییسس! چیزی نیست، خواب می‌دیدی جونک دل.» و تا دوباره سرود نفس به نایِ نی برگردد، تا دوباره پرنده به شاخه خوبگیرد را انتظار می‌کشیدم. برف آهسته می‌بارید و پنجه و شاخه را به هم می‌دوخت. حسرت را به خاطراتِ تن..

یکشنبه

«گو ببارد ابرک درد و بشوید لخته‌های خون بر این درگاه»

بیست‌ودو یا سه ساله بودم. با رفتار خالص و صمیمی‌اش دلم را برده بود. بند پوتین‌هاش را یک‌دور می‌پیچید به مچ پا و می‌گفت «کاری که تو می‌کنی هم درست‌تره و هم قشنگ‌تر» و گونه‌هاش سرخ می‌شد و زاغ چشم‌هاش برق می‌زد. خیلی جوان بودم و مرد بوی برفِ نورس می‌داد. براش کی‌یر کگور می‌خواندم و صندلی‌ش را چنانی نزدیک می‌آورد که گرمای روشن موهاش را پس سرم حس می‌کردم، پسِ ده سال حتا! نیمه شبی از آن سر شهر زنگ زد و پرسیدم صدای خیابان برای چیست؟ و به ذوق گفت بهمان فیلمی که گفتی را بالاخره یافتم! و هربار از یک گوشه‌ی شهر چیزی که زمانی از دهانم پریده بود را با یافتم یافتمی بی‌غش، پیدا می‌کرد و پیش می‌آورد. شوق صادقانه‌اش به وجدم می‌آورد. نه پی این بود که گند غرورش مرا از پا دربیاورد و نه پروای این داشت که خیال کنم بیهوده دنبالم افتاده و نه می‌ترسید پس‌اش بزنم. من بیست‌ودوساله بودم و او جوان بود و خوش‌قامت و زیبا و به غایت دل‌صاف. از اینکه نزد دیگران تحسینم کند ابایی نداشت. از اینکه پیرو باشد و تسخر دیگران را به جان بخرد هم. هرآنچه من خوش داشتم را جور کودکانه‌ای خوش داشت و این گاه سرخوشانه به خنده‌ام وامی‌داشت. رنگ لباس، زنگ گوشی، غذایی که ازش نفرت داشت و نمی‌دانستم و هفته‌ای دوبار به اشتهای تمام می‌خورد! هیچ غل‌وغشی نداشت. هم خودش بود و هم تماما من. حواسش بود حریمی نشکند و حواسش بود همراهی کند هم.
روزی گفت که توی زندگی‌ش دوتا رسول دارد و هرکدام بگویند بمیر، بی‌درنگ می‌میرد! رسول اول برادرش بود و از ماجرای ما که بوبُرد، پسرک را فرستاد به شرق دور، به شانگهای! فرستاد به دورترین و شلوغ‌ترین و دست‌نارس‌ترین و گنگ‌ترین نقطه‌ی جهان! جایی گم و گنگ و غرق و پرهراس! رسول دوم من بودم که مبهوت و تنها و لال از این فراق نابهنگام و یک‌باره و دست‌خالی!
مدت‌ها در شوک این فاصله، از کیوسک‌های روزنامه کارت تلفن می‌خریدم و با ناخن و اشک، رمزش را می‌خراشیدم و با تاخیری زیاد صداش را می‌شنیدم که از رویاهاش می‌گفت و با اندوه احوال می‌پرسید. تضرعی که کلمه‌هاش داشت، پسِ ده سال در گوشم مانده! خواب‌هایی که تعریفم می‌کرد و به غایت عجیب بودند و تصویری از من همیشه گوشه‌ای، خاموش و حاضر در خواب. بودای کوچک یشمی که ارمغانم آورد و رابطه‌ای که به لطف رسول اول به چنان مغاکی غلتید که ناپرسیدنی، ناگفتنی و همه‌چیز به پفی خاموش شد و تمام. من درخواست برادر را در غیاب برادر رد کرده و به خود لرزیده بودم! و همه‌ی آن شوق و حال خوشی که خرد و خراب شده بود به دست یک حسادت کور را نمی‌شد فرودهم سال‌ها! نه می‌شد دهان بازکنم به گفتن و نه می‌شد گذشته را بنا کنم. اتفاق به زبانی رخ داده بود که من از الفباش هیچ نمی‌دانستم. دست‌هام پاک بسته بود.
پسِ ده سال دیدمش! با گونه‌هایی تکیده و چشم‌هایی مکدر و نشاط تنی که رخت بسته بود. موبه‌موی زندگی‌م را از هزارها فرسنگ دورتر پی گرفته بود و من تماما بی‌خبر این سال‌ها و درگیر دربه‌دری‌های خودم. من رهاش کرده بودم و گمانم بود زندگی و مردمان و زبان نو او را هم بلعیده. که بلعیده بود هم. ولی تمام این ده سال نامی را به مشت فشرده بود و دم نزده بود. توی لابی آن هتل محقر لپ‌تاپش را گشود و نشانی ایمیلی نشانم داد و پرسید خاطرت هست؟ من ساخته بودم براش! یک یاهوی معمولی، اولین ایمیلش و یک کاغذ صدتاخورده‌ی مندرس هم نشانم داد که رمز و این‌هاش را با جوهر ارغوانی رنگ‌رفته‌ای نوشته بودم براش. گفت چه سال‌ها که انتظار کشیده تا نامم را در صندوق ببیند و هرگز خبری نرسیده. گفت حالا برای خودش دم‌ودستگاهی راه انداخته و بروبیایی دارد و کارمندهای چینی و.. من از پشت‌کار و همت و اراده‌اش خوب خبر داشتم. و با شرم و تردید پرسید همراهم میایی این‌بار؟ خیالِ خانه‌خرابِ رسول اول چنانی نهیبم زد که پس کشیدم و گفتم سفر به سلامت!
ساعت‌ها پیاده می‌رفتم و چشم‌هاش لحظه‌ای رنگ نمی‌باخت. لحن کلمه‌هاش که پخته‌تر و ملایم‌تر و از شورافتاده‌تر. کشیده‌ی انگشت‌هاش که چروک و تیره و سرد. چال گونه‌اش وقت خنده و انعکاس  نور میان مژه‌های طلایی‌ش که فروافتاده و موهاش که تنک. می‌شد کنار مهر بی‌دریغ و قلب بزرگ و ساده و دربرگیرش خوش‌بختی را مزه کرد. ولی سایه‌ی سیاه برادر و آنچه بر سرم آورده بود چنان گسترده و یاغی و فاتح که گریزی نداشتم جز، سفر به سلامت!
ساعت‌ها پیاده رفتم تا صداش دور و محو شد. تا تصویرش دور و محو شد. تا بیست‌ودوسالگی دور و محو شد. و گذشته را در گذشته به حال خود گذاشتم و نشدنی را پذیرفتم و سفر به سلامت!

شنبه

دل‌تنگی تنانه- سیزده

خواب و بیدار
تنم به سوی تن تو کشیده می‌شود
خواستن تو پارویی بلند است
که دوباره و دوباره
در باران سیاه این شب فرو می‌رود.



-جین هرشفیلد | آزاده کامیار-

پنجشنبه

«که گاه پیرهن یوسف، کنایه‌های کفن دارد»

بیرون سرد است. پیش از شروع فیلم نشسته‌ام به کتاب خواندن. لای کلمات مالاپارته، وزوو فوران کرده و گداخته‌های سرخ روانه‌ی شهر شده‌اند. با خودم می‌گویم جنگ و مصیبت‌هاش کم بود؟ همیشه همین‌طور است. همیشه همه‌ی خرابی‌ها با هم به بار می‌آیند. همیشه وقتی یک تکه از دیواری فروبریزد به سر آدم، همه‌ی دیوارها هوس ریختن می‌کنند! و من همانی‌ام که همیشه از زیر همه آوارها جان به‌در می‌برم و به قول کسی آنتی‌فراجایل می‌شوم! پوزخند می‌زنم به زندگی و می‌روم میان صندلی‌های سرخ. سالن تاریک است و من هیچ‌کدام از فیلم‌ها را خوش ندارم جز «آینه‌های پریده‌رنگ» را. باقی‌شان حرفی ندارند. مشتی جایزه ردیف کرده‌اند ولی هیچ ندارند برام. کماکان فیلم‌های کوتاه نوروز سروگردنی بالاترند! مثلا امان از «حیوان» برادران ارک!
تهی از لذت بیرون می‌آیم و با جماعتی روبه‌رو می‌شوم که توی سرمای بوستان ایستاده‌اند به تماشای چیزی و سرگرفته‌اند بالا. دمی حیران مکث می‌کنم تا صدای گزارشگر ملتفتم می‌کند که فوتبالی، چیزی‌ست.
همه‌ی کافه‌های مسیر همان بساط‌اند. پشت شیشه‌ی چندتاشان می‌ایستم و پکر می‌گذرم. عین هیولایی سنگی که به غارش برگردد و زبان آدمی‌زاد هیچ نفهمد. پله‌های کتاب‌فروشی محبوبم را می‌دوم بالا، یکهو از هشتادجهت صدای فریاد بلند می‌شود. گویی کسی به تیمی گل زده. حتا نمی‌دانم سبب این خلوتی شهر بازی کجا با کجاست. پله‌ها را دمغ برمی‌گردم پایین، دست‌ها در جیب.
توی مسیر پاکتی شیرینی کشمشی می‌گیرم. همه سرشان بند دیدن بازی‌ست. پیاده راه می‌افتم سمت خانه. این تنهایی، برای دوش من زیادی سنگین است. پاهاش را آویخته تا دنده‌هام و هیولای سنگی را هی می‌زند که برو. پاکت را می‌گذارم کنار باغچه‌ای و بالا می‌آورم. زانوهام روی سرمای جدول گزگز می‌کنند. دوتا گربه پوزه می‌مالند به پاکت. دست می‌گیرم به درختی و معده‌ام می‌سوزد. انتهای خیابان ماه زرد اُکر بزرگی نگاهم می‌کند. می‌گوید جوانه‌های سپید قلبت یخ زده خانم جان؟ می‌گویم به این شهر بازنمی‌گردم دیگر! به بوی عفن هرزه‌ها و نامردهاش. و دوباره زهرابه قی می‌کنم.

Mein lieber Malaparte


با همه‌ی بی‌انصافی‌ام از ترجمه‌ی خیاط، امروز رسیدم به سطرهایی و دلم ریخت!
در فصلی از «پوست» مالاپارته از عشق عمیق به سگش فِبو حرف می‌زند و کمی بعدتر از مرگ زجرآور دل‌مچاله‌کن او. اما همان صفحات ابتدایی، مترجم رو می‌کند به منِ خواننده و با شفقتی تمام می‌نویسد: «مثل بِبِر "Bebert" گربه‌ی معروف لوئی-فردینان سلین، فبو "Febo" سگ ولگرد کورتزیو مالاپارته نقش و مقام ویژه‌ای در رمانسک ادبیات اخیر اروپا دارد. عطوفت و وابستگی شاعران و نویسنده‌ها به حیوان همراهشان، گاهی زیباترین نوشته‌ها را برای ما به ارمغان می‌آورند. کماکان، خیال‌تان راحت باشد؛ پایان سرنوشت فبو به دردناکی صحنه‌ای که در پیش دارید نبود. بعد از عمری دراز و مرگی آرام، گربه‌ی سلین در باغچه‌ی خانه‌ی وی و سگ مالاپارته لای صخره‌های جلوی ویلای نویسنده در کاپری، به خاک سپرده شده‌اند.» من این پانوشت را خواندم و به مترجم تعظیم کردم. هرگز ندیده بودم کسی این‌چنین رو کند به مخاطب و تسلایش بدهد. یا چنین صمیمی و ساده خود را همراه خواننده بداند و مستقیم و خطاب به چشم‌هایش حرفی بزند.
دیده بودم پدیده‌ی غریب و دیوانه‌ای چون «اکتاگاو» در داستان‌های پایانی «راشومون» رو کند به خواننده و جملاتی را بریده از متن و بطن داستان به صراحت به من خواننده بگوید و از وحشت خونم را منجمد کند! اما در کار ترجمه، این جنس همراهی ستایش‌برانگیز ندیده بودم پیش‌تر.

لای چرخ‌دنده‌ها

هفته‌ها انتظار کشیدم تا ساعت اکران فیلم بشود یک زمانی که بتوانم و تماشا برام مقدور باشد. بالاخره بعد از سرزدن‌های هرروزه به جدول اکران، برای عصر امروز بلیط گرفته بودم.
تمام روز آسمان ابر بود و حتا یک لت آفتاب هم به جان خانه نیفتاد. زمستان این خانه سرد است و کتری کوچک اوزویی مدام در حال جوشیدن.  همان‌طور مچاله و خاموش افتادم روی مبل، زیر پتوی نازک سفری و جوراب‌های بافتنی. ماه‌هاست بی‌قرارم و ماتحتم به یک‌جا نشستن رضا نمی‌دهد و مدام در حال چیدن برنامه‌ای و از این‌جا به جای دیگری رفتن‌ام. انگارنه‌انگار روزها در فسردگی تمام توی آن زیرزمین لعنتی به سقف خیره می‌ماندم. این هم ور دیگری از زندگی‌ست لابد.
القصه درونم گفت‌وگوها بود. از فاصله‌ای که در رفاقتم افتاده و هرروز توی سرم کلماتی ردیف می‌کنم به گفتن و باز بندمی‌آیم و گم می‌شود در آشوب بلاتکلیفی‌های کشنده. یا از آن یکی رفاقتی که دیگر تاب پرخاش‌های بی‌امان و نارواش را ندارم و سخت در فکر فاصله‌ام. برنامه‌ی کوچ را هم از سر مرور کردم. لیست کارهای باقیمانده را نوشتم و یک‌دو چیز را هم پس‌وپیش کردم برای کندن و رفتن. همین‌طور از فکری پریدم به فکری و ابرها تیره‌تر شدند و تگرگ‌ها ضرب گرفتند به قاب پنجره و زمان گذشت و کتری سوت کشید و آن‌قدر لَخت و سنگین نشستم و خیره شدم به سوی دو شمع کوچک که ساعت از شش گذشت و تماشا از کفم رفت!
مشتی ماش و عدس و بلغور ریخته‌ام به جوشاندن به هوای آش. خانه ساکت است و درونم از کلمه تهی‌ست و سخت‌ترین روزها را تمامی نیست انگار.
شمع را فوت کردم و سلانه رفتم سوی کتاب. ترجمه‌ی «قلی خیاط» بیش‌وکم لنگ می‌زند و مالاپارته‌ی بعد از جنگ را از ریتم انداخته پیش چشمم. نه که بی‌انصافی کنم و بگویم دست ترجمه‌ش وبال گردن‌اش بوده، نه. زبان خیاط را خوش ندارم. یک اصطکاک ناهضمی دارد. انتخاب‌هاش از دشت بسیط واژه نیست یا من به اشتباه انتظار دارم بی‌بدیل «محمد قاضی» از «کاپوت» در «پوست» هم تکرار شود. نمی‌دانم. مالاپارته اما بی‌اعتنا به کیفیت ترجمه، هیولای جنگ را پشت دیواری بلورین برابر چشم‌هامان زنده‌زنده پوست می‌کند و بیچارگانی که لای دنده‌های جانور گیرکرده و خرد و تکه‌پاره‌اند را بیرون می‌کشد. و شتک خون بر مردمان پسِ جنگ را هم با روزنامه‌های کهنه -انبوهی از کلمات سربی- پاک می‌کند. این مالاپارته‌ی غریب و صاحب‌کلمه.
کتاب را زمین می‌گذارم تا پرده‌ها را بکشم. درپوش لیوان دم‌نوش را برمی‌دارم و بخار عطرآگینش را به سینه می‌کشم. بهارنارنج‌ها شبیه هلال ماه نو، خمیده و خیس‌خورده و پونه‌های دست‌خشک مادر سبزشده و چروکیده‌اند. قاصدک‌های چای کوهی چسبیده‌اند به تکه‌های بِه. گلوی خاموشم طعم دست‌های مادر می‌گیرد و آهسته به زمزمه می‌خوانم، «آهوی دشت پرستاره‌امی، ای گل سپید چارپرم» و یاد خنده‌های مرد به لبخندم وامی‌دارد.
یک تکه پارچه‌ی مومی می‌چسبانم به تن بوم تا دست‌های بسیار آن عکاس روس را که دور صورت استخوانی مردی جوان قاب گرفته، نقاشی کنم. رد سرخ قلمو بر آخرین ملغمه‌ی امروز. سرانگشت‌های رنگی، فکری خسته، دلی زنده، گلویی آغشته، این است حال‌وروز پنج‌شنبه‌ی ابریِ آخر دی‌ماه.

«جوانه‌های پنبه طاقت سرمای شب‌های ماه را نداشتند.»

با شعر نرم و محزونی روبه‌رو نیستیم! چهارگونه گیاه برده‌اند تا نیمه‌ی پنهان ماه که ببینند در آن کره‌ی سرد و تاریک جان می‌گیرند یا نه. از آن میان پنبه‌ها ساقه‌ی باریکِ تردِ سبزشان را با خمیازه‌ای کرخت کشیده‌اند رو به آسمان ولی در سوز سگ‌کش شب‌های ماه به کل خشکیده‌اند.
تعبیر تلخی‌ست که سینه‌ی پاری آدم‌ها، شب نیمه‌ی پنهان ماه است و دانه‌ی سپید قلب پاری دیگر، جوانه‌ای سوخته بر آن حجم سرد شناور در کهکشان. همان حباب حفره‌دار آویخته‌ای که می‌شود خیره به روشناش، شب‌های تیره‌ی زمین را تاب آورد؟ هزاران حذر از دل‌تنگی! 

سه‌شنبه

«به ره نی‌زن که دارد می‌نوازد نی | در این دنیای ابراندود»

نوای شمشال چه می‌تواند به سرتان بیاورد؟ یک قطعه‌ی ارکسترال برای این ساز وحشی و محزون و سخت‌نای! انگشت را فشردم روی صفحه و کسی توی بدنه‌ی برنجی ساز دمید و درشت‌ترین اشک‌ها خود را از هره‌ی پلک‌هام آویختند. من ناباور به صدای مرد گوش سپرده بودم که لابه‌لای سِحر ساز برام از شمشال می‌گفت و از قاله‌مه‌ره و اینکه دیگر کسی نیست راز این ساز سخت شبانی را به سینه بگیرد و.. درشت‌ترین اشک‌ها چکیدند و دیدم این همان صدای از یادرفته‌ست که کمین کرده پشت ساز و یکهو خودش را عیان کرده در غروب دی‌ماهی چنین. من ناباور قطعه را پاز کردم و صدای مرد هم محو شد و اشک‌ها همچنان سقوط می‌کردند. برابر این حس بی‌دفاع‌ترین بودم. دل‌تنگی بعد از هفت-هشت ماه یکهو روییده بود و قد کشیده بود و زیر سایه‌ی ستبرش تسلیم مانده بودم. اول حیرت بود و بعد انکار و بعد تشر و بعدتر سکوت. دوباره دکمه را فشردم و صدای ساز پیچید و مرد دیگر چیزی نگفت. ناغافل رخ عیان کرده و حالم را دیگر کرده بود. من تمام آن خیابان بلند را روی همین قطعه راه رفتم و پاره‌سنگِ گلوگاهم سخت‌وسخت‌تر شد. سنگواره‌ی حواصیلی که می‌خواست منقار بگشاید و نای‌ام جا برای وسعت فریادش نداشت. چه‌طور می‌شود یک تکه ساز برنجی شبانی این‌چنین دگرگونم کند و سردی و نسیان را بشکند و دلم را به مشتی سخت بفشارد؟ گریستم و مفتوح و مغلوب گذاشتم موج بگذرد. گندمزاری خموش بودم تسلیم تش‌باد..

شنبه

«جهان با تو خوش است»- چهارده

می‌دانی تو چندمین نفری که دخترک کولی خطابم می‌کنی؟ وقتی کاسه‌ی سوپ مقابلت بخار می‌کرد و از ترش لیمو و‌ عطر آویشن چشم‌هات برق می‌زد، برات به خنده‌ی بلند گفتم که از هرچه از زمین روییده می‌توانم شوربایی بسازم. که ریشه و ساقه و برگ و دانه‌ای باشد و‌ توبره‌ی ادویه‌هام و‌ بس! و تو آهسته کاسه‌ی بزرگ و گرم دستت را گذاشتی کناره‌ی صورتم. گذاشتی نیمه‌ی چپ، همان‌جا که شقیقه چون رشته‌های پراکنده‌ی گل قاصد سفید شده. گفتی «آی دخترک کولی» و توی مردمکت چه‌ها که نبود. و من چشم‌ها را دزدیدم. آخ که دلم می‌خواست آن یک تاش نوازش را کوک بزنم به گونه‌ام.
گفتی فقط کولی‌ها به این قشنگی زمزمه می‌کنند و دکمه را فشردی و من حیران! کی آن تکه صدا را ضبط کردی که نفهمیدم؟ کجا بودیم و چه حالی داشتم؟ آن‌قدر امن و رها و سرخوش و دل‌مست؟
کاش جای اینکه سرخ شوم از شرم، کف گرم دستت را بوسیده بودم. گفتی پاییز بعد انگورهای دیم را با هم می‌خریم. به ذوق اضافه کردی شراب‌های پرخروش را تو زیرورو کن. پرسیدی برای جوشیدن آن سرخی ناب، آواز می‌خوانی؟ و با خودت تکرار کردی، آخ از شرابی که با صدای تو صاف شود. کاش دستت را دوخته بودم به لاله‌ی شرمگین گوشم.
کاش می‌دانستی که آخ..

جمعه

جاده‌نوشت- سه

چند شهاب به تن آسمان رد انداخت و بعد مِه شد. همه چیز را به دهان مرطوبش گذاشت. هاله‌ای سفید و مکدر ستاره‌ها را پوشاند. چون عنکبوتی نامرئی به تن شب تار تنید. کند و قوزکرده چرخ زد و تنید و تنید و پیله‌ی سفیدش را بزرگ و بزرگ‌تر کرد. آدم‌ها نومید از تماشا به کمپ خزیدند.
به امید طلوع پنج لایه لباس پوشیدم و پتوی سفری پیچیدم و زدم بیرون. پیله پابرجا بود، نور را به خود راه نمی‌داد. مثل لایه‌ای مارگارین ماسیده بود روی قرص تاریک نان. دوباره راه افتادم سمت ته دنیا. هیچ جنبنده‌ای نبود، من بودم و سکوت و سکوت و سکوت. از آفتاب هم خبری نبود. بیرونِ این پیله‌ی سپید زندگی جریان داشت و خورشید کم‌کمک برآمده بود شاید. اما درون، خلاء بود و شبح بوته‌‌ها و خط ناپیدای افق. صدای فرورفتن کنگره‌های پوتین به شن خیس و سکوت. جیغ پرنده‌ای در دوردست و سکوت. عوعوی سگی و سکوت. دوساعت تمام به انتظار طلوع گذشت و عاقبت مِه غلیظ و سفید و پف‌کرده امان از همه چیز برید. می‌گویند پنج-شش سال پیش کویر به خودش چنین مه‌ای دیده و حالا سرنوشت شب شهاب‌باران ما هم دچارش شده. هیچ خوفی درکار نبود. گویی تکه‌ای از جهان بودم. نه، ذراتی پراکنده در محیط. همه‌چیز از تنم عبور می‌کرد و من از تن همه‌چیز. پیش رفتم و مه را شکافتم و به توده‌ای از درخت‌های اکالیپتوس رسیدم. عطر بهشت منتشر بود در هاله‌ی درخت‌ها. جانم آکنده شد از سکوت و عطر. از آن دشت پرستاره‌ی شب تنها شباهنگ مانده بود به پیراهن آسمان و دیگر هیچ، پولک‌هاش یک‌به‌یک ریخته بود. نشستم برابرش به مراقبه. یکی‌یکی پرده‌ها فروافتاد. آدم‌ها را خواب برده بود، جهان را مِه، من را (...)

جاده‌نوشت- دو

گفتند از محدوده‌ی کمپ بیرون نروید که اطراف باتلاق پنهان است و شن، فروکشنده و بلعنده. آدم‌ها دور تلسکوپ حلقه‌ای فشرده بسته بودند و از کمربند جبار خط می‌کشیدند تا خوشه‌ی پروین و از آن‌سو به جوزا و راس‌السرطان و الخ. همه‌ی چراغ‌ها را کشتند و تنها نور سرخ می‌دیدم و هیبت سیاه آدم‌ها را. آهسته دور شدم از صداها. این میل به انزوا نمی‌دانم به کجا می‌کشاندم آخر. قدم‌هام به شن‌های مرطوب فرو می‌شد و برهنه‌ی تاریک افق چسبنده و غلیظ نامم را صدا می‌زد. آهسته دور می‌شدم و از توده‌ی آدم‌‌ها نجوای گنگی به گوش می‌رسید و محو می‌شد. یک کیلومتر دورتر سیاهی محض بود. من بودم و خوشه‌های ستاره و سحابی‌ها. شعرای یمانی آبی‌رنگ را می‌دیدم و ابولهول را و سحابی اژدها و هرآنچه یاد گرفته بودم. نشستم گوشه‌ای و پاها را آویختم‌ به سرمای کویرِ بی‌کرانه و به سکوت فرورفتم. پرده‌ی ملیله‌دوزی بالای سرم گسترده بود و شولای سیاهی دربرم گرفته بود. چه سکوتی.. چه سکوتی.. امشب این‌جا به میلیون‌ها ذره تجزیه می‌شوم و در کویر پراکنده. سپیده‌ی صبح که بدمد، آذرخش‌ها که از اوج فروبنشینند، از من هیچ نخواهد ماند جز نوری پراکنده، سوسوی شب حوالی شمالگان و جای پولاریس را خواهم گرفت. تو بعدِ این شب سرد و طولانی دیگر راه گم نخواهی کرد. سر بالا بگیر. من گوشه‌ی آسمان نشسته‌ام میان تاریکی.

پنجشنبه

جاده‌نوشت- یک

رفیقی می‌گفت ساعت وعده‌های با تو را باید یک ساعت دیرتر بگویم چون زودتر می‌رسی و آدم را معذب می‌کنی. صبح رصد هم زود رسیده بودم باز. بالای گیشا کوله به دوش قدم می‌زدم که دیوار خزنده‌ی سرما را بشکنم. نمی‌شد کتاب بخوانم و کلافه بودم. کاپوتِ لعنتی مالاپارته تمام شد و فصل آخرش جنگ به پایان رسید و حالا کتاب دومش را سرگرفته‌ام. «پوست» شاهکار دیگر مالاپارته‌ست، روایت زهرناکیِ بعد از جنگ. بعدتر که همه جمع شدند و میدل‌باس رسید، به محض جاگیر شدن فرورفتم به کاغذهای سبک و کاهی کتاب. به امنیت دست‌ناخورده‌ی خودم.
«قلی خیاط» مترجم کتاب تعریف کرد که برای فرار از مرداب مهاجرت به صومعه‌ای در پاریس خزید و ترجمه‌ی «پوست» را دست گرفت. گفت غلیان غم که فروکش کرد، دست‌نویس‌ها را انداختم مابین دیوار و کمدی و بعدها به اصرار کسی، خاک‌خورده بیرون کشیدمش. می‌گفت سال‌ها گذشت تا روزی حوالی ناپل در ویلایی نشسته بودم که دیدم فریاد از پیرزن همسایه برخواسته چون قیچی باغبانی دستش را بریده بود. آقای دیلماج به کمک پیرزن رفته بود و ساعتی بعد هنگام چای و سپاس، زن کیف کهنه‌ای را پیش آورد به احترام و گنج‌وارگی. دست‌نویس مالاپارته از پوست را! و نوشته‌های دایی ناتنی‌اش را سپرده بود به مترجم. من این‌ها را خوانده بودم و پرعطش به خواندن فصل‌ها! فصل اول با طاعون امریکایی که ناپل مغلوب را سراسر از پا انداخته شروع می‌شود. و چه تسخر تلخی‌ست به قامت دنیا..
امشب شهاب‌باران ربعی‌ست و من در جاده و باران رگبار بی‌امان! یک شب‌بیداری ناب وسط سوز زمستانه‌ی کویر! به هرکدام‌مان یک پیکسل سرخ نجوم داده‌اند که بزنیم به سینه. جغدک چوبی کوچکم نشسته بر لباس و دیدم کجا بهتر از کوله‌ی همیشه همراه؟ دایره‌ی سرخ را نشاندم به تن‌اش و دوباره غرق کتاب شدم. لیدر گروه پیش از سوار شدن زد به شیشه و با صدای شوخ و رساش گفت به‌به یه آدم فرهیخته‌ی کتاب‌خون! خجالت کشیدم از اینکه به دیگران نشانم داد و تا وسط‌های جاده هم دست برنداشت از این حرف. انگار جانور رو به انقراضی را با انبرک بلند کرده باشند رو‌ به جماعتی.
مقابل یکی از این مجتمع‌های رفاهی پیاده شده‌ایم. آن‌سوی جاده پیدا نیست چون غوغای مِه است. از بوی درهم انسان و غذای مانده بیزارم. بیرون قدم می‌زنم و دسته‌ی گنجشک‌ها بی‌تفاوت به حضورم کنار پاهام نشسته‌اند.
 یک نئون سرخ پی‌درپی چشمک می‌زند، «بنزین، چای، سیگار». و من جای خلوت و برهنه‌ای از زندگی ایستاده‌ام.