پنجشنبه

گفت تو مرثیه پردازی! گفتم اگر این‌ها مرثیه‌اند من جز روایت چه ازم ساخته‌ست؟

شنبه

شبِ دردمندِ تنهام را تو آرام باش

هیچ‎کس نیست. رفته‎اند مراسم رفتن پیرمرد را به جا بیاورند. فردا سومین روز است. من تنهام. حالا که هیجان فوتبال به جان آدم‎هاست و همسایه‎های بالا و چپ و راست گاه به گاه فریاد می‌کشند. رادیوی مادر را روشن کرده‎ام. ظرف‎ها را شسته‎ام. لباس‌ها را تا کرده‎ام و ازین دست خرده‎کارهای بیهوده‎ی وقت‎کشِ تنهایی پُرکن. گویا رادیوی کوچک مادر چندثانیه‎ای پیش است. همسایه‎ها بعدِ این گزارشگر فریاد می‎زنند. من برهنه‎ی بازوم را فشار می‎دهم روی پلک‎ها. اشک‎هام سر می‌خورند. پوستم می‎سوزد از گرمای خانه و این شوری. رادیو آن‎قدری وزوزش آرام است که خالی خانه عذابم ندهد و نفهمم چی به کجاست. یکی هم همین حالا شروع کرد به پریدن و فریاد کشیدن. سقف لرزید. انگار با دهان پُر خوشحالی می‎کرد. فریاد زد گـــُــ انتهای کلمه‎اش محو شد و ناامید گفت واااای. حالم خوش نیست. ربط به رفتن پیرمرد ندارد هیچ. ربط به نرفتن خودم دارد. می‎ترسم از گفتن بعضی حرف‎ها. حتا حالا که هیچ‎کس نیست و حواس هیچ‎کس نیست و تنهام. حتا این‎جا که خواننده‎ای ندارد و تنهام. حتا توی دلم که سکوت است و تنهام. یک چیزی هست مثل مسکن. گاه مرورش آرامم می‎کند. بایست پناه ببرم امشب. پناه ببرم به مرور، شبِ تنهای دردمندِ این خانه را. شب بود. همین زمستانی که گذشت. آسمان سرخ و برفی. تمام آن بیست دقیقه را پا تند کرده بودم. هم‎ردیف کاج‎های سوزنی تکه‎هایی را دویده بودم حتا. نازنین مادرش در را باز کرد. پیش‌تر کمی نفس را آرام کرده بودم پای پنجره‎اش که تاریک بود. قدم زده بودم. سرک کشیده بودم. گمان کردم نیست. گفت خسته از راه رسید و خوابیده. آهسته تن را از نیمه‎باز در سُراندم به اتاق. رو به دیوار بود. کمی قوز کرده. شعله‎های بخاری موهاش را اخرایی کرده بود. کنار دستش یک لیوان خالی چای و قندان بود. پالتوی سیاه و شال از تن گرفتم. زانوهام را بغل کردم به تماشا. خواب بود. نفس‎هاش شمرده و رام. چشم‌هام خو گرفته بود به تاریکی. آسمانِ سرخ پیدا بود و من به تماشا. بعد غلتی زد رو به من. آرام و بی‎صدا کز کرده بودم به تماشا. صداش کردم، آهسته. نیمه‎بیدار بود. سعی کرد با چشم‎های خواب‎زده‎اش پیدام کند. صدا را. بعد نشست. ژولیده و کرخت و خواب‎آلود. تو این‌جایی؟ از کی این‌جایی؟ توی تاریکی نشستی چرا؟ چه خوبه آدم بیدار شه و تو این‌جا باشی. بیا این‎جا. و من همان‎طور توی تاریکی و چهار دست و پا خزیدم میان دست‎هاش. به سینه‎اش فشارم می‎داد. و چهاربار بی که حواسش باشد گفت دلم تنگت بود. باری به گوش راستم. باری لب‎هاش را که می‎فشرد به موهام. وقتی صورتم را پناه داده بود میانِ امنِ دست‎هاش. وقتی دنده‎هاش را روی تنم نزدیک و نزدیک‎تر حس می‎کردم.

جراحتِ جانِ ترمه از صدای بید

آخ اسماعیل!
وقتی درخت خشک همسایه هم شاخه‎اش را دریغ می‎کند از دیوارت، امید را از ریشه بکن.

جمعه

یک هاون کوچک برنجی داشت که می‎گذاشت روی ران و غروب‌ها می‌نشست روی صندلیش توی ایوان. پسته و بادام و فندق و یک قاشق چای‌خوری شکر را از سر صبر می‌سایید و می‎سایید. بعد یکی‌یکی صدامان می‌کرد و یکی یک قاشق می‌ریخت کف دستمان. یک صندلی تاشو هم داشت خاص ماهیگیری، با تشکچه‌ی طوسی چهارخانه. خمیر نان را با یک ادویه‌ی دست‌ساز زردرنگی ورز می‌داد و گلوله‌های کوچک را برای ماهی‌ها لقمه می‌گرفت. یک کیسه هم داشت پُر از روده‌ی مرغ. دیدنش آشوبم می‌کرد. مهم نبود اما، دل‎آشوبه‎ی منی که کوچک بود. قرار نبود من به قلاب بیفتم و نوک بزنم به روده‌ی آویزان. گاهی هم سه‌پایه را می‌گذاشت جلو پاش. همان صندلی کهنه را تکیه می‌داد به درخت گوجه سبزی که اقاقیای بنفش پیچیده بود به تن و تا شیروانی انباری رفته و سرریز شده بود. بعد شیربلال‎ها را پوست می‌گرفت و چهارتا-چهارتا می‌گذاشت روی سه‌پایه و هیزمی که آن زیر شعله‌های قشنگی داشت. من کاکل بلال‌ها را سوا می‌کردم. دوست داشتم عروسک کچلم موهاش بور باشد و بلند. رویام تا صبح هم دوام نمی‌آورد اما. سطل بزرگ آب‌نمک هم داشت کنار دستش. سهم داغ هرکدام را غوطه می‌داد و صدامان می‌کرد. چرا یاد این‌ها افتادم؟ تند و سرریز و بی‌ویرایش؟ پیرمرد نیمه‌ی دیشب تمام کرد. صبح امروز روی پلک‌های بسته‌اش را خاک پوشاند. همه برگشته‌اند. حالا آن‌جا تنهاست.
داره می‎خزه و نشت می‌کنه به همه چیز. انگار کن جوهر به تنِ کرباسیِ کفن.

شنبه

حالش خیلی بده

جمعه

از درفت‌شده‌ها- نوزدهمی

رخت زمستان نو بود هنوز. تهِ یک کوچه‌ی بن‌بست پارک کرد و ساعتی رفت. روی صندلی عقب یکی-دو جمله حرف آمد و نشست روی لب‌هام. اول به زمزمه. بعدتر بلند. آدم‌ها با کیسه‌ی خریدشان پا سست می‌کردند تا صِدام را از باریکه‌ی شیشه‌ی باز بشنوند. یا سیاهی اشک‌های درشتم را ببینند. بعد گوشی گرفتم به دست که انگار کنند کسی آن‌سوی دکل‌ها دل داده به حرف‌هام. هِه! بیشتر جمله‌هام را آویخته بودم به یک چرای رنجور. گریه از هزار تن و هزار جانِ کهنه سرریز می‌‎شد و امان از نرمه‌نای گلوم بریده بود. بعدتر خفقان آمد. مرور تکه‌تکه شد. محو شد. تنهایی اما با آن هیبتِ خسته و ژنده با همه سنگینی‌ش نشست روی زانوهای بی‌طاقتم. گفت حرف هم بزنی باز هم‌دم من‌ام. لال هم که باشی باز تصویر وارونه‌ی من تا همیشه توی چشم‌هات تکثیر می‌شود. از جان و جهان فاصله هم که بگیری باز من روی دوش‌ات نشسته‌ام. گفت من فاتح توام. دل‌ات توی انگشت‌های من می‌تپد. گفت هجا به هجا تکرار کن نام‌ام را. تهِ یک کوچه‌ی بن‌بست می‌خواندم‌اش به نامِ خودم...