جمعه

و سکوت و دیگر هیچ...

بره‎آهو را فشرد به سینه‎اش. از فشردن به سینه شما هیچ نمی‎دانید. قلب آماس می‎کند. دنده‎ها را کنار می‎زند. می‎رسد به نازکای گرم پوست. و همان‎جا می‎تپد. می‎تپد. می‎تپد. مجالش اگر باشد، راه گلو را پیش می‎گیرد و می‎جهد بیرون. بره‎آهو را فشرد به سینه‎اش. به سپیدنای گلوگاهش. چشم‌های آهو را هیچ ندید اما. تاب دیدنش نبود. تاب انعکاس هزار چشم دیگر را نداشت. تاب انعکاس هزار هرزه‎چشم جامانده در چشم‎های آهو را.. بره‎آهو را فشرد به سینه‎اش. بندبند تنش می‎لرزید. بندبند عریان تنش می‎لرزید. می‎شد آهو را رها کند. از آشوب تاریک هولناک جنگل هزارتو رها شود. می‎شد آهو را رها کند. رها شود. اما فشرد به سینه‎اش. به شریان‎های تپنده. به روزن‎های تشنه‎ی پوست. به عریان لرزان تن. و راه دریاچه را پیش گرفت. سطحی سراسر یخ‎بسته تا دل زمین عمیق. برهنه‎ی پنجه‎هاش را آهسته بر سرمای دوزخی گذاشت. از سرمای دوزخی شما هیچ نمی‎دانید. برهنه و تنها. بره‎آهویی در آغوش. و بی‎پناهِ محض! بخار از انجمادی هزاران ساله برمی‎خاست. پای سرخ و برهنه و دردآلود. بره‎آهو را فشرد به گرمای تپنده‎ی سینه‎اش. پیش رفت. قدم که برمی‎داشت، قدم که به ضجه برمی‎داشت، آخ.. پیش می‎رفت. آهسته و جان‎تسلیم. بی‎تسلا و بی هیچ. برهنه و دردآلود و معصوم. به یاد می‎آورد. از یاد می‎رفت. چون صدای شکستن شاخه‎های ترد در مِه صبح، یخ ترک برداشت. ریز و دونده و هزارشاخه. چون تارهای تنیده‎ی عنکبوتی شوم. بره‎آهو را زمین گذاشت. چشم‎هاش را هیچ ندید. تاب انعکاس هزار هرزه‎چشم جامانده را نداشت در آن مردمک‎های روشن در گریز. عنکبوت تار می‎تنید و ترکه‎های یخ زیر پاش پی‎درپی تازیانه می‎زدند و دایره باز و بزرگ می‎شد. بره‎آهو را هی کرد. رَماند. شاخه‎ای شکست. قشای سرد دهان گشود. عریان لرزان تن را بلعید. بره‎آهو را دید. ایستاده آن سوی دوزخ. پای بر خاک صبح. رو به روشنا. رو به آغوش باز هزار هرزه‎چشم منتظر...