دوشنبه

پلاک هشتاد و هشت- یک

به مهر تمام گفته بود بیا. بیا و مدتی پیش من بمان. بیا تا سر صبر خلوتت را پیدا کنی. سرگردانی‎ت را بگذار توی پاگرد و بیا. رفتم. و بالاخره دیشب کلید را گرداندم توی قفل. کوله‎ی سیاه و سنگین را بعدِ دوروز توی شهر چرخیدن زمین گذاشتم. با همه اثاث و خرده‎ریزهاش، خانه تاریک بود. نور ماشین‎ها و صداشان از پنجره‎ی پشت کتاب‎خانه رد می‎شد و صندلی‎های چوبی، گلدان‎ها، مجسمه‎های سرامیکی کوچک و همه و همه را به آنی نشانم می‎داد. ایستاده بودم. انگار رمق از پاهام رفته باشد. و می‎گریستم. مثل بی‎پناهی یک زندانی. بعدِ چند ده سال، سپیده‎ی صبح، بیرونِ حصار. و خانه‎ای که درکار نیست. و خانمانی که درکار نیست. مثل بی‎پناهی یک زندانی گریستم. همان‎طور ایستاده به چهارهزار و ششصد تومان موجودیم فکر کردم و گریستم. به تلخی تنهایی. به راه بسته‎ی گلوگاه. به حقوقی که با رذالت تمام ندادند بهم. به تلخی تنهایی. به راه بسته‎ی گلوگاه. به سرگردانی منتظر در پاگرد. و گریستم.