یکشنبه

«ارغوان ز من رویید... چو دانه‎ای که بمیرد، هزار خوشه شود»

ضربه آن‎قدری دردناک و مهیب بود که وقت کوبیدن پتک ناباورانه‎اش به سینه‎ام، هفته‎ها پرت و خُرد شدم. تمام روز پشت میز کار به هرکلمه و نشانه‎ای از او و یاد او رقت‎آور اشک می‎ریختم. آن آینه و کاشی‎های سردِ سفید گواه‎اند. عصر، توی مسیر، قوزکرده و تند میگذشتم. انگار همه بدلی از او شده‎ بودند و بی‎اعتنا و سرد از مقابلم می‎گذشتند. چشم می‎دزدیدم. سر، پایین و گردن فرو به یقه و اما دست‎ها! آخ.. دست‎ها را مچاله می‎کردم به جیب بی که بدانم. یا پارچه‎ی جیب را مشت می‎گرفتم و تمام ترافیک همت و مدرس و پیاده‎ی تا خانه باریکه‎ی استخوان انگشت‎ها را میهمان درد می‎کردم. بی که بفهمم. و امان از شب‎های تمام‎نشوی ناسور. و امان از هجوم شب‎های تمامنشوی ناسور. زوزه بود و ضجه بود و مچاله میان خانه تا صبح. ناباور و در التماس و بی حاصل. و صبح.. پلک‎هایی متورم و مژه‎هایی شوره‎بسته و دیدی تار. و باز از نو. باورم نبود که چنان و چنین شنیده‎ام. باورم نبود که دیگر نیست. نیستیم. یک‎باره! پوچ! تمام! بعدتر هم نوشت، خرده‎ریزهام را ببرم؟ و آتشی از نو به پنبه‎زارم. شبانه ریز به ریز خانه‎ی کوچک را گشته و از نشانه‎ها خالی‎اش کرده بودم. شیر گاز را بسته و لوله‎ی خمیده را از حفره‎ی دیوار بیرون کشیده بودم حتا. مهری درکار نبود دیگر. خواسته بودم که بمانیم. با همه‎ی آن‎چه شنیده بودم و تحقیر بود، خواسته بودم که بمانیم. از سکوت سوز می‎آمد و کلمه‎ها زهر داشتند. من هم بی شک هیولای حراف و تلخی بودم که زخم می‎زد. باز زوزه بود و مچاله میان سرمای خانه. زیر چندپتو و چندلایه لباس، لرزان و گریان و بی پناه. گفته بود نفرست. لجوج نباش. من اما میوه‎های کاج را هم. انار کوچکِ خشک را هم روانه کرده بودم. طاقتم نبود ببویم و لمس کنم و به یاد بیاورم لحظه‎های خوب را. گرماش را. عطر تنش را و.. بی که دیداری باشد و تلخی گفتاری از نو. تمام شد. حالا می‎نویسم چون زهر فروکش کرده. کنار آمده‎ام. نشانه‎ها را محو کرده‎ام. هرچه که بود. هرچه که بود. هرچه که بود. دیگر مروری نیست. تقلایی بند آمده. گفت‎وگویی درونم خاموش شده. جنگلی سوخته. جوانه‎ای کم‎جان سربرآورده. برخاسته‎. «ارغوان ز من رویید» روزها را شلوغ کرده‎ام. گاه درد پاها و کمر امان می‎برد و اما چهاربار یا بیشتر از خانه می‎زنم بیرون. دست‎هام به کار افتاده‎اند. از یک درنای کاغذی شروع کردم. حالا آغشته به رنگ و ساز. پاها در راه. سر، خاموش. لب، بسته. دل؟ هیچ، هیچ، هیچ. «چو دانه‎ای که بمیرد، هزار خوشه شود»

سه‌شنبه

توی دلم برف می‎بارد. روی زندگی‎م. روی رد بی‎رحمی. و شتک خون بر دیوار حمام را می‎پوشاند. برف می‎بارد و دهانم را پُر می‎کند. حنجره‎ام را. برف می‎بارد روی ردِ بی‎رحمیِ جامانده. روی خالیِ تحقیر. برف می‎بارد و من زیر چندپتو هم باز می‎لرزم. برف می‎بارد و از آیینه بیزارم. از تماس گرمای آدمی با آدمی. برف می‎بارد و کبودی‎ها زیر قشایی سفید دفن می‎شوند. برف می‎بارد و بوی کثافتی که دلم را پُر کرده، می‎بلعد. دریچه‎ها و دهلیزهای بی‎طاقت و دردناک زیر حجم بی‎امان برف می‎‏لرزند و خون نشت می‎کند. ردِ بی‎رحمیِ جامانده یخ می‎زند. زانوهام از پا می‎افتند. با صدایی خفه و پوک، میانِ زمینی بی‎انتها و پوشیده از برف و بی‎رحمی، زیرِ دانه‎های سپیدِ متصل بارنده‎ی دروغ، از پا می‎افتم. به شهوتِ بی‎انتهای از تنی به تنی می‎بازم. به طاعونی همه‎گیر. و ناباورانه از پا می‎افتم.