پنجشنبه

«در هاویه کیست که تو را حمد گوید؟»

لعنت به تو! می‌فهمی؟ لعنت به تو! طاقت یعنی چی؟ تو چه می‌فهمی طاقت یعنی چی؟ این‌همه کم نبود؟ هان لعنتی؟ کم نبود؟ دیگه چرا؟ مگر من چه‌قدر می‌تونم کش بیام و دَم نزنم؟ هان؟ اصلا کی هستی تو؟ چی هستی؟ چرا رنج پشت رنج؟ لعنتی تو می‌فهمی بیست و پنج سالگی یعنی چی؟ دِ نمی‌فهمی لامصب! چرا اون توده‌ی خرچنگیِ لعنتی رو نذاشتی تو سینه‌ی چپ من؟ من که کارم تمومه، این رو که دیگه می‌دونی حتما. چرا اون توده‌ی خرچنگیِ لعنتی رو نذاشتی تو سینه‌ی چپ من؟ چرا اون توده‌ی خرچنگیِ لعنتی رو نذاشتی تو سینه‌ی چپ من؟ هان؟ چرا اون توده‌ی خرچنگیِ لعنتی رو نذاشتی تو سینه‌ی چپ من؟ جواب بده بی‌انصافِ لعنتی. جواب بده...

سه‌شنبه

آداب ِ التهاب- دو

بادیه‌ی لعابی کوچکی داشت کرم‌رنگ با حاشیه‌ی سبز لب‌پَر. نشسته بود کنج تخت، گودی بی‌اشتهای قاشق را پُر می‌کرد از عدس، کمی توی دهان نگه می‌داشت و بعد شروع می‌کرد به جویدن. چشم‌هاش بی‌حال مانده بود روی چند لکه سوختگی ملحفه، سوراخ‌های کوچکِ لبه‌قهوه‌ای همه از بی‌حواسی خاکستر سیگار. عدس‌ها دوتا یکی سفت بودند و فقط پوسته‌های جداشده و چروک‌خورده‌شان سطح مایع رقت‌بار درون بادیه را پوشانده بود. توی سرش بودن دخترک را مرور می‌کرد. روزی که کیف به بغل توی چارچوب به اتاق لب‌خند زده، صاف آمده و همین کنج تخت نشسته بود. کمی سر را کج گرفته و آب خواسته بود. بعدِ هر جمله لب‌هاش شبیه گفتن هوم می‌نشست روی هم. خط نامشخص و کم‌رنگی لب‌هاش را سوا کرده بود از پوست صورت؛ نه خبری از چالِ انگشتی بالای لب بود و نه از برجستگی لبِ پایین. یک مخلوقِ معمولیِ تمام‌عیار! لیوان آب را جا داده بود توی دست‌های دختر و همان پایین روبه‌روش زانو زده بود. مخلوقِ معمولیِ قصه سر را داد عقب و آب را سرکشیده بود و مرد، غرقِ خیسی لب‌ها افتاده بود به گریه. «چه‌طور کنارم باشی و دل‌تنگت نباشم؟»
بادیه را گذاشت پای تخت. شیشه‌ی کوچکِ نوچ را از میان دوربُریده‌ی خشکِ لواش‌های روی میز برداشت، قاشق عدسی را تا نیمه پُر کرد از مربای غلیظ و ترشیده‌ی آلبالو و گذاشت به دهان. اول آرام و کند شهد را قاطیِ بزاق مکید و بعدتر که تفاله‌های میوه را قورت می‌داد سرش را گرفت زیر شیر، میان روشویی کوچک گوشه‌ی اتاق و افتاد به گریه.

یکشنبه

تیفوس که نیست، تنهایی‌ست. واگیر ندارد.

آداب ِ التهاب- یک

گروشکا ایستاده رو به شهر. پرده‌ای حائل نیست میان پنجره و برهنه‌ی تن‌اش. صبحِ مات و یخ‌بسته‌ی وارونژ خط لطیف روشنی کشیده به قوس و انحنای زنانه‌اش. کرک‌های بور بازوهاش پُرزهای ساقه‌ی گلی‌ست یک‌روزه، روییده میان دو سنگ در شکافِ برفی کوه. چاله‌ی دو انگشتِ کوچک روی کمرگاه را انگار کن شیطنت کودکانه‌ای‌ست، به پنجه و یواش رفته سراغ نیم‌بسته‌ی سوفله. گروشکا ایستاده رو به شهر. یک دست را رها کرده به موازات هلالِ پهلوی راست، انگار کن فروافتاده از دعایی بی‌حاصل. شیارهای مرطوب کفِ دست هم سرمه‌دوزی شبانه‌ی زنی‌ست روی ابریشم ناب. از این‌جا که من یک‌بری تکیه داده‌ام به بازو، صورت جغد برفی کوچکی نقش بسته روی آرنج و چشم برنداشته از من. گروشکا ایستاده رو به شهر. با ساق‌های کشیده‌ی بره‌آهویی که لحظه‌ای بی‌تکرار مکث کرده میان مه‌اندود شاخه‌های جنگل و تو دیده‌ایش و به آنی محو شده، انگار نبوده هرگز. گروشکا ایستاده رو به شهر به تماشای خواب‌آلوده‌ی بی‌لنگر کشتی‌ها شاید و پشت پلک‌های من آخرین بوم نقاشِ مُرده‌ای تن می‌دهد به شعله. فشرده‌ی بویناکِ انبوهِ مهاجرِ عاصی را تو اما نمی‌بینی میان صبح یخ‌بسته‌ی بی‌پرده‌ی این تصویر.

شنبه

دیگر هیچ پرنده‌ای نماد آزادی نیست.

میرِ عزیز،

من هرچه کاسه‌ی دست‌هام را آهسته پیش بردم و در سردابه‌ی سینه‌ام پی لرزانیِ شعله‌ای گشتم -هرچند کوچک و ضعیف- هیچ ندیدم، هیچ نیافتم. امیدِ من کجاست؟

پنجشنبه

پلک راستم می‌پرد مدام

یک آخ هم هست که هیچ قرابتی با درد ندارد و بوی معاشقه نمی‌دهد و جنس‌اش حسرت و دریغ نیست. یک آخ هست که مرا از چانه آویخته به قلابِ خ در ارتفاعِ وحشیِ بی‌پیرِ کوه‌های تبت. آی تاب می‌دهدم. آی تاب می‌دهدم...

سه‌شنبه

حرف زدن سخت است وقتی می‌شود نگاه کرد و نگاه کرد و راه رفت و خیال کرد و گاهی نوشت.

این‌جا بهارِ بیروت است. خنکای نرمِ هوا از پشنگِ باران شبانه‌ست. ولوله‌ی گنجشک‌های بی‌خیال لای شاخه‌های درخت ارز تنها صدای خیابان حمراست. کتری کوچک لعابی چمباتمه زده روی اجاق و آهسته زوزه می‌کشد. من هم در انتظار پختن یک مشت نخودفرنگی و دوتا سیب‌زمینی‌ام، بلکم خوراکی بشود مختصر میانِ وعده‌های سه‌گانه. بعدتر پیاده می‌روم انتهای حمرا تا صخره‌های سپیدِ روشه. کتاب هم برمی‌دارم، شاید تنهایی پُرهیاهو یا دیگری. و لیموی تازه برای چای. باقی جریان کند و کش‌دار زندگی‌ست، ساده و بی‌لک. نه، این‌جا تهران نیست. خرداد نیست. دیوارها پُر نیستند از دروغ و دبنگ، پُر از وعده‌ی پوچِ دست‌بسته. آدم‌ها یک دست اصرار و یک دست انکار، خون‌به‌دل نیستند. گلِ بنفشِ باتوم روی شانه و بازوی کسی نیست. رنگ سبز بغض نیست. درد نیست. دود نیست. همه‌چیز جای خودش است. کسی کورمال دنبال رای و امیدش نیست. اصلا بیروت نه، این‌جا میدان تقسیم است. دست هم را گرفته‌ایم به بهانه‌ی جانِ دوازده اصله درخت! نه، تهران نیست. خرداد نیست. ما این‌جا همه با هم هستیم. بست نشسته‌ایم. خونِ رفیق و سلول و حصر اگر بود لحظه‌ای تاب نداشتیم. موج برمی‌داشتیم. نمی‌ترسیدیم. سکوت، هرزه‌ی هر شعار و بهانه‌ای نمی‌شد. کسی دل‌دل نمی‌کرد، دلیل نمی‌بافت، خسته نبود اگر... نه این‌جا تهران نیست. خرداد نیست.

دوشنبه

و تو چه دانی درد برادری ندارد که براش سیاه بپوشد.

افسانه‌ی موهومی می‌گفت، دخترکِ پری‌چهر را خرس بزرگی به جنگل برد و آن‌قدر پاهاش را لیسید تا رسید به استخوان و دیگر برنگشت به دنیای آدم‌های واقعی. من یکی‌یکی خاطره‌ها را لیسیده‌ام، نایی ندارند دیگر، گذشته و فردایی هم. لاشه‌ای بی‌رمق که فرسنگ‌ها از آن‌روزها دور افتاده، انگار کن هیچ وجود و تعلقی نداشته. مانده کنار دهشتِ خرس بزرگ، خرس بزرگ تنهایی...

یکشنبه

کدام «بهار دل‌نشین» آقا؟ ظهیرالدوله که ردیف و قطعه ندارد!

می‌دانی؟ سِل مرض آدم‌های لب‌دوخته‌ست. کلمه‌های رنجور و داغ را جای این‌که ها کنی روی کاغذ یا توی گوش عزیزت، قورت می‌دهی. بعد این حجم التماس و ناگفته ته‌نشین می‌شود توی سلول‌های سینه‌ات، می‌پوسد. به هر بازدم جان‌ات را آه می‌کشی، مسلول می‌شوی... حالا شما هِی نسیم اردیبهشت را بهانه کن و آرشه بکش رو گردن کمانچه و اصفهانِ بیات شده‌ات را قالبِ‌ ما کن! من می‌روم دراز بکشم کنار قمر و روی چروک‌خورده‌ی پیرهن‌اش جای خالی‌ات را سرفه کنم.

همین بس، که شهر قصه جغد نداشت!

من ردِ باران‌ام، وقتی مستاصل و خسته به طرح آب‌رنگ شبانه نگاه می‌کنی، به لکه‌ی سرخ چراغ‌ها که شُره کرده‌اند به شیشه. و ترکه‌ی سیاه برف‌پاک‌کن با قژقژی مدام خالیِ خفه‌ی خیابان را می‌کوبد به چپ و راست شانه‌ات.