چهارشنبه

«آن درختی کو شود با یار جفت»- سه

کلاغ نزدیک آمد. سیاهی براق پرهای گردن را مماس کرد با زبری پوسته‎ی تنه. درخت پرسید، بعد از آن پیچ هم دریا نیست؟ کلاغ نزدیک‎تر آمد. سیاهی منقارش را آهسته فرو برد به شیار پوسته‎ای ورآمده. تو که می‎توانی پربگیری، هوس دریا به سرت نزده هیچ؟ با آن موج‎های کف‎آلود و سبزآبی بی‎قرارش. فرشی از ماسه‎های نرم لابه‎لای ریشه‎هات. خورشید شناورش. آخ.. کلاغ کرکره‎ی پلک‎هاش را بست. با توام کلاغ! هوس دریا به سرت نزده هیچ؟ بزرگی بال‎ها را گشود، حلقه کرد دور درخت. گریه می‎کنی کلاغ؟