سه‌شنبه

یک‎سال پیش، همچه صبحی..

بارانِ تند آخر پاییز بود. سرخی چراغ‎ها شره می‎کرد به شیشه‎ی ماشین. از پلاک هشتادو‎هشت می‎آمدم. آن‎جا چندباری وسط حرف اشک‎هام سرریز شده بود و سیاهی پالتو را فشرده بودم به مشت. فروغ می‎گفت این‎طور نمان. روی زمین لغزان و سست پی نریز و ستون نزن. خودت باش. زمینِ سفت، خودت باش! بعدتر باز سر را تکیه داده بودم به شیشه و خیره به تونل رسالت سوزش بینی و گونه‎هام را نفس می‎کشیدم. تا کوله به دوش و کیسه به دست رسیدم به پلاک سیزده. باران تند آخر پاییز بود. در را گشود و صورتش همه لبخند شد. حتا پرسید شام خورده‎ام؟ اتاق را نشانم داد. بایست پله‎های مارپیچ را می‎رفتم بالا. وسیله‎هام را گذاشتم کنج اتاق آبی. اتاق آبی، خلوت خودش بود. برام خالیش کرده بود. مهیا و گرم و امن. آسمان هم خیس و خاکستری. پیرهن‎ رضا را تن کرده بودم. مثل همه وقت‎های مچالگی. آستین‎هاش بلند و یقه گشاد و تنه جادار. همچه وقت‎هایی خودم را جا و جمع می‎کنم میان پیراهن. انگار می‎کنم هست. پناه و گرم. دچار بودم به سرگردانی و بی‎مکانی. شب سرشد به بغض. روی پتوی سفری چارخانه و گلوله شده در پیراهن سیاهِ کهنه و رنگ‎رفته. و صبح سررسید. بعدِ باران تند هوا هنوز دمغ و گرفته بود. بام‎ها سیاه و خیس و خانه‎های کوچکِ چراغ به دست تا دل کوه شانه به شانه‎ی هم. تکیه‎ام به دیوار آبی بود و نگاهم تهی. از اتاق کناردست صدای ترد سنتور می‎آمد. دخترک با خنده‎های شیرین شفافش قطعه‎ای را ضرب گرفته بود روی سیم‎های موازی ذوزنقه. و پرنده‎های کوچک به هوای خرده‎نان بال می‎زدند و چیزکی می‎خواندند. توکاهای کوچک و زاغی‎های براق با دُم‎های بلند زیباشان و یاکریم‎های فربه. نت‎ها بلور می‎شدند و خنده‎ها شکوفه می‎دادند. اولین صبحِ من در خانه‎ی آبی بود. صبحِ میلادِ سپینود. صبا براش ساز می‎زد.

چهارشنبه

این خوب است که گوشه‎ی پنهانی دارم. که می‎شود به دیوارش بنویسم مرگ و جغدک آن بالا هم تکرار کند مرگ مرگ مرگ. و صدای هردومان به کسی نرسد. «زردها بیهوده قرمز نشدند. قرمزی رنگ نینداخته بیهُده بر دیوار.»  فرهاد می‎خواند و صداش از سبیل‎های خاکستری‎اش می‎گذرد و گوشه‎ی لب‎ها و پوست تیره‎اش را جمع می‎کند. «گرته‎ی روشنی مُرده‎ی برفی همه کارش آشوب..» چندسالی هست که این فکر پُرزور و پُرخواهش به سرم تکرار می‎شود؛ روز میلادت نقطه بگذار ته همه تقلاها و بن‎بست‎های پیاپی و خلاص! سی سالگی به اندوه تمام گذشت. و تنهایی. همیشه گمانم بود وسط یک اندوه هوارشده و بزرگ دست به همچه کاری می‎زنم. غروب امروز و اتوبوس و ترافیک ناگزیر همت دیدم می‎شود بی‎صدا و تهی و سرد هم تمامش کرد. مثل حالا. با ظرف‎هایی که  شسته‎ای و روی آب‎چکان دمر مانده‎اند. با جورابی که هنوز مقوا و قلابک پلاستیکی‎اش را باز نکرده‎ای و مانده روی میز. با جزوه‎ای نیمه‎باز کنار اتاق و امتحان هفته‎ی بعد. با لاک‎های پریده و یکی‎درمیان. اجاره و قبضی که پرداخته‎ای. بی هیچ خط و پیغامی. و خلاص. کسی نوشته یا گفته بود؛ هرکه قال و قیل می‎کند و دم از خودکشی می‎زند، بزدل است و سست‎تصمیم. چه باک؟ من این گوشه بنویسم و نقطه بگذارم ته جمعه و تمام و یا باز شنبه بیایم بنویسم که نشد. به سیاق این چندسالی که گذشت. هنوز نشده. نه خانی می‎رود و نه خانی می‎آید. برای خودم روی دیوار پنهان خودم از مرگ خودم نوشته‎ام. همین و بس.  «من دلم سخت گرفته‎ست ازین میهمان‎خانه‎ی مهمان‎کشِ روزش تاریک.» به کوچه که پیچیدم تیزی کلید را نشانه رفتم سمت دیوار و اعلامیه‎ی فوت همسایه و آگهی اجاره و رهن و ساندویچ‎های خوشمزه. خط انداختم و خالی و پوچ گذشتم. نه آن آدم موقر همیشه با اندوهی بزرگ ته چشم‎هاش. فقط می‎دانستم دلم بادام زمینی می‎خواهد. پاکتی بادامِ شور و ترد. و همین.

دوشنبه

تن‎آنگی

تب‎دار و داغ و دردناک و منگ خیره به چرک‎نای شهر بودم. به ساختمان‎های آن دست خیابان که گم شده بودند و پیدا نبودند. شبیه مهی که اگلوف در سرگیجه ازش نوشته بود. مهی که کثافت همه‎چیز را در خود پوشانده و مسیر کشتارگاه را حتا بلعیده بود. دخترک هم تکیه به میزم ایستاده بود به تماشا. مثل کسی که شیرجه بزند توی یک برکه‎ی کوچکِ آرام، بی‎هوا پرسید «تا به حال شده میان تنانگی گریه سرکنی؟» مکث کردم. پلک‎ها را با آه عمیقی فشردم و تن را یله کردم به صندلی. بعدِ وقفه‎ای، سیاهی مردمک‎ماهی شناورم بهش فهماند می‎تواند حرف بزند اگر خواست. که برکه را آشفته و دیگر می‎تواند دلِ سیر شنا کند. یا شلپ‎شلپ آب بپاشد به اطراف. گفت ساعت‎ها پیاده شبانه‎ی شهر را مرور کرده بودیم. و سرِ آخر حرف‎هایی جوشیده و سررفته بود آن میان. گفت سرراست پرسیده بودم ازش که با من زندگی می‎کنی؟ باز پلک‎های درهم من و آه عمیق. پرسیدی یا ازش خواستی؟ پرسیده بود که بداند او چه می‎خواهد. و شنیده بود نه، دست‎کم نه به این زودی‎ها! و دخترک معنا کرده بود هرگز! می‎گفت پیش از آن می‎جَستم و کودکانه از هردری حرف می‎زدم. می‎پریدم و دست‎هاش را می‎فشردم و سرخوشانه شب را پیش می‎رفتم. می‎گفت بعد از آن سیلِ سکوت هجوم آورد. دلم را و سرم را پُر کرد. دست‎ها فشرده در جیب و پاها تند و سوتِ ممتد گوش‎ها. می‎فهمیدم چه حالی داشته. که بارها تقلا کرده و یک‎بار هم چشم‎درچشم. شانه‎به‎شانه. و همان نه‎ی همیشه! می‎گفت توی آن مسیر خالی از آدم و سرد می‎خواستم تصمیم بگیرم. که بمانم؟ که بروم؟ که دیگری آیا؟ که چه کنم؟ چه ازم ساخته‎ست؟ دلم چه؟ و زخمیِ قلابِ هزاران چه. می‎فهمیدم چه حالی داشته. حرف که می‎زد، بوی گریه می‎داد. گفت همان شب، غلتیده به گرمای تن‎اش. پیچیده در گرمای تن‎اش. آغشته به گرمای تن‎اش، آه کشیدم. می‎گفت روی سینه‎اش بودم که بغض امان نداد دیگر. روی سینه‎ی گرمش بودم که دانستم با دیگری چه‎طور می‎شود که بتوانم؟ در گرمای دیگری چه‎طور می‎شود که بپیچم؟ مگر نه این‎که تنها یکی از هزار و یکی از هزاران را می‎شود بویید و بوسید و به گرماش پیچید؟ می‎گفت مگر می‎شود به آسودگی هزار چم و خم و بالا و پایین این چندسال کنار هم بودن را از نو با دیگری سرگرفت و پیش رفت؟ می‎گفت نه دل و نه تنم تن به هرزگی نمی‎دهد. من؟ می‎دانستم که شده. که می‎شود. که سرِ آخر چه؟ که هزاران هزار جدای ازهم باز به وصل دیگری تن داده‎اند و خندیده‎اند و از نو ساخته‎اند. که هرزگی سوای این‎هاست. دلِ کوچکش را می‎فهمیدم اما. تمنای یکی را داشتن‎اش را. غنودن به آغوش هم‎او را. می‎گفت خون سرریز کرد و خیالِ دیگری خراش داد و تن را پس کشیدم در کشاکش تنانگی. از روی سینه‎اش. من؟ پلک‎‎های درهم و آهِ عمیق. می‎گفت مستاصل و حیران برهنه‎ی مچاله‎ام را نگاه می‎کرد و هق‎هقِ بلند و بندنیا و سنگینم را. زار می‎زدم و صورت را پنهان کرده بودم. می‎فهمیدم چه حالی داشته. همه‎ی غرورش را گریه کرده بود. چنگ به گریه زده و تقلا کرده بود. که دوام بیاورد کنارش باز؟ که کنار بیاید؟ رها کند؟ چه کند؟ من نمی‎دانستم. هم‎چنان نمی‎دانم. مردمک‎ماهی سیاه تب‎دارم میان مهی چرک غوطه می‎خورد. گوش‎هاش سوت می‎کشید. گم می‎شد و پیدا می‎شد و لال بود..