پنجشنبه

سی‌سالگی‌م تشدید ندارد.

نه عاشقانه‌اش چنانی پُرالتهاب و پُرتپش است نه هجرانش آوار غمی پُرسوز و ضجه‌ست. سی‌سالگی‌م تشدید ندارد. لبه‌هاش تیز نیست. شبیه ابری که هست. می‌بینی‌اش. حجم دارد. سایه‌اش در گذر است. بی که ردی روی تن چیزی بگذارد، می‌گذرد. در بی‌زمانی محض. به دشتی یا سیاهی سیمانی هم می‌بارد و تمام. و باز چرخه‌ی بخار و اندام ابر و پرواز و باریدن. هست و نیست. اثر دارد و بی‌اثر است. سی‌سالگی همچه چیزی‌ست. لااقل برای من. گاه هم درخت است. هیچ هم توفیر ندارد مشت آسمان ستاره لای شاخه‌هاش بگذارد یا سینه‌سرخ. هست. جان‌دار و قدکشیده و بالیده. بی واژه‌ای اضافه و گزافه. نفس‌هاش هن و هن ازراه‌رسیده‌ی خسته‌ای نیست، آه نیست، خس‌خسی مسلول نیست. تردی آواز هم به حنجره ندارد اما. ایستاده به تماشا. با دست‌های گشوده از هم. بی که چیزکی بخواهد و یا دریغی ازش بربیاید. درختِ سی‌سالگی‌م. این‌ها را اما هیچ نمی‌دانی وقتی بیست و چند ساله و ملتهبی. چنگ می‌زنی. می‌دوی. در شتابی. دل‌تنگی. بی‌تابی. زبانِ اعتراض داری. تیغِ مرگ‌خواهی‌ت بر رگ. سیاهیِ چشم‌هات وحشی. سی‌سالگی‌م اما تشدید ندارد هیچ. سر بر بازوی او که نفس‌هاش مستِ خواب، به تماشای سقف. سایه‌ی سوزنی کاج و پُف پرده و نور صبح. وجدی نیست. تمنایی حتا. ته‌نشین و به‌قراری. روانی. بی که گوشه‌ی قبات گیر کند به در و دروازه‌ای، درگذری. نه از بودش چنان مستانه‌حالی و نه رفتنش تیغ به قبای قرارت می‌کشد. رو بازی می‌کنی و پنهانی اما. نه رفیق جانی داری و نه دشمن خونی. نه درون پُرغوغا و مشغله‌ست و نه برون تن‌داده به جدلِ جهل و گفتِ بی‌هوده‌ست. می‌بینی، لغزش جزء‌ترین حشره را روی کُرک‌های قاصدک. پرپرِ پروانه‌ی کوچکِ خاکی‌رنگ را روی تلِ بویناکِ تمدن. چهار گل‌پر سفید را روییده بنِ دیواری پسِ باران. می‌شنوی، پلک برهم‌زدنِ سگی که صرع دارد و نخل‌ها را دور می‌زند و گاه زوزه. خش‌خشِ او که دست در جیب پی تپانچه‌ی خیالی‌ش از کوچه گذشته. می‌بویی، تنِ هرچیزی را. می‌بویی و مصنوع هیچ عطری را تاب نداری. می‌بویی، وحشیِ چای را از بخارِ عصر. چرم گاومیشی را که ماغ کشیده از درد. نمورِ پوسیده‌ی چوبی سقف را زیر بارش برفی که نباریده. میوه‌ی تلخِ حیرانی را که عطر لاله‌ی گوش دارد و کناره‌ی لب‌هات را به خارش خواهش می‌اندازد. می‌بویی دست‌های او را که آغشته به برگ گردوست. سی‌سالگی‌م همچه کیفیتی دارد. پُر از دست و نشانه‌ست. نازکای مِهی در گذار. سکوتِ پوچِ گنداب نیست. می‌شود عصرِ بی‌کسالتِ پنج‌شنبه تن را یله کنی بر ستونِ دست‌ها و روی تپه‌های سی‌سالگی‌م آسمان را به تماشا بنشینی بی که از یاد بروی یا دغدغه‌ای موذی بخزد به خلوت‌ات. و باقی سکوت.

سه‌شنبه

آن لغتِ سرخ

پناه می‌برم به پیراهن تو، از شر تنهایی رانده شده.