چهارشنبه

تـُـف به زنده‎بی‎هوده‎مُردگی

دلم می‎خواست حرف می‎زدم. حرف می‎زدم و اسباب نگرانی دیگران نمی‎شدم. حرف می‎زدم و کسی نمی‎پرسید چرا؟ یا دل‎سوزی که آخ بی‎زارم ازش. مثلا می‎گفتم حالا فقط دوتا سکه‎ی دویستی دارم و یک صدی و نمی‎دانم چه‎طور با این‎ها می‎شود از این سر شهر برگردم خانه. یا مثلا می‎گفتم حفره‎ی راست بینی‎م ماه‎هاست خون‎آغشته‎ست و پریشب هم حفره‎ی راست گوشم. از سرگیجه و دست به دیوار گرفتن و درد هم می‎گفتم. از تهوع و درد. از ضعف و بی‎رمقی. از تو هم حرف می‎زدم که در فاصله‎ی تمامی. یا منی که در فاصله‎ی تمام‎ام و خسته‎ام. که دست‎ها را گرفته‎ام بالا دیگر. نمی‎دانم این روزها بدتر و غمگین‎ترم یا قبل‎تر. یا همه ایام غوطه در غم گذشته. دلم می‎خواست حرف که می‎زدم زود چشم‎هام پُر نمی‎شد. همین‎طور وقت و بی‎وقت اشک نبود. کاش اوضاع این نبود. می‎شد چندخطی بیشتر بنویسم. نخواهم این‎جاها وابدهم و رها کنم. حرف‎ها کاش تلنبار نمی‎شد به جناغ سینه‎ام. مثلا می‎نوشتم که شک ندارم دلت با من نیست و زور بی‎خود می‎زنم. می‎نوشتم چی؟ گور بابای حرف اصلا. گور بابای من. چرا تمام نمی‎شوم من؟