چهارشنبه

The Heart Nebula


برای معرفی‌اش نوشته، سحابی قلب یا IC 1805 یک سحابی نشری در صورت‌فلکی ذات‌الکرسی‌ست و در بازوی برساوش در کهکشان راه شیری قرار دارد. هفت‌هزاروپانصد سال نوری فاصله دارد و سرخی درخشان آن از ستاره‌های داغ و نوزاده‌ای‌ست متراکم.
همه شعر است این کلمات! فشرده‌ی میلیون‌ها ستاره‌ی سرخ جوان را تصویر کنید در بازوی صورتی فلکی! برساوشی که خود پسر زئوس است -نیمه‌خدا، نیمه‌انسان- و سر مدوسای عفریت را از تن جدا کرده در اسطوره‌ها. هرکه به چشم‌های عفریت خیره می‌نگریسته، بدل به سنگ می‌شده و برساوش برای رهاییِ آندرو مدا به او شبیخون زده است و... علاوه بر این اسطوره‌سرایی‌ها، برساوش پهنه‌ای‌ست بر شهاب‌بارانِ هرساله! و سحابی سرخ قلب بر بازوش نشانه‌ای‌ست از آن لغت سرخ که در سینه‌ی من.

نام این صفحه از «بوف» مالوف بدل خواهد شد به «آن لغت سرخ»

نُه آبان برای من دل‌انگیزترینِ روزها بود. چه سال‌ها که از شوق آمدنش دل را مهمان گل‌های رنگ‌به‌رنگ می‌کردم و چه سال‌ها به دل بسی لعنت می‌فرستادم که چرا چنگال همچو روزی در زندگی‌م جاگیر و زخم‌زن شده است. همان‌ اندازه نرم و دل‌خواه، همین اندازه سخت و آتش‌زن.
قصد کرده‌ام هجمه‌ی این روز را از تقویم زندگی‌م بتارانم و به کل از یاد ببرم، هرآنچه لطیف و هرآنچه گزند. این آخرین نه آبانی‌ست که ازش می‌نویسم و سال‌های بعد از حافظه و دل و جان و یاد و قلب و دست‌هام پاک خواهد شد و تمام. برای اینکه ورق بگردانم و پرده‌ای دگر بیاویزم و زندگی از نو بسازم، می‌خواهم نقطه‌ی عروج را بگذارم همین یک روز. بگذارم آخرین نه آبان زندگی‌م که بار و معنا و خاطره چون صلیبی سنگین بر دوش‌اش بوده این سال‌ها. عزم کرده‌ام نام دیگری بر این صفحه بگذارم. نام دیگری سردرِ این‌جا بیاویزم و قصه دیگر کنم. دیگر نه بوفی باشد و نه ناله‌ی شومی و نه روایت جانگزایی.
امروز نهم آبان است و کلمه، کودکی‌ست تازه از زهدان مادری بیرون جسته. کلمه، کودکی‌ست تازه چشم گشوده به زندگی.
امروز نهم آبان است و من دیگر به پشت سر نگاه نخواهم کرد. دیگر دل و تن به یادها و آدم‌های گذشته نمی‌خراشم و پشت سر، دری‌ست تا ابد بسته!
امروز نهم آبان است و من بر این کودک، بر این خانه، بر این سطور نام دیگری خواهم گذاشت. دیگر این‌جا لانه‌ی بوف مرده‌ای نخواهد بود. یا شاخه‌ی فرودآمدن پرنده‌ای شوم، چشم‌به‌راهِ زخم‌خوردنی تازه.
امروز نهم آبان است و من، دل از گذشته روفته‌ام. چشم دوخته‌ام به «انعکاس هزاران ستاره در برکه‌ی روشن قلبم». چشم دوخته‌ام به شاخه‌های کهنه‌سال‌ام که رج‌به‌رج ستاره خوشه کرده‌است لابه‌لاش.
امروز نهم آبان است و زندگیِ پیش رو پر از هُرم سرخی آن لغت است که جانم به آن زنده و روشن و گرم.
امروز سرِ تعظیم دارم برابر شما که به «بوف» مالوف آشنام بودید و حالا زیر شاخه‌های بالیده‌ی «آن لغت سرخ» بازم می‌شناسید و می‌خوانیدم.
امروز نهم آبان است و نام این صفحه، این سطور، «آن لغت سرخ» خواهد بود. باشد که مبارک و امن و روشن و مانا.


با مهر و ارادت و‌ ستاره‌ای در مشت
ژیلا

جمعه

«جهان با تو خوش است»- نُه

بی عشق، جهان چون تکه‌ای چوب‌پاره‌ی بی‌جان است. بی عشق، تا ابد برفی یک‌دست و سنگین بر زندگی می‌بارد. بی عشق، همه درخت‌ها مُرده‌میله‌های حصارند. بی عشق، دست به هر چه بسایم زنگار تباهی بسته‌ست. بی عشق، نمی‌توانم! می‌دانی از چه حرف می‌زنم؟ بی عشق نمی‌توانم دیگر. به عشق است که زنده‌ام، می‌خندم، می‌سازم، می‌بالم، آرام‌ام، می‌بخشم، می‌شکفم. «از عشق، عشق زاده می‌شود» و من به شعله‌اش گرم و زنده‌ام. جانم از اوست..
بی عشق من یک بال دارم و پرواز ازم برنمی‌آید. تا کجای آسمان می‌شود با یک بال پرواز کرد؟ تا کجای آسمان؟

پنجشنبه

با کوچکه حرف می‌زدم. همین حرف‌های روزمره‌ و معمولی که چه‌طوری و چه می‌کنی. از قیمت فلان وسیله پرسید. من هم خیلی عادی براش می‌گفتم که وقتی «فلانی» آن را خرید، فلان تومن بود. بعد مکث کردم. اسم «او» را آورده بودم و این‌بار آن هجاها به هیچ‌چیز وصل نبودند. حیرت کردم و سکوت شد. دست دراز کردم و دستگیره توی مشتم بود ولی دیگر آن پشت دری درکار نبود. آن‌قدر حس غریبی بود این بریدن و‌ تهی شدن که گویی هرگز پوست صورتش را لمس نکرده‌ام. هرگز بوی تنش را به سینه نکشیده‌ام. هرگز دلم از اشتیاق دیدنش پرپر نشده. وسط جمله‌ام یک‌جوری بدل به غریبه شد که از خودم ترسیدم. انگار نه انگار پنج سال تمام حضور و وجود و جانش تنیده بود به زندگی‌م. کوچکه پرسید هنوز پشت خطی؟ و من یکباره غرق گریه شدم. آن‌قدر رگبار ناگهانی بود که پهنای صورت و سینه‌ی لباسم خیسِ خیس. مثل سیلابی های‌های اشک ریختم بی که دقیقا بدانم برای چه. بی که بدانم برای چه...

زنی که زندگی‌ست

از نیمه شب گذشته و او همچنان سرفه می‌کند و من این‌سوترک دنده‌به‌دنده می‌شوم از صداش و از روشنای درخشان ماه کامل که آینه‌ای بزرگ گرفته رخ‌به‌رخم. پاورچین می‌روم کنار رختخوابش. توی تاریکی پلک‌های بزرگش را می‌بینم و استخوان گره‌گره انگشت‌هاش را که به عادت دست را بر نیمه‌ی صورت گذاشته. می‌پرسم شربت می‌خواهد تا سینه‌اش آرام بگیرد؟ قاشق را کج می‌گیرد چون آرتروزِ بی‌پدر دستش را از ریخت انداخته. گونه‌اش را می‌بوسم و برمی‌گردم به تخت. بالاخره به خواب رفته و صدای نفس‌هاش مثل زنجیر تاب کهنه‌ای‌ست که باد تکان‌تکانش می‌دهد.
از کار برمی‌گردم و می‌بینم پاها را گذاشته در آفتاب و کیف کهنه‌اش هم روی زانوها. می‌گویم از این یکی دست‌کم هفت سالی گذشته و سفر بعدی برات یکی دیگر می‌گیرم، یکی بهتر. یکهو براق می‌شود که حرف از کوچ می‌زنی؟ به لبخندی حرف پنهان می‌کنم. می‌گوید، «مادر می‌خوای بری، جفت برو!» دست‌های خالی‌ام را نشانش می‌دهم و می‌گویم جز خونِ دل حاصلم از یار چه بوده؟ گره‌دار انگشت‌هاش را می‌کشد به صورتم.
لباس می‌پوشم تا بخشی از مسیر همراهی‌اش کنم. نیمه برهنه‌ام که سرمی‌رسد. می‌گوید ای داد و می‌خواهد برگردد. می‌گویم مگر نه اینکه سلول به سلول و عضو به عضوم توی شکم تو به هم پیوست و جان گرفت؟ می‌خندد. می‌گویم عجیب نیست جنینی که پرورش دادی حالا پیش چشمت ایستاده و موهاش پررگه‌های سفید؟ سکوت می‌کند.
عصر می‌برمش آزادی، از درهمی مترو می‌ترسد که مبادا خط اشتباه و گم و سرگردان شدن. بیست‌بار خم می‌شوم به بوسیدنش. گونه‌هاش سرخ می‌شود و چشم‌هاش دودو میان آدم‌ها که دیده‌اند یا نه. می‌خندم که مادر منی و جان منی. چند ایستگاه بعدتر آن‌قدر نگاهش می‌کنم تا میان جمعیت سکندری خوران و آهسته دور می‌شود و ناپیدا. دلم می‌خواهد همین‌طور که هست، قابش کنم. با همه‌ی زورم جلوی زمانِ بی‌پدر بایستم که پیرترش نکند، که خمیده‌تر و کوچک‌تر و ناتوان‌تر. اما قلبم سنگین و دستم خالی...

چهارشنبه

لکه‌ای نور در توبرتوی تاریک اقیانوس

زن می‌گوید، آیا زمان آن نیست که بفهمیم انرژی خود را با چه کسانی تلف کرده‌ایم و خود را بیهوده با چه کسانی سرگرم؟ کسانی که به شما شکوفایی درونی نمی‌دهند و تنها شما را از رسیدن به گرمای قلب خودتان بازمی‌دارند! می‌گوید زمان آن نیست که به قلب‌تان اهمیت بدهید و عشق‌ورزی عمیق و واقعی را تجربه کنید؟ زن می‌گوید بیدار شوید و تصمیم بگیرید.
دیگری زمزمه می‌کند، آن‌ها که قلب‌شان تندیسی از سخت‌ترین سنگ‌هاست ابایی ندارند از آزار دیگری و پسِ رنجش هم هرگز زبان‌شان به دل‌جویی نمی‌گردد. می‌گوید مهری ندارند و اگر اسباب زخمی شوند، به بهبودش نمی‌کوشند و می‌روند به کار دریدن قلب دیگری. می‌گوید این شیوه‌ی بی‌رحمِ خودخواهی‌ست با خنجری آخته و برهنه در کف.
من دلم فشرده می‌شود. هیچ خوش ندارم آدم‌های دور و نزدیکم از رسته‌ی خنجربه‌دستان باشند. می‌گویم، کمی حواس‌مان به مردمان دیگر باشد و رنج نرسانیم که جهان می‌تواند جای بهتری باشد. می‌گویم گاهی سر فرو ببریم به گریبان و بوی خون‌های ریخته را نفس بکشیم و پیداشان کنیم به عذرخواهی. پیداشان کنیم و مرهم بگذاریم که جهان «می‌تواند» جای بهتری باشد. که در تسلسل دور درد نکوشیم و گوش جهان از صدای زنجیر رنج کرنکنیم. شاهدان خاموش جفادیده را پیدا کنیم و به دل‌جویی همت. که شأن ما در خلوص ماست و نه در غرورِ زخم‌زنِ لعنتی‌مان.

دوشنبه

از خلال کتاب‌ها- دو

«کورتزیو مالاپارته» تلخ‌نویسی‌ست خالق تصاویر دهشتزای جنگ که با ظرافت و چیره‌دستی بسیار مرگ و وحشت و کشتار را لابه‌لای تصویرها و توصیف‌های بی‌بدیل‌اش پنهان می‌کند. گویی شما را از جنگل خیزرانی عبور می‌دهد و جزءبه‌جزء صدای قدم‌هاتان بر خرده‌شاخه‌های نئی، برگ‌های فروریخته، ستون آفتاب، عطر محیط و هرآنچه به وصف درناید را به استادی تمام در گوش‌تان زمزمه می‌کند و همین‌که چشم‌تان به منظره گرم شد و‌ دل‌باختید از پشت ردیف خیزران‌ها لکه‌های سرخ خون و پشته‌ی سربازهای متلاشی را دیدوندید به رخ‌تان می‌کشد! به آنی از چهره‌ی موحش جنگ پرده کنار می‌زند و باز حواس‌تان را به جنگل و پرنده‌های کوچک رنگ‌به‌رنگ برمی‌گرداند.
با اینکه بسیاری وقت‌ها با نگاهی گذرا مقدمه‌ها را نادیده می‌انگارم اما از دست دادن مقدمه‌ی مالاپارته بر کتاب «قربانی» یا همان «کاپوت» خسرانی عظیم بود! «کاپوت» لغتی آلمانی-یهودی است به معنای هرچیز یا کسی که به تمامی شکسته و خرد و خراب و بی‌استفاده شده است. مالاپارته‌ای که تبعید و اسارت، اردوگاه نازی‌ها و سرمای روسیه را چشیده است و از جراحت هم بی‌نصیب نمانده اما به وقت پناه گرفتن در خانه‌ی دهقان اوکراینی، تکیه بر طویله‌ی خوک‌ها کتاب را فصل به فصل نوشته و خلق کرده است! کتابی که با سخت‌جانی تمام در آستر کتش دوخته شده و همراه او گریخته. کتابی که برای حفظ و نجاتش سه پاره شده و به سه نقطه‌ی دنیا رفته و سال‌ها بعد که ناجی‌ها تکه‌های امانت را پس‌فرستاده‌اند، او فصل آخر را نگاشته و شاهکار قد علم کرده. آخ که می‌توانم ساعت‌ها با شور تمام از کلمه‌های مالاپارته حرف بزنم و تک‌تک‌تان را مشتاق خواندنِ این «سلین» زهرنویسِ ایتالیایی کنم!
فصل اول کتاب را با اسب‌های تیوولی سرمی‌گیرد؛ راوی به پنجره‌ای چشم چسبانده که از مِه مکدر است. پنجره رو به دریایی مواج است. سه اسب سفید، لنگ‌لنگان از تپه‌ای سراشیب به سوی دریا روانه‌اند و دخترکی با پیراهنی زرد از پی‌شان می‌آید. به ساحلی می‌رسند با زورق‌های سرخ و سبزِ رهاشده. اسب‌ها به دریا می‌زنند و یال‌های خیس را موج می‌دهند بر انحنای تن و صدای شیهه‌شان فصل اول کتاب را پرمی‌کند.
بعدتر از تجسد بوی عفن مادیانی مرده می‌گوید که در حال اضمحلال است. دو پایش در چاله‌ای آب و شکم آماس کرده‌اش بر کناره‌ی پرچین خانه‌ای متروک است که راوی شبانه به آن پناه برده. بیرون خانه میان سیاهی چشم درشت آفتابگردان‌ها، دسته‌ی سربازها و فوج گلوله‌ها مکرر و جاری‌ست. و این تمام‌قد دهشت جنگ است! اما بوی مادیان زیبای مرده تا صبح در کمین راوی‌ست و بارها به آستانه‌ی در اتاق هجوم می‌برد و خواب را از پلک‌های خسته و ذهن مخدوش مرد می‌گریزاند...

شنبه

«آن درختی کو شود با یار جفت»

با کمی توت خشک و خرما، دو نارنگی و یک سیب، مشتی گردو و دو بطری آب کوله بستم و زدم به کوه. به مسیری که هنوز آلوده‌ی قلیان و سفره‌خانه و بساط جوجه‌ی کنار راه نشده است. اول راه یک کلبه‌طورکی‌ست برای نگه‌داری سگ‌ها. کمی پیش‌تر بروی بطری‌های بزرگ آب را دمر کاشته‌اند پای نهال‌های تازه‌پا در شانه‌ی راه. و هیچ نشانی از زباله نیست. محلی‌ها نهال بادام کاشته‌اند و بلوط. فصل دیگر هم بنفش زنبق‌ها بود و سپیدی بوته‌های پامچال و مخمل سرخ تاج‌خروس‌ها.
می‌رفتم و آبیِ غلیظ آسمانش چشم‌خانه را جلا می‌داد. و دو سوی مسیر صدای زنجره‌ها -صدای شب- از لای ساقه‌های طلایی خشک جرقه می‌زد و سکوت بکر کوه را نوازش می‌کرد. سگ‌ها و کلاغ‌ها به صلح سر سنگ‌چین‌ها نشسته بودند و صدای لغزیدن پاره سنگ‌های تیز زیر پوتین‌ام، مایه‌ی آزارشان نبود هیچ. من رسول کوه‌های ساکت‌ام. رسولِ برگ‌های ریخته. من پیامبر درخت‌های کهنه‌ام. می‌رفتم و همه چشم بودم. همه گوش بودم. با دهانی بسته، موهایی بافته، نفس‌هایی عمیق، لبخندی شکفته. دمی می‌ایستادم تا جداره‌ی رود را بنگرم که از آبش هیچ نمانده بود و اما صیقل سنگ‌ها و خنکای خاک را نشان گذاشته بود. دمی می‌ایستادم و دست می‌گذاشتم بر تنه‌ی گردوی عظیم خزان‌زده. رگه‌ی گرما و زنده‌ی آوندهاش می‌دوید به باریکه‌ی انگشت‌هام. می‌رفتم و آفتاب اریب خزان پشت ساق‌ها و استخوان شانه‌ام را گرم می‌کرد. دمی می‌ایستادم و باد می‌گرفت و برگ درختان غان یک‌صدا می‌رقصیدند. همه چشم بودم و همه گوش. همه حظ. تا رسیدم به جادوی جمعه، جادوی صبح!
درختی بود که اگر کامل و سرپا، آغوشم را پرمی‌کرد. درخت به دو نیم شده بود. نیمی‌ش نیست و نابود و به ناکجا و نیمی دیگر که پیش چشمم بود، توخالی و تهی! نیمه‌ی تهیِ درخت خمیده بود و قوس برداشته بود تا نزدیکی‌های بستر رود. پوسته‌ی ضخیم چوب از بیرون تنه، تکه‌تکه بود و تیره و اندرون درخت بافه‌های ابریشمین سفید داشت و رگه‌های نارنجی و بافتی از تراشه‌های درهم نشسته و پُرشکل و هندسی. تا این‌جای حرف، خبری از جادو نبود. نیمه‌ای تهی و خشکیده بود و خمیده تا به زمین. اما از منتهالیه درخت که روزگاری کاکلی پربرگ و شاخه داشت سر بر آسمان، چهار نهال جوان روییده بود، سبز و زنده و سرپا با انبوهی از برگ‌های کوچک سبز! و این از حیات نیم‌تنه‌ی خشک بید بود! که آوندهاش زنده‌اند و به کار پرورش! که زنده‌اند و زایا و مراقب. همان کنار درخت اتراق کردم و ساعت‌ها نظاره بود و نوازش. ساعت‌ها یکی شدن، دست بر تن او کشیدن و رها شدن. گفت‌وگوی در سکوت یک درخت و درختی دیگر در هیبت آدمی آغشته‌ی تنهایی.
در مسیر بازگشت دلم از تمنای نوازش سرریز بود. دستی که به سینه بفشاردم و عطر برگ کف دست‌هام را به سینه بکشد و برق آفتاب موها و گرمی شانه‌ام را به بوسه‌های کوچک چارپر سفید میهمان کند. دلم از تمنای نوازش سرریز بود و پیامبری بودم که سواد شهر می‌دید و از خلوت به ازدحام بازمی‌گشت و دلش خانه‌ی هزار پرنده‌ی کوهستان. بازمی‌گشتم و امید، ستاره‌ای کوچک بود سوسو در سپیدی گلوگاهم. بازمی‌گشتم و از صدای خش‌خش ریشه‌هام، سگ‌ها و کلاغ‌ها سربرمی‌داشتند و گوش تیز می‌کردند. «درختِ نبی» به شهر می‌رسید و کوه پشت سر می‌گذاشت و می‌خواست جاگیر آغوش محاط کسی شود که نبود...

سه‌شنبه

«تو مگو همه به جنگ‌اند و ز صلح من چه آید، تو چراغ خود برافروز..»

انگار به خانه‌ام بازگشته باشم. به اجبار کوچ کرده از پرهیب جنگ و حالا، پسِ سال‌ها میان ویرانه‌ها ایستاده باشم به مرور و تماشا. رودررویی با خاطره همین است!
از خوشی و خشم چیزی برجای نمانده الا یادهایی کهنه که دل را و حال را دیگر می‌کنند. ردِ ترکش‌ها و گلوله‌ها بر دیوار خانه‌ای که صدای خنده‌هاتان روزگاری شکفته جابه‌جاش. فروریخته‌ی ستون‌هایی که روزی امن بودند و امید. و آخ...
با بسیاری خاطره‌ها سینه‌به‌سینه شده‌ام این روزها و بسیاری چیزها که ازشان رومی‌گرداندم را کشانده‌ام درست وسط زندگی‌م. با گل‌های آفتابگردان دوباره صلح کرده‌ام بی که دیگر بغضی. با شمع‌های کوچک و شعله‌های پرپرشان هم. با عطر گرم قهوه و سبزینه‌ی نارنگی نوبر بی که یادی و حسرتِ حزنی دل‌سوز.
گرچه هنوز هزاران اتفاق و شی و حال کوچک، زیر تل آوارهای جنگ و رنج و «غارتِ غیر» توی جعبه‌ای دربسته و دور می‌پوسند و من هراسانم از یاد و لمس‌شان. اما به قدر کفایتم پا به خانه‌ی ویران گذاشته‌ام و بر تن گذشته دست کشیده‌ام. آن‌قدر که یارای زانو‌ها بوده میان اتاق‌ها و اتفاق‌ها گشته‌ام. مثلا هرروز پاره‌ای شاهنامه می‌شنوم تا از انحصار خاطره بیرونش بکشم. «آن شب که من عروس خوشه‌های اقاقی شدم» تکیه بر فراخ برهنه‌ی سینه‌اش شاهنامه خواندیم و پلک‌هام از گرمای سینه و صداش به خواب رفت. همه‌ی این سال‌ها از شاهنامه گریزان بودم و حالا هرروز آن کلمه‌ها، از طهمورَث و جمشید و ضحاک تا سیاوش و سهراب و...
خودم را تکه‌تکه در معرض خاطره می‌گذارم و زنده‌ام هنوز. زنده‌ام و جنگ تمام شده. جنگ تمام شده و از ویرانه‌ها نمی‌شود بنای خانه‌ای انتظار داشت. جنگ و سوگ و مرگ رفته‌اند و من آهسته خم می‌شوم روی تکه‌ای پرخراش و شکسته. خم می‌شوم و آهسته دست دراز می‌کنم به لمس کردن‌اش. و پیش چشم‌هام پرده‌ای از گذشته نقش می‌بندد و گوشه‌ی لبم به لبخندی نیم‌بند و گذرا می‌شکفد و به یاد می‌آورم و دست‌هام از یاد می‌برد.
ایستاده‌ام میان ویرانه‌های خاطره و حالم آشوب نیست. ایستاده‌ام و زمستانی را انتظار می‌کشم که پُربوی رفتن است. دل کندن و ویرانه را به سیل‌شور گذشته سپردن و چون کولی کوچک سرزنده‌ای، با دو گیس سیاهِ بافته، قصه‌های دیگر ساختن و جایی دیگر طلوع و غروب خورشید را به تماشا نشستن. این است جان به در بردن و دل را به مشت فشردن و به صلح پیش رفتن. این است بر آینه‌ی خاطره خیره ماندن و نشکستن و از قاب آن گذشتن و بیرون رفتن...
آن‌جایی که من از خوش‌دلی لبخند می‌زنم و تو خیالت راحت می‌شود که خباثت پنهانت را هیچ نفهمیده‌ام. آن‌جایی که لبخندم را تعبیر می‌کنی به حماقت و ساده‌لوحی و پا را فراتر می‌گذاری. پا را بیشتر فرومی‌بری به کثافتی که ساخته‌ای تا از پا درم بیاوری. همان‌جاست که نادیده‌ات گرفته‌ام و با لبخند گرمی ازت گذشته‌ام. رهات کرده‌ام. نقشه‌هات بی‌اثر است. تا هرکجا می‌خواهی پیش برو. نمی‌مانم تا تش‌باد کردارت دامنم را بگیرد. من از همه‌تان در حال گذرم. در حال دور شدنم. من از لهیب جهنم حتا جان به در برده‌ام و جان‌سخت‌تر از آنم که دوباره، که باز هم...

چهارشنبه

«جهان با تو خوش است»- هشت

به نجوا می‌گویم «این‌جا کسی‌ست پنهان» و ‌انگشت‌هام را چون برگ کهنه‌انجیر خانه‌ی آقا بازمی‌کنم و می‌گذارم روی قلبم. وقت‌هایی که غوطه‌ورم در خلسه و رشته‌هام وصل به کیهان، قلبم گرم است و چون هاله‌ی مطبوع آتشی‌ست زنده و فروزنده در دل دشتی فراخ. می‌گویم «این‌جا کسی‌ست پنهان» و از تمنا لبریز می‌شوم. می‌گویم کجاست گرمای تنی که قلبم را دربربگیرد و از تماس پوستش -همه نزدیک- آغوشم محاط‌تر شود و همه‌ی لامسه‌ام بنده‌ی آن دَم؟ می‌گویم کجاست دست‌هاش تا با نرمه‌ی زیر ناخن‌هام، سرانگشت‌های جان‌بخشِ جادویی‌ش را نوازش کنم؟ می‌گویم کجاست ستاره‌ی چشم‌هاش در تاریکی و آن لبخند نزدیک دل‌خواهش چه؟ می‌گویم و این‌بار قلبم انتظار را آغشته می‌کند به طعم خوش شادی. قلبم گواه می‌دهد که نزدیک است. قلبم گواه می‌دهد که نزدیکی.

سه‌شنبه

چراغدان رفاقت

پرسیده بود برای میلادت چه دوست‌تر داری؟ گفته بودم حالا مانده تا «آذر، ماه آخر پاییز» و شرم، دست‌پاچه‌ام کرده بود. خواسته بود صریح باشم و از آنچه دل‌خواه، بگویم. حرف از تصحیح انتقادی شاهنامه به میان آوردم. پنج‌جلدی سترگی که به قول «خوابگرد» از نان شب هم واجب‌تر! گفتم این روزها شاهنامه می‌شنوم و پژوهش عظیم خانم بهفر دلم را بدجور برده، خوش دارم برای میلادم یک‌چند جلدی بگیرم به قدر وسع. گفت جلد اولش با من! و چندروز بعدتر وزن دلنشین کتاب توی دست‌هام بود و مکیف از داشتن‌اش چشم‌هام پُرستاره. رفیق ناب و به‌دلی که حواسش هست شادم کند به هربهانه‌ای. دیدم چه همه آدم‌های خوب دارم در دایره‌ی کوچک زندگی‌م این روزها. هرکدام‌شان چرخی از رفاقت و مهر را می‌گردانند و مرهم‌اند و التیام. التیامِ زخم‌های جامانده از شرارتِ نامردمان! دیدم چه همه خوب است امید و اعتمادم را سیلاب تلخ گذشته نبرده و می‌توانم هنوز دل‌گرمِ گنجِ حضور آدم‌ها باشم. دیدم چه همه خوب است رفیق خوش در کنار داشتن و خلوت را از هرهرزه‌ی نابه‌کاری پاک داشتن. به گمانم مرتبه‌ی بلند آدم‌ها، اینکه زندگی‌شان بالنده و روبه‌جلوست یا نه، اینکه حال‌شان سبک‌بال و روشن است یا چسبنده و سیاه همه ربط به جریان انرژی دیگرانی دارد که دوروبر سوسو می‌زنند و لنگری بر بی‌سامانی طوفان‌اند و وزنه‌ای از پای رفاقت می‌گشایند و.. می‌دانی از چه حرف می‌زنم؟ از اینکه هر انتخابی، راه به جایی دارد و همراه آن جاده است که می‌تواند به بلندای دمیدن صبح برساندت یا به سیاهچاله‌ی پوچی و کوردلی. من سرِ تعظیم دارم برابر رفاقت‌هایی که سرشارم می‌کنند. سرِ تعظیم دارم برابر آن‌هایی که راه هموار می‌کنند و چراغ روزهای تاریک‌اند. اینکه تن به هم‌نشینی هرناکسی ندهیم و هم‌او که دل‌مان به روشناش گرم، به سینه بفشاریم و هم‌او که سینه‌مان از سایه‌اش سنگین، دوربادی بگوییم و پا از گرانی زنجیرهای تباهش بگشاییم. من به خوبی آدم‌ها مومن‌ام. به چراغدان قلب‌شان..