جمعه

وقتی از همه صداها یک "هوم" دل‌چسب می‌ماند و دیگر هیچ.

آخرین نفر که در را بست و خلوتِ جمعه‌ی خانه ماند و تو، لپ‌تاپ را رها کن روی کانتر. بگذار مهتاب تا شام‌گاه علیزاده سلانه سلانه بپیچد به تنِ خوابیده‌ی اشیا. تی‌شرت لاجوردی بپوش و دیگر هیچ. پابرهنه برو روی سرامیک‌ها و لاک‌ها را به رخ آن همه سفیدی بکش. خواستی اگر، از این بالا به قوسِ زانوهات نگاه کن یا به سرشانه و یقه‌ی گشادی که ولنگار سُریده پایین. با تنت رفیق باش، خالِ کوچکِ بازوت را ببوس گاهی. ورقه‌های قارچ را غلت بده میانِ داغی روغن، فلفل سبز کوچکی را ریز کن و بریز توی تابه. عطر فلفل سیاه اگر دوست داری، دریغ نکن. بگذار رشته‌های نودل سه دقیقه‌شان را جوش بخورند. بعدتر با شکمِ گرم و پاهای همیشه سرد، بگرد پیِ پاکتِ قهوه‌ی مِهمِت اِفِندی. یک قاشق سرپُر و لیوانی آبِ سرد کافی‌ست. آن‌قدری خم شو روی اجاق که حباب‌های ریز را ببینی و بوی مخملی‌اش بلغزد لای موهات. ماگِ بزرگِ خاکستری به دست، چارزانو بنشین آن بالا، رو به مونیتور و بنویس: سفر به سلامت رفیق جان.

بالاتر از سیاهی، همین که خو بگیری به سیاهی

این‌جا ویتنامِ هزار و نهصد و شصت، پارچه‌ی آویخته رو خرت و پرت‌های کنجِ دیوار می‌لرزد؛ چمباتمه زده‌ام. باران بند آمده. از صبح صدای پوتین و سرنیزه‌ای که نزدیک شود، نشنیده‌ام. جنگ تمام شده؟

چهارشنبه

من آن سال، زیرِ هجوم سبز زیتون شکستم و هیچ ندیدم.

یوکابِد
    جنینِ مُرده را به نیل داد و
                            گریست.
مُوشه
   آهسته و رقصان
                 تا تنِ نرمِ تاریکِ دورِ نیل
                                       غوطه خورد.
از آن میان تنها
            دروغ عهد عتیق را
                              بِتیا
                                 باور کرد...

دوشنبه

لالایی قشقایی بلدی؟

حذف/محو شد.
خواستم بنویسم «دست‌هام یخ کرده، نیستی ها کنی.» بعد دیدم من آدمِ این کلمه‌ها نیستم دیگر. سختم است. غرور دارم. آدمِ قورت دادنم. به ضربِ دگنک همیشه دل‌تنگی را دور کرده‌ام از خودم. تنِ دل‌تنگیم زخم است بس‌که افتاده‌ام به جانش تا بی‌صدا گریه کند. اصلا من زن‌بابای دل‌تنگی‌ام! ولی... ولی حالا واقعا دست‌هام یخ کرده و نیستی ها کنی...

قطعه‌ی سی‌و‌سه- هم‌ردیفِ من- هم‌شماره‌ی تو

[مستطیلی سیمانی‌ست. بی سنگ و قاب. بی گلدان و درخت. مرد دراز کشیده میان باریکه‌ای تنگ و خاکی و خیره شده به بومرنگِ سیاه کلاغی بالای سرش. بی‌صدا و مات نشسته‌ام به تماشای چشم‌هاش. امان از مستانه‌ی چشم‌هاش. جا نیست آن‌قدری که بشود دوتا دست را از آرنج خم کند بگذارد زیر سر. هر دوتا را قلاب کرده روی سینه و با انگشت‌هاش بازی می‌کند.]
+ می‌دونستی خاکِ این‌جا ریشه نداره؟
- هوم، تو ریشه‌ای دیگه.
 [بعد دوباره سکوت. شیار بسته‌ی لب‌ها زیر سبیل‌هاش گم است.]
- دلم برای صدات یه ذره شده.
[گونه‌هاش کمی برجسته شده و این یعنی لب‌خند. کمی سرش را برمی‌گرداند رو به من.]
+ پیرهنم خیسِ خونه.
[رو می‌کنم به دور. به شیون و ضجه‌ی زن‌ها. گلوله‌های سیاهی که باد جمع‌شان کرده دور هم. حواسم را از چشم‌هاش می‌دزدم. آهسته دست می‌کشم به پیرهن کهنه‌ی عنابی‌ش که قدِ دوتا آدمِ جمع و جور گشادست به تنم. لیوان کاغذی چای را به احتیاط جا می‌دهم رو میمِ شکسته‌ی سنگِ کناری. حبه‌ی سفید را غرق می‌کنم. یکی-یکی حباب‌های شیرین و ریز حلقه می‌زنند دور لیوان. توده‌ی تپنده‌ی کوچکی دارد لای دنده‌هام آماس می‌کند.]
- دوخط شعر بخون لااقل!
+ پیرهنم،
      خیسِ خونه

یکشنبه

آخ اگه بدونی...

آخ اگه بدونی...

شنبه

سندرمِ تداعی

زلزله‌ی آن سال نیمه‌شب آمد. لرزیدنِ تنها که نبود، یک موجِ عجیبی داشت، صدا را به صدا نمی‌رساند. پدربزرگ روی  ایوان داد می‌زد که برویم به حیاط ولی توی آن تاریکی و تکان فقط دهانِ بازش را می‌دیدیم و چسبیدنش به یکی از آن دو ستونِ سیاهِ خانه را. -آن‌وقت‌ها هنوز دوتا دست داشت- بعد از آن تا یک‌هفته خس‌دار و گرفته حرف می‌زد. سرِ شب بادِ گرمِ شومی وزیده بود و ما بی‌خیال توی پشه‌بند ردیف شده بودیم. میان تکان‌هایی که مدام پرتت می‌کنند به چپ و راست، سخت است بخواهی از آن توریِ ریزِ سفید خلاص کنی خودت را. مادر به عادتِ همیشه لبه‌های اضافی و بلندِ پشه‌بند را مرتب کرده و گذاشته بود زیرِ تشک‌ها. خلاص شدن سخت بود. کتاب‌خانه و کمدِ لباس غول‌های سیاهی بودند که خم و راست می‌شدند و سرِ آخر نقشِ زمین شدند. بچه بودم. روی سنگ‌ریزه‌های حیاط شبیه گله‌ی گرگ‌دیده‌ی وحشت‌زده‌ای چسبیده بودیم به‌هم. دلم مانده بود پیشِ عروسکِ بلند و باریکم. خوب یادم است درخت‌ها یکی-یکی می‌شکستند. صداها گنگ و درهم‌پیچیده و هولناک بود. حوضِ کوچکِ کنار دستمان از ریشه‌ی سیمانیش درآمد و افتاد روی لاله‌عباسی‌ها. زمین طاقت هیچ چیز را نداشت دیگر. تب کرده بود. تب و لرز و مدام همه چیز را قی می‌کرد و می‌ریخت بیرون. دایی نگاه می‌کرد به پیکانِ کرم رنگش که جلو-عقب می‌رفت. -آن‌وقت‌ها هنوز دیابت دمار از دوتا چشمش درنیاورده بود- صبحِ فردا، خانه از وسط ترک خورده بود، یک شکافِ چند سانتی شبیه زخمی ناسور کج مانده بود روی صورت و تا کتفش رد انداخته بود. بوفه‌ها با صورت خورده بودند زمین و تا سال‌ها تکه‌های بلور و چینی‌های گل‌دار، پشتِ خانه‌ها، شدند سنگ‌چین‌های رنگیِ زمین‌های بی‌حاصل. قبرستانِ کوچکِ محل حتا زیر و زبر شده بود. دایی جان می‌خواست زهرِ پس‌لرزه‌ها را بگیرد، تلویزیون سیاه و سفیدمان را گذاشت روی پله‌ها و وصل کرد به باطری ماشینش. بچه‌ها نشستند به تماشای هادی و هدی. من رفته بودم قاطی آن آشفته بازار پیِ عروسکم که مانده بود زیرِ کمدِ بلوطیِ سنگینِ واژگون.


پ.ن من راوی کوچکِ آن اتفاقِ بزرگم. مدتی‌ست هرطرف سرمی‌چرخانم حرف از زلزله‌ست. خاطراتم شخم خوردند. ببخشید.

چهارشنبه

ملالی نیست ولی اگر خواستی، تبر بزن!

تبدیل به موجود خنثایی شده‌ام. هرآن‌چه مرتبط با حواسِ جنس‌ام است رنگ‌ باخته‌ست. بی‌عاطفه و بی‌حرکت‌ام. شاید مرحله‌ی ترسناکی باشد، نمی‌دانم. شاید خوش‌عاقبت نباشد این حال و احوال، نمی‌دانم. نمی‌دانم سرِ ماشین‌شده‌ام را باور کنم یا لاک‌های اناری پا را؛ هرچند منافاتی نیست بین‌شان. توی پروفایلم مقابل جنسیت نوشته‌ام دِگر. نه این‌که جسما میانه باشم، نه. ذهن و روحم جنس برنمی‌دارد دیگر، خنثاست، دگر است، دگر شده است. و این مرا بیشتر سوق می‌دهد به تنهایی، به در تنهایی ماندن. همان اندازه زیبایی را در زنی تحسین می‌کنم که در مردی. بی هیچ پیشینه‌ی رفاقتی برای دخترک نوشتم تو سنگِ تمامِ خلقتی! هرچند شاید ترس برش داشته باشد که نگاهم به زیباییش گرایش فلان دارد و بهمان. همان اندازه دوست دارم دست زیر چانه موهای شبق و چالِ لب‌خند زنی را بنشینم به تماشا، که بو کشیدنِ گردنِ مردانه‌ای را، پیرهنِ چهارخانه‌ای را. بلدم به لاله‌های سرخ مادر آب بدهم. بلدم وقتی ورقه‌های قارچ در حال جلز ولزند، روشان فلفل سیاه بپاشم و آن عطرِ عجیب را بکشم میانِ ریه. بلدم بنشینم پای گریه‌های مردانه و حرف‌های سخت. یا شبانه‌ی پیچ در پیچِ چالوس را بدل کنم به هیجان. با هیوندای نود و چهارمان بچسبانیم به شاسی بلندِ لوکسی تا بکشد کنار. بعد دوتایی بشمریم ماشین‌های سمجی را که به اصطلاح خودمان گرفته‌ایم و بخندیم. بعد بزنیم کنار تا جوش آوردنِ طفلک را رفع کنیم، بس‌که کله‌خرانه رانده‌ایم. بعدتر با چشم‌های شوخ انگشت‌ها را بگیریم رو به هم که گِیم اُوِر شدیم که! بزن بریم مرحله‌ی اول! و دیگران غر بزنند که احتیاط کن که دعا بخوانند و صندلی‌هاشان را دو دستی بچسبند و من هِی بگویم سرِ این پیچ پلیسه! و آرام کنیم و هِی بگویم این دویست و شیشِ لاک‌پشت رو بگیر! و گاز بدهیم. رفیقی می‌گفت مشکل این‌جاست در کنار مردی نیستی تا زنانگی‌ت بشکفد. من اما باور ندارم. قبول ندارم. اسمش را نمی‌گذارم خشکیدن؛ فکر می‌کنم درخت‌ام. قد می‌کشم، شاخه دارم، سایه دارم. ساکت‌ام. نر و ماده‌ام تنیده درهم و یکی‌ست، هر دو من‌ام. به وقتش هم غرق شکوفه می‌شوم.

یکشنبه

برِ جاده قدیم

پیرمرد سوار وسپایی قراضه، چنگال می‌کشید به تنه‌ی حلبی شب و پیش می‌آمد. کلاه بافتنی سرش بود توی همچه فصلی. تنها کش‌بافِ کلاه نیم‌کاسه‌ی سرش را گرفته بود. باقی شبیه قیفی خمیده توی هوا مانده بود. بسته‌ی لواشی روی باک بود و کلی کیسه و کهنه پارچه را هم طناب‌پیچ کرده بود به باربند. احتیاطی که خیلی‌ها سرِ پیری دچارش می‌شوند. کار بی‌هوده‌ی انباشتنِ آشغال و از همه بدتر چپاندنشان به هر سوراخ و پشت و پسله‌ای. مثلا شناسنامه‌شان را از هفت‌لا مشمای سیاه و زرد و سفید می‌کشند بیرون و پنج-شش‌تایی هم کشِ ماستِ پیچانده را باز می‌کنند تا کوپن‌های باطل شده‌ی نفت را از لاش دربیارند، دستِ لرزانشان را بگیرند جلوی دیگری و بپرسند شماره‌ی نود و هفت هنوز اعلام نشده؟

پنجشنبه

...

واژه‌ی بی‌اعتنای صلح‌ام
به هر خط و زبانی
سکوت می‌کنم

دوشنبه

خانه در پیرهنِ چهارخانه

یک دست را بگذاری روی شانه، آن‌طور که نرمه‌ی بازوت بتابد به قوس گردن‌اش. آن یکی دست را هم از هلالِ پهلو رد کنی. هر دو تا را اما گره کنی روی مُهره‌ها، برجسته‌ی کتف‌ها. بعد آن حجمِ گرم را بکشی توی سینه، محکم، سفت، جان‌دار. پیشانی چسبیده به گودی جناغ و نفس روی فراخِ سینه‌اش. ادامه ندارد دیگر...

نیایش- همین صبح- یک جورِ بدی واقعی

یک ساعت و بیست دقیقه کنار اتوبان راه رفتم؛ در حاشیه‌ی یک‌وجبیِ ناامن! حس کردم گم شده‌ام و چنانی غریبه‌ام که زبان شهر را نمی‌دانم، نمی‌فهمم. ماشین‌ها گلوله‌های رنگیِ در شتابی بودند که گه‌گاه به هر دلیل و نادلیل بوق می‌زدند. گاه می‌ایستادم و می‌گذاشتم امتداد بتنیِ بزرگ‌راه خودش را تا بی‌نهایت توی چشم‌هام تکرار کند. یک ساعت و بیست دقیقه خودم را گم کردم! بی آن که اضطرابی بجوشد و سرریز شود. زیرِ پلِ بزرگ، ماشینی به سختی نیمچه ترمزی کرد و با دیدن جنبنده‌ای دو پا در نقطه‌ای سراپا غلط، سرخوشانه پرسید: مجموعه‌ی فلان کجاست؟ و جواب شنید: من نمی‌دانم خودم کجام!
دیوانه، گم‌شده، خواب‌گرد یا هرچه بود، من بودم. من هستم. نمی‌ترسم از خودِ ساکتِ بی‌محابای هوازی نارامِ بی‌خواب‌ام. جانورِ سیاه‌چشمِ دیوانه‌ای که خیره و بی‌پلک در مردمک آدم‌ها، اتفاق را بو می‌کشد؛ آن‌چنانی که عجوزه‌ی کوری کفِ دستی را. جانوری پیچیده در پوسته‌ای سخت و سیاه، خفته روی طلسمی هزارساله که به یک اشاره یا تلنگر بند است. بند است. در بند است.

شنبه

من آن شب را به غریبه بده‌کارم هنوز.

شبی* گوشه‌ی کت اولین غریبه را گرفت و پرسید: می‌شود کمی رو به چشم‌های شما گریه کنم؟ من تب دارم و این‌جا همه چیز آماس کرده.

نان گران است، گور گران‌تر!

این‌ها را برای دل زهوار دررفته‌ی خودم می‌نویسم. خوب است این‌جا مخاطبی ندارد، نه خاص و نه عام. من سرریز یا سرشارم گاهی، غر می‌زنم و فریاد می‌کشم. گِله می‌کنم. خاطره‌ای را مرور می‌کنم. بین سطرها شعله می‌کشم یا سرد و مات و مُرده فقط پلک می‌زنم. به فروغ می‌گفتم که از دَه، دو و نیم‌ام، و به گمانم یعنی تنها نشانه‌های حیات! گفتم چرک‌ترین و تلخ‌ترین قصه‌ها را نوشته‌ام این اواخر. هرچه را قورت داده‌ام از زندگی، همه را قی کرده‌ام روی کاغذ. هجده ماه هرصبح هرصبح هرصبح هرصبح صفحه‌ی نیازمندی‌ها را باز کنی، به چندتایی زنگ بزنی، یکی-دوبار لباس بپوشی، بروی خودت را پهن کنی روی میزشان و لکه‌های سیاه و سفید و سرخ‌ات را تفسیر کنی و عصر سلانه و کم‌امید با بطری آبی در دست مسیر رفته را برگردی، هنوز، هم‌چنان... سخت است. جانِ دوباره می‌خواهد که ندارم دیگر. گیرم میانِ توبره‌ی این آدم ده سال سابقه باشد و هزار تجربه، گیرم چیزهایی بلد باشد، چه فایده؟ حقوق‌ها مورچه‌ای و با تاخیر، توقعات فیلی و فی‌الفور! نوشتن این‌ها سخت است. واگو که می‌شوند، با چنگال‌های زهردارشان از نو جانم را می‌خراشند. به فروغ می‌گفتم، تمام شهر شماره‌ام را دارند بس که رزومه فرستاده‌ام به هر در و دربه‌دری. ماه‌های اول می‌روی سراغ دل‌خواسته‌هات. از هزارنامه، همه بی‌جواب و عقیم. بعدتر سراغ می‌گیری از کاری که در آن واردی، خیلی با طمانینه و سربالا. بعدِ بی‌نتیجه ماندنِ صدباره، کم‌کمک سرمی‌کشی به کارهای دستِ دو. آن‌هایی که دوست نداری و ناچاری. نه، کار که عار نیست! این را می‌کوبی وسطِ پیشانیِ شرط‌ها و چارچوب و غرور و کوفت و مرض‌ات. و اما امان از آن ستون همشهری که یک‌روز به هزار درد و استیصال بازش کردم و لای تک تکِ کادرهای کوچکِ سربی‌اش با صدای بلند های‌های گریه کردم، مثل حالا...

که یادم بماند چه اندازه هرزی!

دو و پانزده دقیقه‌ی شب است. باران بند آمده. به پهلوی چپ خوابیده‌ام. تنفر با هیکل نحس و سنگینش نشسته روی دنده‌هام. هیچ حالم خوش نیست...

جمعه

یک مشتِ مچاله‌ی بی‌گوشه

می‌شود بگویی دلش گرفته بود. نازک شده بود یا اصلا می‌توانی ربطش بدهی به غم‌باد غروب جمعه. هرچه که هست، خواستم بگویم این‌طور نیست که بشود مردها را به هر اسمی بخوانی. آن‌ها دستشان بازتر است اما. یک عده می‌روند سراغ گل و سنبل و یک عده هم بانو را به حرمت و به قاعده ادا می‌کنند و بعضی هم بسنده می‌کنند به همان عزیز و جان و این‌ها. یک دسته‌ی مهجوری هم هستند، کلمه چیدن بلدند و می‌شوی دونه‌ی گلم مثلا. این کلمه هرچند در قاموس آن آدم عام بوده ولی تو در آن لحظه‌ی مسخ‌شده‌ی بی‌تکرار همه ذره‌ها و حروف و زیر و بم را چنانی فشرده‌ای به سینه که انگار تماما مخصوص تو بوده، تماما به قامت تو کوک خورده. و این‌جای جمله بایست بنویسم آخ و آخ تنها کلمه‌ی رسانای این حرف است و آخ... و اما، با گوشه‌ی دلم می‌شود مرد را صدا کنی، بی‌حواس و نادیده بگذرد، نشنود، برود و گوشه‌ی دلت تا مدیدی روی دور تند با سرفه‌های خشکِ مسلول جان بکند.

انگار کن تعزیه‌ست؛ رختِ عباس به تنِ شمر زار می‌زند.

می‌خواستم تهِ قصه را جور دیگری روایت کنم. یک‌جوری که بشود زهرِ واقعیت را گرفت. یک‌جوری که لابه‌لای قصه ردِ تلخی‌اش را بشود گم کرد. می‌خواستم قبای دیگری تنش کنم سوای همه‌ی این سال‌ها. مثل وقتی که حواس‌پرتی و لیوانِ چای ریخته روی پات. کسی هم آن نزدیکی‌ها مهربان و فوت‌کنان هِی بگوید: «چیزی نیست. چیزی نیست.» و تو همان‌طور که داری به پوستِ قرمز نگاه می‌کنی، ذکرِ «چیزی نیست.» زهرِ سوزش را چنانی بگیرد که نفهمی ریخته‌ای، سوخته‌ای یا چه. ولی نشد. زورِ واقعیت چربید. قصه افاقه نکرد. چیزی عوض نشد. یادم نرفت. دلم نسوخت. نبخشیدم. تاول‌های زرد هِی زیاد و زیادتر شدند.

پنجشنبه

خنده به روایت لب‌های من

آن‌قدر سرشارم
که همین حالاست
کنج لب‌هام شکوفه بزند

سه‌شنبه

به آهِ کشیده بگو جان

از بهار،
تو شکوفه‌های سیب را دیدی،
من ترکه‌های انار.