شنبه

طعم تمبر- سی‎ویک

توی کتاب نوشته بود که نیستی سرزمین رویاها را تکه‎تکه می‎بلعید. هرکس می‎پرسید نیستی شبیه چیست، پاسخ می‎گرفت: نیستی شبیه هیچ‎چیز نیست. انگار نابینا شده باشی وقتی به نیستی خیره‎ای. بعد هم می‎گفتند نیستی کششی دارد و اگر نزدیکش باشی، نومیدی چنان به جانت می‎افتد که واداده به درونش قدم می‎گذاری. توی کتاب چیزهای بسیار دیگری هم نوشته بود. کتاب، گنج بود. هرچند بهای خواندنش، سوءتفاهمی شد و فاصله افتاد میان رفاقتی.. توی کتاب چیزهای بسیار دیگری هم نوشته بود. از آرزوها گفته بود. از این‎که هرچه می‎خواهی، آرزوش کن و خواهی دید که از دیرزمانی بوده‎ست. عصرها پناه می‎بردم به جادوی کتاب. توی تخت، تکیه به دیوار، سر فرو میان کلمات. و شب‎ها رو به آینه، وقت مسواک، آرزو را میان مردمک چشم‎هام تکرار می‎کردم. تکثیر می‎کردم. برای پسرک از کتاب گفته بودم. با انگشت‎هام شمرده بودم که آرزو چندشرط دارد. که سخت هم هست. یک این‎که با همه‎ی جانت بخواهی‎اش. دو این‎که نپرسی از کجا و چه‎طور. سه این‎که تن به نومیدی ندهی. چهار این‎که.. من دیشب این حرف‎ها و کتاب را از یاد برده بودم به تمامی. نیستی مرا می‎کشید به خود و نومیدی جانم را پُر کرده بود. آرزو را واداده رها کرده بودم. آرزوی پریدن از این حال را و رسیدن به شوق را و.. از یاد برده بودم که فردای تمام شدن کتاب، قدم به قدم انقلاب را گشته بودم که نسخه‎ای از آن خود پیدا کنم. که امانت را و گنج را بایست به صاحبش برگردانم. تمام طبقه‎ها و اتاق به اتاق بازارچه ایران و صفوی را گشته بودم. پیرمردها لای فسیل کتاب‎ها چرت می‎زدند و بوی عجیب کهنه‎کتاب‎ها سرم را پرکرده بود. به گوشه‎ی چشم چین می‎انداختند که نام کتاب را دوباره تکرار کنم. هیچ‎کس نداشت. یا هرکه داشت، سفت و سخت چسبیده بود به گنج و رهاش نکرده بود. این‎ها را می‎نویسم که چه؟ این‎ها را برای تو می‎نویسم که چه؟ که بگویم دست از آرزوهام نمی‎کشم. تن به انفعال و فروکش نمی‎دهم. و این خود داستان بی پایانی‎ست که بعدتر خواهم گفت..