جمعه

زن برام دل می‎سوزاند. گردن کیسه زباله دستم است که صدام می‎زند. می‎پرسد از آن شب بهتری؟ می‎گویم هنوز چشمم به پنجره است و هزاربار خواب و بیدار و هول و دلهره تا آفتاب بزند. می‎گوید نگران است. می‎گوید روزها و روزها پا بیرون نمی‎گذاری از خانه. می‎پرسد هنوز تنهایی؟ می‎گویم بلیت اجرایی گرفته‎ام و باید بروم. نگاهم می‎کند. گردن کیسه را بیشتر می‎فشارم به مشت. چیزی ته گلوم سفت شده. می‎گوید چشم‎های به این زیبایی را مگر می‎شود کسی ندیده باشد؟ می‎گوید بیشتر بیرون برو. نسخه می‎پیچد. لااقل با دوست‎های دخترت معاشرت کن. تنهایی آدم را خفه می‎کند. چیز سفتی ته گلوم خودش را بالا می‎کشد. می‎گوید توی جمع سرت را بالا بگیر. آدم‎ها را ببین. تنها نمان. گلوله‎ی سفت خودش را رسانده به سیبک حوام. می‎زنم به کوچه. توی کافه سرم به کتابم است و سرگرم به برگ‎های شناور به‎لیمو و تراشه‎های دارچین. وقت اجرا چشمم به سایه‎های روی دیوار. سالن کوچک لبالب از آدم است. ایستاده و دورتادور بر زمین نشسته حتا. آن وقت ردیف من، ردیف دوم، صندلی کناردستی‎ام خالی‎ست. مسخره‎ست. دست می‎کشم به بلندای گردنم. به گلوله‎ی سفت. بعد اجرای چهارده قطعه، دوتایکی پله‎ها را رد می‎کنم تا خیابان. انگار دنبالم کرده باشند. تمام خلوت و تاریک کوچه‎های جمعه را پاتندکرده و غمین برمی‎گردم به خانه. غذای چندروز مانده را گرم می‎کنم. نمک و فلفل‎پاش‎های بغل‎کنک خودشان را پرت می‎کنند از کابینت بیرون. دست سفیده از شانه جدا می‎شود. جا می‎خورم. این سومی‎ست! لب‎پر و بی سر و بی دست. گلوله‎ی سفت می‎شود شورابه‎ای تلخ. هق‎هقی لرزان. می‎گوید تنهایی آدم را خفه می‎کند. دارم خفه می‎شوم. فرومی‎روم به گردابه‌های تلخ و تاریک. می‎گوید چشم‎های به این زیبایی. سیاهی شره می‎کند به گونه‎هام. می‎گویم طاقت بیار دخترک. طاقت بیار..

«خاطرات انهدام»

صبح را به سردرد سرگرفتم. نور جان‎مُرده‎ای خنک به خانه خزیده بود. زانوها را به سینه فشردم و غلت زدم رو به دیوار. نمی‎شود هشیاری صبح را به تاخیر انداخت. به ناله‎ی شبانه‎ی زن فکر کردم. به این‎که بی‎شک زیبا شده بود. مثل شکوفه‎های هلو، گونه‎هاش گرگرفته و رنگین. و به لب‎های مکیده‎اش که خون دویده بود. و طره‎های نم‎دار موها که چسبیده به پیشانی و جابه‎جای گردنش. و حال خوش چشم‎هاش. دیدم دل‎تنگی تنانه حالاست که عود کند. ابر فکر را فوت کردم دورترک. به بشقاب سفال لب‎پرم فکر می‎کردم. که چه اندازه از ظرف‎های لب‎پر و ترک‎خورده بیزارم. می‎گفتم من که این همه مراقب اشیام چه‎طور کاسه‎ی کوچک از دستم رها شد و گوشه‎ی این یکی را پراند. برخاستم. ساعتی بعد غبار از کتاب‎خانه‎ی کوچک بالای تخت می‎گرفتم که مجسمه از دستم رها شد و لغزید و افتاد به حاشیه‎ی تخت و دیوار. دقیقه‎ای بی‎حرکت ماندم. گفتم شکستی؟ و دست بردم و دیدم بله، از هم جدا افتاده‎اند. پسرک سنگی همان‎طور نشسته و در فکر و دخترک سنگی، بی سر! دلم مچاله شد. از معدود هدیه‎هایی که مانده بودند. روزی که بسته‎اش همراه کتاب رسید به خانه را خوب به یاد داشتم. ذوق‎کرده و خندان. گفته بود.. حالا دخترک دیگر نمی‎توانست سر کوچکش را به دست‎ها تکیه کند و کنار آن دیگری بنشیند. سوای این‎ها دیگر از آن شیار باریک چه به دستم آمد؟ بله، یک تار موی بورِ بلندِ تاب‎دار! باز دقیقه‎هایی کرخت‎مانده و ساکت. روزهای بی‎قراری و گریه را به خاطر آوردم. از هرگوشه‎ای نشانه‎ای. گاه همین رشته موهای روشن چنان به گریه‎ام می‎انداخت که هیچ.. مادر به دادم رسیده بود. شب را مانده بود خانه‎ی کوچک بهار. عصر که از کار برگشته بودم، وجب به وجب خانه را زدوده بود. ساییده بود. پاک کرده بود از تارهای مو. توی چشم‎هاش خوانده بودم که «خیالت راحت، تمام شد.» اما حالا، صبح جمعه‎ای! با دخترکی بی سر و تار مویی در دست. بی‎صدا و بی‎اشک گریسته‎ای تا به حال؟ خاموش و با چشمانی خیره؟ بی سر و شکسته و از هم جداافتاده..

شب‎صداهای پاییزی

شب آرامی‎ست. من خسته و خواب گریزان است. گه‎گداری ماشینی می‎گذرد و صدای ضعیفی از خیابان و سختی آسفالت می‎رسد به تاریکی خانه. لباس‎های شسته و آویخته خانه را مرطوب کرده‎اند و عطر ملایم پاکی پراکنده‎ست. من توی تاریکی دراز کشیده‎ام و توی سرم خالی‎ست. توی دلم خالی‎ست. گوش سپرده‎ام به شب‎صداها. خدای من! لب‎خند می‎زنم آهسته. صدای ناله‎های شیرین زنی از پنجره‎ای بیرون می‎ریزد. تک‎ناله‎ها و فریاد کوتاهِ پُرتمنایی‎ست. پلک می‎بندم. کاش جان گفتن‎های جفتش هم به گوش می‎رسید. هر آه، سهمش یک جان. صدا در همان ضعف و دوری‎اش اوج می‎گیرد. لب‎خند می‎زنم آهسته. شب آرامی‎ست و زنی به تمنای تن ناله می‎کند. ثانیه‎هایی سکوت. ماشین‎ها می‎گذرند در پس‎زمینه‎ی تصویر. زن به ملحفه‎ها چنگ زده و حالا رهاشان کرده. تقه‎ی فندکی! کناره‎های صورت مرد فروکشیده می‎شود وقت کام گرفتن از سیگار. کاش دست دیگرش به نوازش یار باشد. جای بال‎های ناپیدای زن را و مهره‎هاش را و گودی کمرگاه را و ببوسدش آرام. من توی تاریکی آهسته لب‎خند می‎زنم. خواهش تن فرونشانده‎اند. بی‎شک تشنه‎اند. کاش زن لبش به خنده‎ی شیرین باشد و تن بی‎رمق. هنوز پاییز از تن تابستان نگذشته و چندانش دور نشده. پنجره‎ها نیمه‎بازند و صدای خلوتی گاه سرریز. صدای جریان آب در لوله‎ها. و ماشین‎ها دور به دور می‎گذرند. شب آرامی‎ست.

پنجشنبه

طعم تمبر- سی‎ودو

باقی نامه‎ها درفت شدند. حتا آن‎ها که یک کلمه داشتند، «بیا». تو خوانده‎ای بی‎شک. تو صدای در گلو مانده‎ام را می‎شنوی. تو کلمه‎های در چشم‎هام پرپرزن را هم می‎خوانی. تو مرا می‎دانی. از تو چه پنهان، شوق میوه‎های فصل داشتم همیشه. که برسد تهران و از دست‎های من شاتوت بچیند. که شهد زردآلو سرانگشت‎های من باشد. که هسته‎هاش سوا. و آخ از پاییز. اولین‎بار که رفتیم سر تپه‎هایی خزان‎زده، نارنگی برده بودم و نشستیم به تماشای آفتابی که در افق غرب، سرخ و پایین‎رونده و محو می‎شد. پاییز خوش آن سال هم در سفر، نارنگی به دست و خندان خیابان‎ها را گشت می‎زدیم. نه، این‎ها از سر مرور و دل‎تنگی نیست. هیولای نسیان کار همه چیز را ساخته. تش‎باد نفسش خاطره‎ها را از بن سوخته. مهر را و دلی که در میان را زدوده از همه‎جا. تنها خاطره مانده. چون بریده‎ای روزنامه که تاریخش سال‎ها پیش.. می‎دانم که تو می‎دانی دوست داشتن به کلمه نیست. به زبان نیست. گاهی نیمه‎ی بزرگ‎تر نارنگی‎ست که می‎شود سهم دیگری. گاهی سرخی خون شاتوت است و لب‎خند‎ه‎ای بزرگ. دوست داشتن گاهی همین اندازه ظریف و ناگفته و گویاست. که لگدمال و نادیدنش.. نه، تو این‎ها را می‎دانی. حواست به دلم هست. که مهر تو مرهم. فردا می‎روم پرفورمنس موسیقی. پیشنهاد شهاب آگاهی‎ست. آخ که مده‎آش چه معرکه بود. می‎روم که زهر جمعه را بگیرم. زهر هنوز نبودنت را. راستی، ماجرای طعم تمبر را می‎دانی؟ بماند نامه‎ی بعد.

قربانت
من
گفت
شعر که خانه نمی‎شود
وقتی آواره‎ای
مادر نمی‎شود
وقتی نفس نمی‎تواند
یار نمی‎شود
وقتی نیست
به گندمزاران پایین دره نگاه کرد
باد می‎وزید
همه‎جا باد می‎وزید


-الیاس علوی-

چهارشنبه

احمقانه این‎که عصر به محض ورود، به حمام سرک کشیدم. داخل کمد نگاهی انداختم و حتا کابینت زیر سینک را هم وارسی کردم. چه کنم؟ ترس توی دلم مانده. خانه تاریک است تا بتوانم پنجره را خوب ببینم. به کوچک‎ترین صدایی سرمی‎گردانم سوی پرده و تصور می‎کنم کسی صورتش را چسبانده به شیشه. دلم می‎ریزد از این خیال مدام. ولی صدای شهر پابرجاست. سگی پارس می‎کند. موتوری گاز می‎دهد. صدای بسته شدن دری، بوقی، خنده‎ی زنی، جرنگ دسته کلیدی، به‎هم خوردن بشقاب‎های چینی، تلفنی که زنگ می‎زند. و من که توی این تاریکی و تنهایی دلم می‎خواهد سر بگذارم ته بازوت و پلک ببندم و برام کتاب بخوانی. کاش بودی تو. می‎ترسم..

تنهاییِ داغمه بسته یا بازگشت با دست چپی که کرخت و دردناک است

من دیگر هیچ کجا نیستم. هیچ کجا. دیشب او با خشم نامه داده بود. سعی کرده بود جانب احترام را چون همیشه نگه دارد. ولی خشمی لای کلمه‎هاش بود که دستش را در هوا تکان می‎‎داد تا بگوید گور بابای همه چیز! گور بابای تو! برو به جهنم! یا هرچه.. بعد هم نامه‎ی دیگری رسید. می‎خواستم بعد از مدت‎ها فیلم ببینم. دیروز کمی حالم آرام گرفته بود. روزها با خودم حرف می‎زنم. چانه‎ام را با دستی می‎گیرم و خیره می‎مانم به صورتم. نهیب می‎زنم خود را. مهار می‎کنم خود را. و گاهی نوازش. باورت هست؟ گاهی در خیال دست می‎کشم به نازکای موهای کنار گوش. نرم و پیوسته. می‎گویم دخترکم، قربان چشم‎هات که تکیده، آرام بگیر. می‎گویم تو عزیز منی. این همه بالا و پایین را تاب آورده‎ای، این روزها هم سر. می‎گذرد. می‎روی. رخت می‎بری از این شهر. از این حال. دست می‎کشم زیر چانه‎اش به نوازش. کناره‎ی گردنش که دوست‎تر دارد. باریکه‎ی لطیف یخ‎کرده‎ی انگشت‎هاش را دست می‎گیرم. دخترکم، آرام بگیر. تو هم باز دلت گرم می‎شود. لبت به خنده شکوفه می‎زند. آرام بگیر جان دلم. بله، روزها این‎طور می‎گذرد. کسی چه خبر از حال آدمی دارد؟ کسی چه خبر از التهاب آدمی دارد؟ همین من! سرریز خشم بودم و کلمه‎ها روی زشت‎شان را نشان می‎دادند. فریاد می‎کشیدم سطر به سطر. حالا از موج افتاده آن طغیان. ها، این را می‎گفتم، که دیگر هیچ کجا نیستم. عکس‎ها و صداها و نوشته‎ها را دورریختم. انگار سپرده باشم‎شان به فراموش‎خانه‎ای عظیم. ذره‎هایی را فرستاده باشم به دل کهکشانی تاریک. گم شده باشند. دیشب که آن اتفاق افتاد و کسی را نداشتم حرف بزنم و قلبم درد می‎کرد و وحشت قورتم داده بود، دیدم این‎جا را نمی‎شود نداشته باشم. باید یک‎جایی باشد که حرف بزنم درش. با کسانی نامرئی. با کسانی که نیستند. دیدم همین یک‎جا و همین نوشتن‎ها خودش تسکین بوده و پناه. برگشتم که بنویسم. چه پریشان است نوشته‎ام. ها، این را می‎گفتم که دیروز بعد مدت‎ها کمی آرام گرفته بودم. تنهاتر شده‎ام. دوستی‎ها شده‎اند فاصله. شده‎اند سوءتفاهم. به هیچ بند شده‎اند.. بله، دیروز قصد کردم فیلم ببینم بعد مدت‎ها. من که عاشق «آینه» بودم و «ایثار» و چندتایی دیگر از تارکوفسکی که شعرند تمامی. آخ «آینه» را که حسرتی ماند بر دلم دیدنش با همراهی.. رفیقی به مهر تمام «استاکر» را رسانده بود که ببینم. که رویایی را به شکوفه نشانده بود. بله، دیشب همین که فیلم را به دل لپ‎تاپ کهنه فرستادم، نامه‎اش رسید و بعد هم نامه‎ای دیگر و حالم دیگر شد. بغض داشتم و کسی از التهاب آدمی چه می‎داند؟ یا من از حال دیگران؟ ما می‎نویسیم و زخم می‎زنیم. می‎خواهم رها کنم. مهار کرده‎ام پیش‎تر. هیولای مرور تا استخوانم را جویده بود. زنجیر از هیولای نسیان گشودم که بیفتد به جان گذشته. همه چیز را تکه‎پاره کرد. همه گوشه‎های زندگی‎م را جوید. به خودم رحم نکرد حتا. این نسیان دهشتبار!  پاک کرد و دور ریخت و سوزاند. بله، این را می‎گفتم که به سختی تن به خواب سپردم دیشب. فیلم را هیچ ندیدم و مچاله شدم زیر پتو. از چهار گذشته بود که با صدای آهن‎پاره و کوبیدن و این‎ها پریدم از خواب. صدا به قدری بلند و ترسناک بود و من به کسری از ثانیه فکرم هزارچیز عَلم کرد. گفتم طوفان است که افتاده به جان آهن‎پاره‎های همسایه و هوهو می‎کشد به دریچه‎ی کولر و.. گفتم حشری گربه‎ها بالا گرفته و افتاده‎اند به جان هم و.. ولی جیغی درکار نبود. همه‎ی این فکرها با ذهنی هنوز خاموش و گنگ در فاصله‎ی سه قدمی گذشت که خود را برسانم به پنجره. صدا همچنان به قوت خود بود و بلند. حس کردم کسی روی کولرم دارد تقلا می‎کند. کولر چسبیده به پنجره و پنجره‎ی بی‎حفاظ هم باز! ترسیدم و صدا گم شد در گلوگاهم. به دریچه کوبیدم و فریاد زدم هی! هی! می‎لرزیدم. هیچ کلمه‎ای نداشتم. کمکی، فریادی، هیچ! مردکی شبانه از آن ارتفاع پرید توی حیاط. در را گشود و خودش را انداخت به کوچه. حال من؟ کسی چه می‎داند. حیران و ترس‎خورده و لرزان. درِ نیمه‎باز حیاط را می‎دیدم و صحنه و صدا توی سرم تکرار می‎شد. آمده بود روی کولر من که از پنجره بیاید داخل؟ که چه کند؟ من چه دارم مگر در بساط؟ دیوارهای دوسوی خانه که حفاظ دارند! این همه را به جان خریده بود که چه؟ بعد وهم آمد. گفتم همه چیز خیالات بوده. هم صدا، هم تنی که پرید و شانه‎ای که از در بیرون شد. انکار، یک‎جور مکانیزم احمقانه‎ی دفاعی بود شاید. نمی‎دانم. همان‎طور سرپا می‎لرزیدم و هنوز سایه‎اش در نور کوچه تکان می‎خورد. تردید داشت که برگردد؟ پاهاش آسیب دیده بود؟ چه باید می‎کردم؟ لال بودم. ترسیده بودم. به ذهنم رسید که نور خانه شاید فراری‎اش بدهد. لال بودم هنوز. چراغ روشن و به حیاط رفتم که در را ببندم. می‎لرزیدم و قلبم همه‎ی خون تن را از دریچه‎ای کوچک و ضعیف پمپاژ می‎کرد. گوش‎هام داغ بود. شقیقه‎هام می‎کوبید. زانوها سست. حال بدی بود. فریاد خفه بود و خطر گذشته بود و تنهایی و ناامنی داشت خفه‎ام می‎کرد. صبح از روی چارپایه دیدم سقف کولر جابه‎جا فرورفته و رد تقلایی روی غبار و رد باران و این‎ها مانده است. پنجره‎ی بی‎حفاظ و بی قفل و ترس. بله، برگشتم تا این‎جا بنویسم از ترس و تنهایی‎ام. بلکم آرام بگیرم. از حال و التهابِ هم چه می‎دانیم ما؟ کاش بودی تو..

یکشنبه

پناه می‎برم به پیراهن تو از شر تنهایی رانده شده..

دخترک دلش می‎خواست خودش را گلوله کند توی آغوشت. صورتش را بچسباند به گرمای سینه‎ات. موهاش را نوازش کنی. آهسته بگویی «هییسسس، چیزی نیست. آروم، آروم.» بعد پیرهنت خیسِ اشک شود. همان‎طور سرش را بفشاری به سینه‎ات. خودش را گلوله کند، گم کند توی آغوشت. شانه‎هاش بلرزد و پیرهنت خیسِ اشک شود. آهسته بگویی «هییسس، من این‎جام که. آروم، آروم.» دخترک دلش می‎خواست همه‎ی زهرِ توی تنش قاطی اشک بریزد بیرون. دلش می‎خواست نامی داشتی و بلد بود و صدات می‎کرد میان هق‎هق. دلش می‎خواست دست به مهره‎هاش بکشی که چون شاخه‎ی گره‎دار کاج، جسته بیرون. دلش می‎خواست همه‎ی زهرِ توی تنش، توی دلش، قاطی اشک بریزد بیرون. دلش می‎خواست زخم روی دستش پاک شود، محو شود. مثل عکسی که صبح تماشا می‎کرد. یک مشت شاه‎بلوط ریخته تو گودی دست‎ها و زیر بلور آفتاب گرفته رو به دوربین. زخمی درکار نیست. آبیِ رگ‎ها سرِ جاشان نشسته‎اند. خط زشتِ سفیدِ جوش‎خورده‎ای درکار نیست. دخترک دلش می‎خواست پناه بگیرد میان امنِ سینه‎ات. دخترک بدجور دلش می‎خواست و این‎ها را که می‎نوشت، گلوله گلوله اشک می‎ریخت..

چهارشنبه

طعم تمبر- سی‎وهفت

امروز، روز صلح است. درخت اگر دیدی، شاخه‎هاش پُرستاره، تبر نزن!
امروز، روز صلح است. و من هنوز نام تو را نمی‎دانم.

طعم تمبر- سی‎وهشت

(حذف شد)

دوشنبه

طعم تمبر- سی‎ونه

«جان من است او
نان من است او
متصل است او
معتدل است او
مثل ندارد..»

یکشنبه

طعم تمبر- چهل

آخ که به نی‌نی چشم‌هات موج‌موج آهو داری تو

شنبه

پرنده به تو پناه آورده بود. تو که جیبت از سنگریزه پُر..

«تا به من گوش دهی»

تا به من گوش دهی
کلماتم
گاه نازکی می‎گیرند
چون رد گاکیان روی کرانه‎ها



-بیست شعر عاشقانه و یک سرود نومیدی، پابلو نرودا، ترجمان بیژن الهی-
(حذف شد)

سه‌شنبه

به نام کوچکش بخوان

زن بوی خمیردندان سیب و نعنا می‎داد. برهنه بود؟ برهنه و ملتهب؟ برهنه و بی‎اعتنا؟ زن بوی خمیردندان سیب و نعنا می‎داد. تی‎شرت سیاه و رنگ‎رفته‎ی تو را تن داشت؟ تا روی برهنه‎ی ران‎هاش را پوشانده بودی؟ انحنای کمرش در گشادی لباس پیدا نبود؟ برجستگی‎های کوچکش را اگر چشم به تاریکی خانه عادت می‎کرد، می‎شد تماشا کنی؟ دوسوی زانوهاش چال افتاده بود؟ ترقوه‎اش از یقه سرک می‎کشید؟ پشت لاله‎ی گوش و کوتاه موهاش را تاریکی پر کرده بود؟ دلت می‎خواست بیاید، بخزد به آغوشت. ردیف مهره‎هاش را جا کند تو فراخی سینه‎ات. خنکای لب‎هات را بچسبانی به گردنش. بگویی: «گردنش بوی جان می‎داد.» بخندد؟ بوی سیب و نعنای نفسش، گرمت کند. بازوهات را حلقه کنی روی آن حجم کوچکِ نرم. زانوهات را جا کنی زیر زانوهاش. سردی کف پاهاش را روی ساق‎هات حس کنی. باریکه‎ی انگشت‎هاش را بلغزاند روی ساعدهات؟ لابه‎لای خوابیده‎ی درهم موها؟ تاریکی پشت نرمه‎ی گوش را بنوشی. دلت می‎خواست.
زن بوی خمیردندان سیب و نعنا می‎داد. پتو را کشیده بود روی مچاله‎ی تن تنهاش. درناهای کاغذی آویخته را باد می‎جنباند. به کاغذدیواری چرک‎مُرد بالاسرش می‎کشید. صدای خش‎خش برگ‎های صنوبر می‎آمد. قاطی باد و بوی سیب سبز ترش و تاریکی. دلش می‎خواست؟

یکشنبه

ردِ مهر..

(حذف شد)

چهارشنبه

«بگذار سر به سینه‎ی من تا بگویمت..»

زیر آفتاب صبح دیروز خاطره‎ای شعله کشیده بود و اشک‎هام می‎چکیدند بر دست‎ها. کلاغی پرهاش را جمع کرده و رفته بود زیر آب‎نمای پارک. من تار و پولکی می‎دیدم همه را. زیر افشانِ قطره‎ها دور خودش چرخ می‎زد. چرخ می‎زد. چرخ می‎زد.
‎‎
عصر خودم را رسانده بودم به زن. سه‎شنبه‎ها. سه‎شنبه‎ها. آخ از سه‎شنبه‎ها. چشم‎هاش معرکه‎ست. نقره‎ی موهاش. خنده‎ و افسون کلمه‎هاش. توی خودم جمع شده بودم. گفت طرح را سنجاق کنم به دیوار. و رنگ بود و رنگ. زنی شدم غوطه در آبیِ رام. زنگارم را سمباده می‎زد انگار. قاب بعدی لکه‎ای بود به غایت سرخ. سرخِ تپنده! سرخی که خیس به خیس ریشه می‎دواند. سیاهی را چون قبیله‎ای سوخته کشیدم به تن سرخ. و خراش. خراش. خراش.
‎‎
شب سر به بالش و سبک. چون پرنده‌‎ای از دست سلاخ اندوه جسته.

دوشنبه

ژیلا طاقت بیار!

یکشنبه

«بر سه‎شنبه برف می‎بارد»

برف‌پاکن‌ها
دست تکان می‌دهند
بر سه‌شنبه برف می‌بارد
دست تکان می‌دهیم:
«خداحافظ…»
برف‌پاکن‌ها
از روی تو
برف سه‌شنبه را
می‌روبند
من دست تکان می‌دهم
نقش تو را پاک می‌کنم
«خداحافظ…»
بر جاده‌ی خالی برف می‌بارد
و برف‌پاک‌کنی
دیوانه‌وار
به این‌سو و آن‌سوی جدار گلو
می‌کوبد.
در گلویم بر نام تو برف می‌بارد…

-نازنین نظام‌شهیدی-

گفت هیچ می‎دانی بعدِ خشم، دل‎تنگی‎ست؟ گفتم نیست. دیگر نیست..

گوزنِ خشم دورترک ایستاده. ماغ می‎کشد. سایه‎اش می‎افتد بر جای خالی گلدان. هزار تکه می‎شوم. کورمال و خمیده، باریکه‎ی انگشت‎ها را می‎کشم بر تن کاشی‎ها. بریده‎ها و خون. بریده‎ها و خون. بریده‎ها و خون. و آخ..

شنبه

داستان صوتی

هرآن‎چه کلمه‎ست و می‎خوانم و خوش‎آیندم است بپیچد به حنجره‎ام. چه داستان باشد و چه بریده از کتابی و نوشته‎ای.
رد صدا را بگیرید و برسید به وحشی دشت
رد صدا را بگیرید تا تن درخت‎های کهنه‎سالِ پرشاخه
لابه‎لای شاخه‎هاشان رج‎به‎رج ستاره..

از این‎جا: https://telegram.me/jilaar

پ.ن: داستان‎های دیگران در آلبوم «هزار درنای کاغذی» و پاره‎نوشته‎های خودم در آلبوم «آداب التهاب» خواهد بود.
(حذف شد)