سه‌شنبه

سی‌سالگی

دلش را داشتم اگر می‌نوشتم از آن ده روز استعلاجی و هفته‌های عذاب مکرر. از کثافتی به اسم جامعه‌ی پزشکی. می‌نوشتم از بیمارستان‌های تهران. از مطب‌ها. از داروخانه‌هاش. از رادیولوژی‌ها. از راه رفتن‌ها و بی‌نتیجه ماندن‌ها. از صندلی‌های انتظار. از درد. دلش را داشتم اگر از حال خراب و گریه‌هام می‌نوشتم. از درازکشیدن و مچاله ماندن تا صبح. از چنگ زدن به نقش قالی و اشک سرریز. از آشوب حالم. از تنهایی. از چشم‌های غوطه در دلهره‌ی مادر. از دو شهریور! آخ از دو شهریوری که به هوش آمدم. دکتر بیهوشی چیزهایی می‌پرسید و دیگری چیزهایی دیگر. و من نیمه‌بیدار و نیمه‌هشیار تو را خاطرم هست. خم شدی روی صورتم. ازم خواستی چیزی گوش کنم، آهنگی. و باقی آن‌چه گذشت. گذشت و جاش مانده. چیزی ازم کم شده. آن روی سقوط را دیده‌ام انگار. آن روی ترس را هم. [آخ کُشنده‌گی مرور وا می‌داردم به سکوت به خفقان به لال‌مانی]

دوشنبه

که سفر مرهم بود و تو طبیب- یک

یک. جاده با ما زاده می‌شد انگار. تمامی نداشت. پیش می‌رفتیم و کش می‌آمد. تن‌خسته بودیم. از روشنای صبح، کوله به دوش و راهی. گاه سر به شیشه تکیه می‌دادم. گاه به شانه‌اش. گاه روی پاهاش. جاده اما تمامی نداشت. شب رسیده بود. نورِ تپه‌ماهوتی‌ها را بلعیده بود. تابدار موهاش را می‌دیدم و چشم‌های خسته‌اش را که ماه را نشانم داد. تمام‌رخ و روشن. هردو سرگردانده بودیم به دیدن‌اش. جاده‌ی تُهی تمامی نداشت. ما پیش می‌رفتیم و او از پس‌مان می‌آمد. ماهِ کاملِ روشن. بزرگ و نزدیک و فاتح!

دو. جابه‌جا جاده را بسته بودند. با سنگ‌چین. با لاشه‌ی حیوان. می‌گفتند جنگ شده. امن نیست. وقت برگشت نبود. آن همه راه! تن‌خسته! نه، نمی‌شد. رسیده بودیم به روستایی، شهرکی نیمه-ساخته، نیمه-ویران. به هتلی بزرگ و خالی. خالی و خاک‌گرفته. نه غذایی گرم و نه گرمایی دل‌چسب. ملحفه‌ها لک‌دار و آب‌ها نیمه گرم و کم‌جان. به مهتابی رفتیم. پابرهنه. تن‌خسته. باران گرفت. انگار کن دسته نی می‌بارید. شدید و یک‌ریز و متصل. تنِ غم‌بار شهرک را می‌شست. خونِ پسِ آشوب را شاید. نگاه می‌کردیم. ماه جامانده بود در جاده.

سه. ساعتی گذشته بود. به انتظار قایق. انتهای اسکله‌ی چوبی نشسته بودیم. دسته‌ی ریزماهی‌ها از به هم خوردن پاهامان پخش می‌شدند و پراکنده. و کمی دورتر باز فشرده و درهم. قوطی سرخ فلزی بود و پسته‌های نامرغوب شور و سیگار. حواسش نبود. موهاش را بو می‌کشیدم. غرق می‌شدم. نگاهم می‌کرد. از آبم می‌گرفت. رفتیم روی صخره‌های موج‌شکن. خوش‌خوشک. نقطه شدیم. دور.

چهار. بعدتر که انتظار کش آمد. سرزدیم به جالیزی پرت و دست‌ناخورده. محصول رسیده بود و روی بوته‌ها خشکیده اما. فلفل‌های سبز، گوجه فرنگی‌های لهیده و بامیه‌های بزرگ و واترکیده، بادمجان‌های خمیده و کلم‌های خیلی بزرگ. همه چیز ناچیده و رها شده. لانه‌ی سگ خالی بود. کلبه هم. سرک می‌کشیدیم که پیرمرد سررسید. با شکمی برآمده از آب‌جوی آلمانی و دوربین‌اش. با چشم‌های آبی بی‌رنگ و موهای پنبه‌ای. از برلین سی سال پیش گفت و پهلوی. از این‌که چهل سال تمام کانتینرها را سامان می‌داده. بارهایی از خاور دور، از غرب نزدیک و ازهرجا. نه ما چندانی ژرمنی می‌دانستیم و نه او بیش از چند کلمه انگلیسی. زیاده مست بود و حراف. می‌پرسید کجا دخترک را پیدا کردی؟ زیباست! معرکه‌ست! و من می‌خندیدم که نه این‌هام من.

آخر. حالا تنها عکس‌های سفر که هردومان در یک کادر هستیم، هم‌شانه و به‌کنار، مانده دست پیرمرد. توی برلین.

«دق که ندانی که چیست گرفتم»

سرو به سینه داشتم. حالا درختِ اندوه. کهنه‎سال و پُرشاخه. از سرشانه‎هام سربرآورده هزار شاخه. هرشاخه هزارهزار شاخه‎ی دیگر. اندوه تکثیر می‎شود. هرلحظه. جوانه‎ای غمین و خاکستری قدمی‎کشد. فرو می‎رود به دل تاریک هزارشاخه‎ی دیگر. گم می‎شود. درهم. دیگری. درهم. بازهم. تمامی ندارد. تکرار می‎شود. زایشی نو. دردی نو. انبوه شاخ و بال و برگ. اندوه شاخ و بال و برگ. من. درختِ اندوه به سینه دارم. به تن. و تو چه دانی مَجاز چه اندازه کُشنده و دردآورست. که از ناگفتن ناگزیر باشی و فرو دهی حرف را و باز جوانه‎ای غمین و خاکستری. شاخه‎ای نو. دردی نو. آهِ اندوه.