یکشنبه

طعم تمبر- بیست‎وهشت

کابوس می‎دیدم که اشیاء خانه خودسر شده‎اند. پرده به دستی نامرئی تکان می‎خورد و صندلی حرکت می‎کرد. ترس برم داشته بود. زده بودم بیرون از آن حالِ هراس و وهم. بیرونِ خانه ایستاده بودی. پیراهن سیاهی به تن داشتی. سرم را به سینه‎ات فشردی. گرمای تن تو چنانی آشنام بود که لحظه‎ای چشم بستم و دلم آرام گرفت. گفتم می‎ترسم. دیگر به آن خانه بازنمی‎گردم. دستم را فشردی. که باکی نیست، من این‎جام. چه‎طور می‎شود نادیده‎ی آشنام باشی تو؟