جمعه

«جهان با تو خوش است؟»- هجده

حضورش پربرکت است. خوبیِ حال و جانم را نمی‌بلعد و یک‌سر به زباله‌دانی جهنم تُف نمی‌کند. و من روزها به کرات با خودم تکرار می‌کنم که قدردان بودنش باش. که مبادا پس بزنی! با خودم می‌گویم وقتی به لهیب جهنم خو می‌کنی، جانت تاب اعتدال بهار را ندارد دیگر؟ عادت می‌کنی به سراسر سوختن و از هم گسستن و چشم‌هات از شراره‌های آن «پرده‌ی جهنم».. آخ از آن «پرده‌ی جهنم».. و همین‌جای فکر، درهای دوزخ را رو به کلمه می‌بندم و بازمی‌گردم به سطر نخست.
حضورش پربرکت است. لای پنجره باز بود و صدا و سرمای باران می‌ریخت به شانه‌های برهنه‌ام. او میان تاریکی نشسته بود و آهسته مضراب‌هاش را می‌رقصاند به نازکای تارها. و شمع‌های کوچک پرپرزن، نیلوفرهای شعله‌وری بودند جابه‌جای خانه. غرق تماشا بودم که نامه‌ای آمد. با صدای جرنگی بر صفحه‌ام ظاهر شد و کودکانه و مشعوف فریاد کشیدم و صداش کردم. گفتم از ناپولی ایتالیاست! گفتم بالاخره بعد از ماه‌ها تقلا، پنج فیلم‌ساز معرفی کرده‌اند و از دیدن کلمه‌هاشان نمی‌گنجیدم در خود! به لبخند گرم آغوشم کشید که «تو اراده‌ی رویاهاتی!» و من چون سیمی در نوسان از هزارویک‌جا گریختم و ریختم به انحنای گردنش. دیدم چه عطر مطلوبِ دل‌خواهی. پرت شدم به قابی از رویایی که پرداخته‌ام و جانم برای وصلش به هر دری می‌کوبد این روزها. در آن ویلای غریب بالای صخره‌های کاپری، برابر آن پنجره‌های بزرگ رو به دریا، ایستاده میان آن تالار مستطیلی شعرگون‌ام و عوامل فیلم بیرون روی پلکان بام نشسته‌اند به استراحت و او کنار و هم‌شانه‌ام به گرمای تمام. و رویای محقق را آویخته بر دیوارهای تالار نشانم می‌دهد و می‌پرسد مقصد بعدی کجاست؟
نامه را بار دیگر براش خواندم و دیدم این مرد می‌تواند در آن قاب جای بگیرد و از برکت بودنش جان بگیرم و پیش بروم و راه‌ها هموار شوند. بی که ذره‌ای نفس و قوت را خرج اشکی کنم یا ناله‌ای جان‌کاه..

چهارشنبه

«جهان با تو خوش است؟»- هفده

تجربه‌ی غریبی‌ست. اینکه کسی مدام بخواهد ازم مراقبت کند. نه که تارهای محبتش را خیلی دست‌وپاگیرانه بتند به همه جای زندگی‌م، نه. من چندانی عادت ندارم به این حجم از همراهی و حمایتی که همه‌ی عمر انتظارش را کشید‌ه‌ام. حالا برابر آرزوی دست‌یافته احساس ناتوانیِ غریبی دارم! اینکه مرد همه‌ی مسیر حواسش باشد و خودش را آهسته بلغزاند به آن سمتی از شانه‌ام که رو به خیابان است مبادا خطری.. اینکه به خاطر یک سرگیجه‌ی ناچیز وسط روز بیاید جلوی شرکت که برویم دکتری جایی. اینکه همیشه‌ی خدا، برای هر دشت و کوه و تپه‌ای که می‌رویم یک کاپشن و کلاه اضافه برداشته مبادا سرمای بی‌خبری.. که ده‌ها بار در آن جاده‌ی طولانی به هر فروشگاه کوچک و بزرگی که رسید توقف کرد و من نمی‌دانستم کی و کجا از خرده خوراکی محبوبی حرف زده بودم و او در تقلای پیدا کردن بود دور از چشم من.
من هیچ عادت ندارم به این همه مهر و مراقبت. مگر نه اینکه همیشه چاهِ بی‌تهِ نیازم بوده؟ حالا که سنگ با صدای گوارایی رسیده به آبی زلال، چرا حیرانم و ناتوان از پذیرش این وضع؟ آیا ناخودآگاهِ رنجورم عادت کرده به سردی و بی‌اعتنایی و درد چشیدن؟ مرد تا این‌جای رابطه، همان است که باید! این احتیاط ترس‌خورده چیست به جان من؟ چرا با چشم‌های تنگ کمین کرده‌ام تا چنگال و‌ شاخی رو کند برام؟ آدمی موجود بس غریبی‌ست دختر جان! حالا که میهمانی ترتیب داده تا «گنج‌اش» را به چشم دوستان جانی و خانواده‌اش عیان کند، ترس برم داشته. خزیده‌ام به گوشه‌ای و صورت را میان دو دست با هشیاری تمام می‌فشارم که، خوب باش دختر جان! نترس! قرار نیست تا ابد سیاهی گذشته بر دوش‌ت بماند و قلبت را بخراشد. کمی آرام بگیر. آرام بگیر و طعم لذت و مهر را مزه کن. نه دامی پهن است و نه هیولایی پوستین معصومیت به تن کرده. عقل داری و می‌بینی! همه چیز جای خود است و دمی آسودگی کن و لبخند بزن به زندگی نو. دمی لبخند بزن..

سه‌شنبه

از خلال کتاب‌ها- سه

من که از خوابیدن کنار پنجره‌ی باز دست‌بردار نیستم. ترامواها زنگ‌زنان با هیاهو از میان اتاقم می‌گذرند. از روی من می‌گذرند. دری به هم می‌خورد. جایی جام پنجره‌ای جرینگ می‌ریزد؛ غش‌غش تکه‌های گنده و کِرکِر خرده‌ریزهایش را می‌شنوم. بعد ناگهان صدای گنگ و خفه‌ای از سوی دیگر، از توی خانه. کسی از پله‌ها بالا می‌آید. می‌آید و می‌آید. آن‌جاست، خیلی وقت است آن‌جاست، آن‌گاه می‌رود. و باز خیابان. دختری جیغ می‌کشد: «Ah, tais-toi! je ne veuw plus»* تراموایی هیجان‌زده از راه می‌رسد. سپس می‌گذرد، از روی همه چیز می‌گذرد. کسی فریاد می‌کشد. مردم می‌دوند و از هم جلومی‌زنند. سگی پارس می‌کند. چه آرامشی: سگ. دم‌دمای صبح حتا خروسی می‌خواند، و این آسایش بیکرانه است. بعد یکباره خوابم می‌برد.

این از سروصدا. اما این‌جا چیز ترسناک‌تری هم هست: سکوت. به گمانم گاه در آتش‌سوزی‌های بزرگ، چنین لحظه‌ی پُرتنشی رخ می‌دهد: آب‌فشان‌ها بندمی‌آیند، آتش‌نشان‌ها دیگر از نردبان بالا نمی‌روند و کسی از جا نمی‌جنبد. قرنیزی دودزده بی‌صدا بر فراز سر کج می‌شود و دیواری بلند، که پشتش آتش زبانه می‌کشد، بی‌صدا شکم می‌دهد. همه گردن‌کشیده با چهره‌هایی پُرچین منتظر فروپاشی وحشتناکند. این‌جا، سکوت همان حال را دارد.

*اَه، خفه شو! دیگر نمی‌خواهم.

-دفترهای مالده لائوریس بریگه | راینر ماریا ریلکه | ترجمه‌ی مهدی غبرائی-

«جهان با تو خوش است؟»- شانزده

آرام‌آرام دارم اعتماد می‌کنم. چراغ عاطفه‌ام خاموش است اما. ولی گذاشته‌ام مرد، مهر بورزد. سنگ‌دلانه است؟ نمی‌دانم. وقتی او جاده‌ی تمام‌نشوی سفر را می‌راند و من چشم دوخته‌ام به ماه سرخ کنار راه، می‌گذارم انگشت‌هام را آهسته بفشارد، با نرمه‌ی انگشت‌هاش نوازشم کند و دل‌ناکن با دست من دنده عوض کند. و من کماکان خیره بمانم به ماه که طلوع می‌کند با لبخندی دل‌گرم. می‌گذارم برای گذشتن از رود کوچکی پای کوه بلند، کولم کند و قاه‌قاهِ خنده‌ام بنفشه‌های نورس و وحشی کنار آب را به قلقلک بیندازد. مرد مهربان است و مراقب. وقت آشپزی می‌توانم تماشا کنم که چه‌طور گرده‌ی آویشن را در کره‌ی مذاب آغشته‌ی تن قارچ‌ها می‌کند و سر صبر فیله‌ها را به پهلو می‌گرداند. می‌توانم در آن گردنه‌ی هراس‌آور برفی به آتشی که برپا کرده پناه ببرم و سرم از شراب کهنه‌اش گرم و دوار باشد و براش آواز بخوانم از غزال، «این یک مرثیه است | در فراق جست‌وخیز غزال | که چشم‌هایت را | جنگل ابرها کرده بود انگار | غزال که صبح‌ها | بوی دهانت را پوزه می‌کشید | پیرهنت را تن می‌کرد...» و بگذارم دست‌هاش را حلقه کند دور تنم و به زمزمه تکرار کند، «تو گنج منی!». می‌توانم پاهای برهنه‌ام را بگذارم روی میز، کناره‌ی شانه‌ی راست را تکیه دهم به فراخ سینه‌اش و به پرده‌ی تصویر چشم بدوزم و انتخاب خوش‌اش را تماشا کنم و بگذارم ذره‌ذره گیلاسم را پرکند از سرخیِ گس. می‌توانم سر تپه‌های مشرف بلند بایستم به تماشای سوسوی دور شهر و او تبر سرخش را بگیرد به دوش و صدای خردشدن شاخه‌ها بی‌خود از خودم کند. می‌گذارم بوسه‌هاش را بیاویزد از گردنم و با جرنگ‌جرنگ‌شان هربار به جست‌وجوی جنبشی درون سینه‌ام چشم بدوزم و هیچ! هیچ.. سنگ‌دلانه است؟ نمی‌دانم. کنار مرد آرام و امن و خندانم. چه از این خوش‌تر؟ وقتی برابر کتاب‌خانه‌اش دست پیش می‌برم و یادداشت‌های عجیب‌وغریب و حاشیه‌نویسی‌هاش به حیرتم وامی‌دارد، می‌گذارم از پشت آغوشم بگیرد و همان‌طور ایستاده و فشرده برام کتاب بخواند. مرد، احترام و تحسین و خنده و امنیت و سرراستی را گذاشته برابرم، من تکه سنگ درون سینه‌ام را فشرده‎‌ام به مشت. تکه سنگی جامانده از فوران و مذابِ گذشته که از شکل افتاده و پرحفره و سخت است. سنگ‌دلانه است؟ نمی‌دانم.