شنبه

بعد از غم‌باری کلمه‌های من، (این) پست آیدا اومد بالا. جوری از هق‌هق سرریز شدم که باورش سخته. جوری از حسرت به خودم پیچیدم که باورش سخته..

تونل تمام‌نشوی کلمات

حالِ او خوب است. خوب و سرخوش. مثل قبل‌ها، قبل‌ترها. برای او نه خانی آمده و نه خانی رفته. اصلا آب از آب تکان نخورده. حتا خلاص هم شده. سرخوش‌تر از قبل. انگار من استخوانی در زخمش بوده‌ام. خاری در گلوش. خاکی در چشم‌اش. انگار رنج بزرگی می‌برده از برگشتن و کنار من بودن. رنج می‌برده و خشم داشته از تحمل حضور من. طوق سنگینی بر گردن و صلیب عظیمی بر دوش‌اش بوده‌ام. من نگفته بودم بازگردیم. من هیچ نگفته بودم. خو کرده بودم به بی‌اویی. خو کرده بودم به فراموشی. گرچه سخت بود. [نخوانید. دیگر این‌جا را نخوانید. این حرف‌های تکراری اگر اسباب آزارتان است، نخوانید لطفا. شما برام عزیز و محترم‌اید، بسیار. و هیچ دلم نیست ملال ماسیده‌ی کلمات این صفحه طبله کند روی حال صبح و غروب‌تان. اما نمی‌توانم ننویسم. می‌فهمید؟ وقتی آشفته و حال‌خرابم، نمی‌توانم ننویسم. انگار با خودم حرف زده باشم از چیزی. گفته باشم و سبکی زودگذری آتشم را از ولوله انداخته باشد. بوف برام همین بوده این سال‌ها. نه روزنگاری بوده و نه ادای فرهیختگی و گنده‌نویسی. حالی هجوم آورده و نوشته‌ام. چه خوب و چه بد. گمانم وقتی باید رو به شما این‌ها را می‌گفتم. اینکه از دید شما گیر کرده‌ام روی دوری باطل، خوشایندم نیست. ولی تنها مفر و پناهم همین‌جاست. من نزد دیگران خموشم. رفیقی نیست که دردهای تکراری بیدزده‌ام را مدام بریزم به دامن‌اش. دور از انصاف هم هست. بوف تونلِ تمام‌نشوی نیایش است مثلا. من تنهام، می‌رانم و ردیفِ بی‌پایان چراغ‌ها را می‌بینم. می‌رانم و با خودم حرف می‌زنم. به صدای بلند و تا ابدیت تونل. تمامی ندارد. تمامی ندارم.] گرچه سخت بود ولی تاب آورده بودم. برگشته بود و مشتی مهر گذاشته بود برابرم. گفته بود با خودش تنهایی کشیده و رسیده به نقطه‌ی تصمیم. تصمیمی استوار و فکرشده. گفته بود همه روزن‌ها را سنجیده. گفته بود مثل باقی تصمیم‌های محکم زندگی‌ش که تا آخر خط پاشان ایستاده و نتیجه گرفته. گفته بود آمده با هم پیر شویم. و بعدتر؟ همان فروکش همیشگی. همان نخواستن‌های همیشگی. همان سگ‌محلی‌های دردآور. مثل غذایی نیم‌خورده و ماسیده و بویناک به کناری گذاشته شدم. بعد هم نتوانستم ادامه دهم. سخت بود؟ حالا او سبک‌تر از همیشه و رهاتر از قبل‌ است. نه! هیچ پی‌جوی احوالش نبوده‌ام. نیستم. اما می‌دانم که حالش خوش است و جانش رهاست. مثل وقتی توی خیابان انقلاب، پشت ردیف درخت‌های دانشگاه سرخی سیگارش را دیدم و شبانه نامه‌ی بازگشتش از هزارها کیلومتر دورتر رسید. مثل وقتی آن کوه یخ عظیم را می‌دیدم توی سینه‌اش و او انکار می‌کرد. مثل خیلی چیزهای دیگر که می‌دانستم و محقق بود. همه‌ی این حرف‌ها به چند؟ مفتِ چنگِ زمان! وسط اثاثیه‌ی درهم نشسته‌ام و پاهام از درد گره‌گره است و روی غبار صورتم ردِ اشک. کاش دوباره ازین چاهِ مکدر به سلامت بیرون بیایم. دوباره بوف رنگ دیگر بگیرد و نفسم تازه شود. کاش بگذرد و روزها نو شوند. خسته‌ام.

چهارشنبه

دوتا هلوی کوچک چروک ته یخچال خاموش. یک لیوان سفال آبی‌رنگ توی ظرفشویی. کپه‌ای روزنامه روی صندلی. هفت کارتن کتاب تکیه بر دیوار. دو جعبه‌ی مختصر ظرف و ادویه و بنشن. یک چمدان لباس. من با دامنی بلند نشسته‌ام کنار آینه. چون نگهبان سنگی این دخمه. بی‌صدا. خاموش. آدم‌ها می‌آیند و سرک می‌کشند و نمی‌پسندند و لب ورمی‌چینند و می‌روند. لامپ حمام سوخته. کمدها خالی‌اند. بزرگ‌ترین بغض جهان در معبر گلوگاه من خیز برمی‌دارد تا پلک‌های پُرآبم و فرومی‌کوبد به سینه‌ام. خیره‌ام به لاک اناری لب‌پرِ پاهام. و تا لبِ جان خسته‌ام از آدم‌ها. گفته بود هرکجای دنیا که باشی روزی پیدات می‌کنم و زندگی می‌سازیم. ته این بن‌بست پیدام کرد و از پا درم‌آورد. سایه‌ی زنی می‌بینم به شوق ایستاده در چارچوب و آغوش گشوده رو به رزهای کوچک مینیاتوری. سایه‌ی زنی مچاله شده روی فرش و صدای دری بسته. تمام حکایت این خانه همین دو سطر و بس. مجسمه‌ی زنگار بسته‌ی سنگی آهسته اشک می‌ریزد. کوچه‌ی بن‌بست آکنده از صدای اذان. نقطه‌ی پایان.

دوشنبه

داروگ‌نامه- یک

امروز دوتا پروانه‌‌ی کوچک دیدم. می‌گفت پروانه‌ها نشانه‌های خِردند. کاش میان همه دانسته‌ها این حقیقت ساده و انسانی و بی‌شبهه را هم می‌دانست، هر رنجی که عامدانه بر دیگری روا کنیم، شاخه‌ای از درخت خرد را به شعله کشیده‌ایم. امروز دوتا پروانه‌ی کوچک دیدم. دلِ خوشی ندارم ازشان. برای من نشانه‌ی وحشت کودکی‌اند.
امروز سالن پرواز خالی بود و سفید. کیف سبزآبی کبود را گذاشته بودم روی زانوها. به چمدان‌ها نگاه می‌کردم، به غرفه‌ها، به آن‌سوی دیوار شیشه‌ای. به بال‌های بزرگ.
بوی گسِ نیم‌ترشِ شراب می‌داد دست‌هام. شب پیش گرفته بودم زیر بطری و زخم را غسل داده بودم.
فکر می‌کنم هر مرض بدخیمی یک لحظه‌ی خلاء دارد. لحظه‌ای غوطه‌وری و سکون. بی که دردی، بی که انگار پیش از آن هم دردی. صبح توی سالن پرواز دچارش شدم. باد خنکی می‌آمد و من نشسته بودم و هیچ‌چیز توی سرم نبود. نه بوته‌ی خار گذشته و نه آن‌سوی دیوار شیشه‌ای حائل. انگار دست کشیده باشم به جای دکمه‌ای که افتاده. بی که چشم بگردانم زیر صندلی‌ها. جهان مغشوش نبود. یک نخ ناچیز ارغوانی آویخته مانده بود از جای دکمه. می‌فهمی از چه حرف می‌زنم؟
برای ستاره‌ی قطبی چندخطی نوشتم. گاه ستاره‌ی قطبی حلول می‌کند در آدمی. کسی که راه را بلد است. آرام و مقتدر. می‌دانم اگر گم‌شده‌ی شبانه‌ی دشتی باشم هم، ستاره حلول می‌کند در صدای باریکه‌آبی و تپه‌ی آشنا پیداش می‌شود. براش نوشتم علاج باش. و نقطه گذاشتم. یک اخترک گم‌شده بودم میان میلیاردها چشمک‌زن دیگر. نوشتم راه نشانم بده. و نقطه گذاشتم. پرسیدم صِدام می‌رسد به تو؟ بوی گسِ نیم‌ترشِ شراب موج زد در سفیدی ساکن فضا. و نقطه گذاشتم.

یکشنبه

آخ گروشکا، آدم دردش را کجا فریاد کند؟ منی که پسِ هزار جان‌سختی و درد خوب شده بودم عاقبت. دوام آورده و سر بلند کرده بودم. محکم و قوی و دل‌خوش. تا دوباره آمد و با همه زورش لگد زد به ظرفی که در خشک‌سالی قطره‌قطره پُر کرده بودم. تا دوباره آمد و ظرفِ هزارتکه‌ی بندزده را گذاشتم پیشِ پاش...

جمعه

موسم هجرت

کلید را سپرده‌ام به صاحب‌خانه. وقت‌هایی که سرِ کارم، می‌آیند برای دیدن خانه. با خودم تصور می‌کنم وقتِ بازدیدِ چنددقیقه‌ای و یک‌دور چشم گرداندن چه‌ها دستگیرشان می‌شود از زندگی‌ام؟ دهان گود گلدان و جای خالی دسته‌ای رز مینیاتوری صورتی را می‌بینند که روزی به شوق تمام هم‌آغوش هم بودند؟ تنها عکس بچگی‌های زن که گوشه‌ای از شکاف آینه و قابش جا خوش کرده را چه؟ با آن موهای تراشیده و چالِ خنده‌اش توی آغوش جوانی‌های مادر. همین‌طور که خانه را برانداز می‌کنند، می‌بینند زن چند شیشه‌ی بزرگ سنگ شکار کرده و ظرفی بزرگ‌تر هم میوه‌ی کاج؟ تنها اشیاء زینتی خانه‌ی کوچکِ بی نور و هوا. می‌دانند پشت هر سنگ کدام خاطره از کدام سفر پناه گرفته؟ وقتی در حمام را باز کنند، رد عشق‌ها و اشک‌ها پیداست؟ پای پنجره‌ی کوچکِ بی‌مقدار نمی‌پرسند این سکوی عریض و طویل به چه کار است؟ پیدا نیست کسی چارزانو نشسته آن بالا و پک می‌زند به سیگار و دیگری ایستاده این پایین و قاشقکش را فرومی‌برد به ظرف بستنی شکلاتی؟ از صاحب‌خانه نمی‌پرسند چه بر سر ریسه‌ی درناهای دل‌تنگ آمده؟ بوم‌های تکیه بر همِ نقاشی‌ها را اگر ببینند چه؟ خیال نمی‌کنند زن غوطه در اندوهِ تماما سرخی‌ست؟ رد دایره‌ی شمع‌ها را پی نمی‌کنند روی میز؟ نمی‌پرسند شبانه‌ی خانه و پرپر شمع ترکیب دل‌انگیزی بوده یا نه؟ دست به ردیف افقی و عمودی و تلنبار کتاب‌ها می‌کشند؟ می‌فهمند عصاره‌ی گیلاس زمستانی برای یک قوطی کرم ساده زیادی شاعرانه است؟ آن چهارتکه سفال روی رف را چه؟ ردیف لباس‌های آویخته و خاطره‌ای که بر یقه‌ی هرکدام‌شان است چه؟ از آن پیراهن توردوزی طوسی پرسیده‌اند چرا هرگز مجال پوشیدن‌اش پیدا نشد؟ آنکه پا به زیرزمین  تنگ گذاشته، قدش بلند است یا کوتاه؟ هوای سرش را داشته وقتِ ورود؟ موج اندوه را حس کرده در چارچوب در؟ یا نه، فقط پرسیده اجاره به چند؟ کدام قبض‌ها مشترک‌اند و وضع آنتن‌دهی این پایین چه‌طور است؟
من اما به گمانم همه قاب‌ها بی که مخدوش شوند از ما به‌جا می‌مانند و می‌گذریم. آغوشی اگر یا نفرتی. لبخندی اگر یا فریادی. من عطر گیلاس زمستانی و صدای زنگوله و چند لکه سرخ غلیظ می‌گذارم و می‌گذرم.

چهارشنبه

کابوسِ سرخ

کیلومتر دوازده جاده مخصوص بود. ایستاده بودم کنار جاده. بلندتر از همه درخت‌ها بودم. بلندتر از همه ساختمان‌های اطراف. سوله‌های بزرگ ایران‌خودرو واگن‌های صامت آبی‌رنگی بودند زیر پاهام. حفره‌ی بزرگی توی سینه‌ام بود و درد نمی‌فهمیدم. کلاغ غول‌پیکری منقار کریه و سیاهش را فرو برده بود به حفره و رگ‌هام را یک‌به‌یک بیرون می‌کشید. ایستاده بودم و درد نمی‌فهمیدم هیچ. بزرگ‌راه غرقِ خونی سرخ و غلیظ می‌شد. هردم جاری و چسبنده‌تر. هیولایی بودم با چشم‌هایی باز. با کلاغی میانِ سینه. یک میوه‌ی کوچک کاج را توی مشت فشار می‌دادم و خرد نمی‌شد انگار. با درد و اشک بیدار شدم نیمه شب.

از خلال نامه‌ها- هشت

می‌دانی وعده‌ی پوچ به چه می‌ماند رفیق؟ چون لاشه‌ی آماس‌کرده‌ی سگی مرده‌ست، گیر کرده در راه‌آبی. جوی جاری امید و اعتمادت را بدل به گندابی می‌کند سراسر عفن!
نشانه‌های کهولت چون قارچ‌های خودروی بی‌محل از جاجای تن‌اش سربرآورده‌اند. لک‌های قهوه‌ای پشت دست‌هاش، پای گودال چشم‌هاش. بیرون‌زده‌ی استخوان شست پا. سوار شدن انگشت‌های پا برهم.  تُنکِ موهای سر، ریختن موهای دست و پا. چروکِ پلک‌های بلندش. ماتِ آب‌آورده‌ی چشم‌های یشمی‌اش. پوست آویخته‌ی گردن و شُلِ از شکل افتاده‌ی بازوهاش. این قارچ‌های زوال. این روینده‌های لعنتی. قدش آب رفته و انگشت‌هاش زمخت شده.
آلبوم را ورق می‌زنم. قدِ کشیده و موهای روشنِ تا شانه‌هاش. برقِ سبزِ آهوی چشم‌ها. پوستِ برگِ گل عطری‌اش. تنِ تراش‌خورده‌ی زیباش.
توی آینه گونه‌اش را می‌فشارد به رنگ‌رفته‌ی صورتم. می‌گوید دخترکِ جوان و زیبای منی. به تسخر می‌خندم. لب‌ها را کج می‌کند به بوسیدن‌ام. بازوم را فشار می‌دهد به نرمی سینه‌اش. می‌گوید غصه ازت دور باد. می‌گوید قسمت و بخت‌ات بلند و خوش. می‌گوید تنهایی‌ات پشتِ کوهِ دور. می‌گوید دلت گرم و امیدت زنده. می‌گوید عشق‌ات به‌دل و آینده‌ات سبز و شاد. می‌گوید و به تسخر می‌خندم.
پسرک تب‌ولرز کرده. حوله‌ی نم‌دار می‌گذارم به شکم کوچک و پاهای لاغرش. رطوبت بدل می‌شود به بخار داغ. دمی می‌لرزد و پتو می‌خواهد و دمی انگشت‌ها را می‌لغزاند زیر خنکای حوله. صدای ناله و نوحه از مسجد بلند شده. یکی از لیالی قدر است گویا. آن بیرون جماعتی کتاب به سر گرفته‌اند و ایمان دارند سرنوشت‌شان رقم می‌خورد امشب. من حوله را هشتادبار می‌شویم و تَف کوره‌ی پسرک هشتادبار خشکش می‌کند. پیشانی‌اش را نوازش می‌کنم. خال کوچک پای رستنگاه موهاش را. از اینکه مادرش بی‌خبر از احوالش است دلم فشرده می‌شود. از مادر بودن بیزارم. وحشت بزرگم از قلب کودکی‌ست که در زهدانم بتپد و از من جان بگیرد و سلول‌به‌سلولش بزرگ شود. با آن پلک‌های بسته‌ی بزرگ. رگ‌‌های آبی زیر پوست نازکش. با انگشت‌های باز و تن مچاله‌ی شناورش. دلم آشوب می‌شود. دیدن زن‌های آبستن هم می‌ترساندم حتا. نمی‌توانم هرگز این‌ها را تاب بیاورم. پسرک ناله می‌کند. اشکم سرازیر می‌شود روی گونه‌ها. حوله را می‌گذارم روی گرگرفته‌ی چشم‌‌هام. روی دل آتش‌گرفته‌ی نومیدم. صدای ضربان قلب کودکی تکه‌تکه گوش‌هام را می‌انبارد...

سه‌شنبه

زن در قاب تصویر کمی جابه‌جا شد. دست پیش آورد و مدادی گذاشت زیر دوربین. عقب رفت و نشست وسط کادر. لبخند رضایت زد و لب به حرف گشود. آن مثال جادویی را کلمه به کلمه ادا کرد. پرسید خاطرتان هست وقت کودکی، اول‌باری که قد و عقل‌تان رسید به کلید برق چه حالی داشتید؟ آن لحظه که رفتید روی پنجه و انگشت اشاره را فشردید روی مربع کوچک، پسِ آن تقه‌ی کوچک را یادتان هست؟ وقتی اتاق‌تان روشن شد و هیولاهای تاریکی خزیدند به پشت‌وپسله‌ها شما پادشاه جهان شدید. با همان یک کلید کوچک انگار کردید روشنی توی دست‌های شماست. به خیال‌تان شب و ترس و وهم را تارانده‌اید. که درست هم همان بود. هنوز دیگران ترس‌ها و ناتوانی‌هاشان را زورچپانِ مغزتان نکرده بودند. هنوز بن‌بست‌های بی‌تلاشِ خسته‌شان را حقنه نکرده بودند. نمی‌شودهای تسخرزن‌شان را. ناممکن‌های ترسناک‌شان را. کلید روشنی و خوشبختی همان کلید ساده‌ی کوچک چراغ بود براتان. زن این‌ها را گفت، مکثی کرد، عینک گرد و بزرگش را روی تیغه‌ی بینی جابه‌جا کرد و ادامه داد؛ هرصبح خالی از همه انباشتگی‌های پوسیده‌ی گذشته و سالیان، کلید را بفشارید و در عمارت روشن‌تان شاهی کنید.

دوشنبه

از خلال نامه‌ها- هفت


توی ترافیک همت، بین ماشین‌ها راه می‌رفت و دسته‌ی کوچک والک رو می‌گرفت سمت شیشه‌ها. بهار و صورت خوش تو یک‌جا ریخت به دلم.
دوتا دفتر سیاه کنار بالشم جاگیر مانده‌اند این همه وقت. چهارسال تمام شده که از خانه‌ی او بیرونم و تنها. مادر اما وفادارانه هفته‌ای دوبار دستمال می‌کشد به سیاهی تن‌شان و غبار می‌گیرد و می‌گذاردشان همان کنار بالش. انگار می‌کند بخشی از بساط خواب‌اند. بخشی از تخت که تکیه دارد به پنجره. تاریخ یکی‌شان ۸۷ است، ده سال پیش! دوتا داستان نیمه‌تمام نوشته‌ام و بسیار حرف‌های پاره‌پاره و گنگ. نشان از شب‌های خواب‌گریزی و ماخولیا. وقت هذیان و تب، کف دست را می‌گذاشتم به خنکای سیاه تن‌شان. گویی سختی و سیاهی‌شان به واقعیت دنیا برم‌می‌گرداند. و گاه با نوک ناخن‌ها ضرب می‌گرفتم تا کلافگی بگذرد. ورق می‌زنم، گوشه‌ای نوشته گره کن تمام فروخورده‌ات را! پرت می‌شوم به هشتاد‌وهشت. گوشه‌ای چند نشانی نوشته‌ام، نشان از سال سخت بی‌کاری. از اداره‌ای به اداره‌ای ملتمس خزیدن و هیچ. گوشه‌ای فرانسه نوشته‌ام. صرف فعل بوده و تمرین املا. و چندصفحه دورترک از شبی که به صبح نرسید...

یکشنبه

تمام مسیر به رگه‌های نور چشم دوخته بودم، لای کبودی ابرهای دلخور. گذاشتم قطره‌های سرد تلنگر بزنند به بلندی انگشت‌هام. این‌طور ترافیک کشنده‌ی جاده را تاب آورده‌ام. ده شب رسیده‌ام به خانه‌اش. به ذوق تمام یک پاگرد آمده پایین. مثل منتظرهای بی‌طاقتی که آغوش‌شان لک زده برای فشردن گرمای تنی. آمده و فشرده و غرولند کرده که باز لاغر شده‌ای. توی چارچوب حمام ایستاده تا دست‌ها را شسته‌ام. در کمد را باز نگه داشته تا لباس راحتی پیدا کرده‌ام. همین‌طور سایه‌به‌سایه‌ام آمده. دوست‌داشتن‌اش منتشر در هوا. قلبم؟ فشرده... به ذوق تمام این ساعت شب پیاله‌ای مربای توت فرنگی گذاشته برابرم. انتظار کشیده برسم تا گرماگرمِ عطرآگینِ آنچه پخته را به دهان بگذارم. تمام صورتم لبخند شده بس که این زن، زندگی‌ست. زردالوی نوبر آورده و کنار گلدان بنفشه ایستاده تا یکی بردارم. آرام دست کشیده به موهای وزکرده‌ام. مرطوبِ هوا چنین‌ام می‌کند و او مکیف از نوازش. براش کودکی‌ام که شانه توی موهاش شکسته بارها. زنی سی‌وچند ساله نیستم با رگه‌های سفید و چینِ دور چشم و دلی خاموش. و خیلی آهسته پرسیده آن ساعت روز چرا به کار نبودی و صدات از دشت فراخی می‌آمده انگار! صدای گورستان را این‌طور شنیده. از لحن صِدام و صدای محیط همیشه حدس می‌زند کیفیت حالم را. و همیشه هم درست، بی‌لک و دقیق! نگفته‌ام ما که رسیدیم زن را گذاشته بودند توی خاک. نگفتم از بیل‌های پر و خالی. از گل‌های پرپر. از شیون. از مادری که زیر خاک، زیر باران شبانه‌ی گورستان، لالایی‌هاش را مرگ بلعیده. دستش را فشردم و گفتم، مربات بوی بهشت گرفته جونکِ دل!

شنبه

از خلال نامه‌ها- شش

تو برگ‌ها را می‌بینی که می‌جنبند. پشتِ نقره‌ای و روی سبزشان را توی چشم‌هات پرک‌پرک می‌کنند. نمی‌بینی از چه می‌جنبند و چرا. مثل آنچه جانم را لت می‌زند و پیدا نیست از چه دردی به دیوار می‌کوبم.