سه‌شنبه

به پرواز فردا فکر می‌کنم. به اینکه قرار است رد چرک بعضی خاطرات را پاک کنم از زندگی‌م. او بلیط‌ها را گرفت، هاستل را رزرو کرد و تصویر همه‌ی این‌ها را فرستاد برام. من ساکت و تهی به پیغام‌هاش نگاه می‌کردم. از وقتی پیشنهاد سفر را گذاشت روی دایره تا وقتی تصویر بلیط‌ها را سنجاق نامه کرد، یک هفته‌ی تمام توی سرم بهانه تراشیدم برای نرفتن. و صدبار دستم رفت تا بنویسم بی‌خیالِ من شو. من از آن‌جا بیزارم و پایم به سفر سست است. ننوشتم. یک چیزی درونم درد می‌کشید اما فریاد نمی‌زد. دندان‌ها را بهم فشارمی‌داد و صداش درنمی‌آمد. یک چیزی درونم می‌گفت نگذار گذشته، فرداهات را ویران کند. برو جلو! قوی باش! مواجه شو! بعد کار را سپردم به مسخرگی تقدیر. که مثلا بلیط گیر نیاید. که مثلا درد دوباره کله‌پام کند و بهانه‌م موجه شود. ولی او بلیط‌ها را سنجاق نامه کرد و گفت کوله‌ات را ببند.
به پرواز فردا فکر می‌کنم. دلم می‌خواهد فیلم را چندسالی ببرم عقب. جایی که هنوز هیچ‌کدام از آن شومی‌ها به سرم نیامده. جایی که من بزرگ‌ترین شوق عالم را دارم تا پا بگذارم به دشت آهوها، به شب پرستاره، به دره‌های هزاررنگ. دلم می‌خواهد ذره‌ای از آن شور و مهر در دلم جرقه بزند باز. دلم می‌خواهد از یاد ببرم چه‌طور خاک سرخ آن‌جا آغشته شد به خون دل من. ساکت‌ام و تهی از این سفر. او سرخوش و‌ مشتاق.

شنبه

از تن‌واره‌ها

ته آن کوچه‌ی بن‌بست، رو به آن دیوار سرخ و کاج‌ها، میان دسته‌ی گربه‌های خیابانی، سی‌وشش قطعه عکس ازم برداشت. پیاده‌گردی کردیم و از سرما به کافه‌ای پناه بردیم.
شب، میهمان خانه‌اش شدم. مزه‌ها را چیدیم و ریزریز خندیدیم. سرم گرم شده بود به گیرایی لیوانم. یکی از میهمان‌ها که می‌رفت، دست پیش بردم به خداحافظی، وقت برخاستن تلو خوردم. همان‌طور کج ماندم و دستش را فشردم. انگار زمان ایستاده باشد. انگار تصویر را پاز کرده باشند. کج ایستادم و گذاشتم گرمای بی‌پروای مستی بدود به شقیقه‌هام.
تنها شدیم، من مست و ساکت. خنده‌ام فرونشسته بود. چارپایه‌ای گذاشت زیر پاهام. دامن زرد اُکرم را کشیدم روی زانوها. به جوراب سیاه و چسبانم خیره ماندم.

خاطره‌ی شبی زنده شد که از نوشیدن باز به سکوت رسیده بودم. میهمانی را ترک کرده و به اتاق او پناه برده بودم. تنهایی، حجم غول‌پیکرش را به سینه‌ام فشرده بود میان جمع. او بود و با من نبود. بود و خنده‌اش با من نه. بود و نگاهش با من نه. لَخت و کرخت خزیده بودم به تخت او. صداها را می‌شنیدم و انگار نبودم آن‌جا. نورها از درز در نشت می‌کرد و انگار من با تن تاریکی یکی شده بودم. ساعت‌ها بعد او پاورچین آمده بود، همه رفته بودند انگار. آمده بود و آهسته نشسته بود کنار تخت و نام کوچکم را خوانده بود که بیدارم یا نه. آهسته دست پیش آورده بود به درآوردن لباس‌های مهمانی‌م. جوراب‌های سیاهِ چسبان را آهسته سُرانده بود پایین، با احتیاط تمام. زیپ لباس تنگم را باز کرده بود. دو قزن ساده‌ی لباس زیر را از هم گشوده بود. و تیشرت سیاه و بزرگش را کرده بود تن برهنه‌ام. من همان‌طور کج‌مست نشسته بودم میان تخت. ذره‌ذره‌ی این لمس و رهایی را می‌فهمیدم و ساکت بودم، ساکت و لَخت. بعد دست کشیده بود به شیارهای صورتی‌رنگی که لبه‌ی جوراب رد انداخته بود روی ران‌هام. دست گرمش را کشیده بود به پشتم و چین‌خورده‌ی صورتیِ جامانده از بند لباس زیر سینه‌ام. نوازشم کرده بود و گفته بود بخواب. برق چشم‌هاش توی تاریکی. تن‌ام. تنهایی‌م..

به برجسته‌ی ساق‌هام نگاه کردم و‌ جوراب‌های سیاهِ چسبانم. گفتم شبم تمام شده این‌جا. تلوخوران ایستادم. در سکوت، کج. با رد شیارهای لباس بر تن‌ام. با تنهایی غول‌پیکری که دنده‌هام را یک‌به‌یک می‌جوید. ایستادم، کج و مست و ساکت. و دنبال کفش‌های پاشنه‌دارم گشتم. گفتم شبم تمام شده این‌جا و آهسته اشک حلقه بست دور کره‌ی چشم‌هام. تنهایی، دست پیش آورد. فشردم و کج ماندم و خیره نگاهش کردم. انگار تصویری کهنه را پاز کرده باشند میان آب‌های شور. آهسته دنبالش راه افتادم. غوطه‌ور و سست و محزون با شیارهای کوچک صورتی جاجای تن‌ام..

«تا ستاره پاک بسوزد»

یک جعبه بستی لیوانی با طعم قهوه آورده بود برام. شبی که شانه‌هاش را فشرده بودم تا قلب شکافته‌ام را نشانش دهم، یکی از لیوان‌ها را گذاشت پای تخت بلکم چیزی بخورم تا از پا نیفتم. بس بی‌رمق بودم و دوباره تهی شده بودم از همه چیز. او که برای همیشه از آن خانه رفت، تا ساعت‌ها به لیوان کوچک پلاستیکی نگاه کردم که گرم و ذوب می‌شد زیر درپوش پلمپ شده‌اش.
آخرین خانه‌های ماسوله، آن‌جا که دیگر می‌خورد به کوه و جاده‌های پیچ‌درپیچ، یک قبر کهنه‌ی خزه‌بسته‌ای بود که رویش چیزی شبیه قفس ساخته بودند. به رسم قبرستان‌های دیگر شهرهای شمال. سنگ شکسته‌ای بود با تصویر کنده‌کاری و سیاهِ گنگی از مُرده. یا پاهام را از بام خانه می‌آویختم رو به مِه متراکم و فزاینده یا می‌رفتم روی پوسیده‌ی گردوها و نزدیکی‌های آن گور عجیب تا آب بیاورم پایین.
امشب این دو تصویر به بی‌خوابی‌ام حمله کرده‌اند. خدا را رحمی..
چشم‌هاش شبیه آن دو کشیدگی سفیدی بود که روی صورت نهنگ‌های قاتل است! اولین‌بار بود در مواجهه با آدمی این اندازه خوف داشتم و از درون می‌لرزیم. همان دو لکه‌ی سفید و بزرگی که هرگز ندانستم دقیقا چیست. نشانی از مردمک و پلک و کره‌ی چشم ندارد هیچ. سال‌ها وحشت بسیارم همین اورکا بوده و نمی‌توانستم بی که بترسم به تصویرش حتا نگاهی بیندازم. سال‌ها توی کابوس‌هام در آب و خشکی بهم حمله‌ور شده و من از ترس فلج! نشسته بود آن سوی میز و او، اورکای آدم‌نما بهم لبخند می‌زد. چشم‌هاش عینهو نهنگ قاتل بود و پشت دستش زخمی بزرگ داشت.
شب‌های متوالی بی‌خوابی می‌تواند به جنونم برساند. تا این سنگ بزرگی که برداشته‌ام را بخواهم برسانم به مقصدی، گمانم صدبار بمیرم و زنده شوم.
یکی‌شان گفت الان برلین‌ام و درگیر جشنواره. یکی دیگر گفت، بنشینیم به گپ زدن و شکافتن ایده. آن یکی پرسید پروپوزال و حامی مالی داری؟ چهارمی شنید و سکوت کرد. پنجمی گفت درگیر پروژه‌ام و سال بعد بیا با گروه حرف بزن و دوباره طرح ایده کن. ششمی مثل نهنگ قاتل بهم لبخند زد. و من خودم را توی راهروهای آن ساختمان عظیم گم‌وگور کردم.

پنجشنبه

از تن‌واره‌ها

حدقه‌ی چشم‌هاش برق می‌زد. شبیه پوزه‌ی خیس سگی شاد که با جست‌وخیز روی دوپای عقب می‌ایستد و لابه‌لای انگشت‌هات را با ولع می‌لیسد. جوری که از خوشی سیاهی چشم لوچش را می‌بینی که رفته گوشه‌ی برگی چشم. همان‌طوری حاشیه‌ی سفید حدقه‌ی چشم‌هاش خیس بود و درخشان. من اطمینان داشتم با همه‌ی وجودش دارد در تب لمس کردنم می‌سوزد. پاره‌کاغذها و مدارک را روی میز مرتب می‌کردم که اختیار از کف داد و دستش را پیش آورد به بهانه‌ی گرفتن کاغذ و دوباری کناره‌ی انگشت اشاره‌ام را نوازش کرد. دقیقا شبیه سگی که بی‌خودشده از خود و با سرخوشی و احتیاط تمام زبان بزرگ و خیسش را می‌کشد لابه‌لای انگشت‌هات.
از کوه آمده بودیم پایین و فرهاد به یکی از این سگ‌های کوه‌گرد روی خوش نشان داده بود. حیوان هرچه ازش ساخته بود محض دلبری به کار گرفت. روی خرده‌سنگ‌های تیز سینه‌خیز رفت. دور پای راست فرهاد طواف کرد. و سر آخر از زور سرخوشی و بی‌عنانی دست استخوانی و بی‌خون مرد را گرفت لای آرواره‌هاش. من از وحشت مشتم را در جیب گره کرده بودم و او به حیوان لبخند می‌زد بی هیچ هراسی. سگ با احتیاط تمام انگار با تکه استخوانی کلنجار رود، دست را از مچ به دندان می‌فشرد و مزه‌مزه می‌کرد.
او هم اگر مجالش می‌دادم بی‌شک دستم را به دهان می‌گذاشت و سرانگشت‌هام را می‌مکید!
من این تباتب را می‌شناختم. این میلِ بی‌مهار لمس کردن دیگری را. این کلنجار و بلوای درون را که دست دراز کنم به لمس یا نه! به چه بهانه‌ای؟ این گور بابای همه مناسباتی که مدام توی سرت فریاد می‌شود را. من این حال و چشم‌های بی‌قرار خیس را می‌شناختم. وقتی در حیاط تالار مولوی از خواهش می‌سوختم که دسته‌ی روشن تاب‌دار موهاش را به دهان بگذارم! همین اندازه حیوانی و خالص و بی‌غش. همین اندازه پرخواهش و ناتوان. تب کرده بودم و بهانه آوردم به خردک‌شاخه‌ای لای موهاش. دست پیش بردم به برداشتن خسِ نادیده! لرزش انگشت‌هام را خوب به یاد دارم و انقباض آرواره‌ام را.
میل بی‌حد او را به لمس می‌فهمیدم. به چند تاش کوتاه نوازش قناعت کرده بود در حالی که می‌خواست سرانگشت‌هام را به مرطوب و گرم دهانش بگذارد و اگر توانش بود، ببلعد!
درد را می‌فهمیدم و دست را بیمارگونه پس می‌کشیدم..

دوشنبه

دست‌های تب‌دار خود را به ما بسپارید!

امروز بی درد و بی مُسکن گذشت. خانه تاریک است و از پنجره ابرهای تیره و شره‌ی باران سر بام‌های سیمانی را تماشا می‌کنم.
وبلاگ‌ها می‌سُرند زیر انگشت‌هام، دیدم هرکس برشی از زندگی‌ش را عَلم می‌کند تا آن سطرهای آخر یک نتیجه‌ی فرهیخته‌طوری بگیرد و قصه را روبان‌پیچی و مخاطب‌پسند کند. دیدم من هم بری نبوده‌ام از این کار و اخم‌هام درهم رفت. گفتم چه ایرادی‌ست اگر من اتفاق‌ها و حس‌ها و فکرهام را بنویسم بی که بخواهم از کلمات، بسته‌ی شکیل و نکته‌دار و عاقل‌نمایی به خورد دیگران بدهم؟ مثلا دلم بخواهد مثل همین حالا دست کنم توی صافی لیوان دم‌نوشم و یک عناب خیس‌خورده‌ی نرم را به دهان بگذارم و از طعم خوشش بنویسم. یا گاه‌گداری گریزی بزنم به تن یار سابق و بنویسم چال چانه‌اش مزه‌ی پوسته‌ی سبز گردوی نارس می‌داد. همین‌ها را بنویسم و بگذرم. بی که بخواهم مقاله‌ای ارائه کنم! یا جماعتی را پای منبری بنشانم. البته خیلی وقت‌ها آدم حین نوشتن ماجرایی، توی سرش غوغایی می‌شود و شخم می‌خورد و می‌غلتد و دست‌به‌گریبان افکار جوراجور می‌شود و با خودش به یک پاشویه‌ای می‌رسد، به یک قضاوت و نتیجه‌ای. ملغمه‌ی کلمات را رهای آن راه‌آب می‌کند و سرسبک و خالی بازمی‌گردد به زندگی عادی‌ش. یعنی این‌طور نیست که همیشه بخواهد قاپ مخاطب را بدزدد و حرف‌های به اصطلاح پرمغز تحویل بدهد. هوای بارانی این فکرها را به سرم ریخت و خودم را با پوزخندی مبرا کردم از آن دسته‌ی اول. و شدم «من که از خوبام، شما برو به فکر خودت باش!» خودبرتربینی؟ شما را به خدا بریزید دور این فکرها را. تسخر زدم که همه با هم بخندیم.
القصه خواستم بگویم خیلی بی‌انصاف و خودخواه از حال بدم نوشته‌ بودم و حالا آمده‌ام، بنویسم بدکی نیستم و درد یک امروز را رخت بسته. فردا جواب سی‌تی‌اسکن را می‌گیرم و نشان دکتر می‌دهم. همان دکتری که وقت شرح حال دستش را آهسته سُراند روی میز و انگشت‌هام را به حال هم‌دردانه‌ای فشرد. با چشم‌های حیران پرسیدم، «چیزی شده دکتر؟» و با لبخندی جواب داد، «نه، فقط می‌خواستم ببینم تب داری یا نه.» بعدتر که یادم آمد، شد دست‌مایه‌ی  یک دل سیر خندیدنم و دلم خواست تب همه مردمان جهان را این‌طور دلبرانه بسنجم. من که شیفته‌ی دست‌هام..

شنبه

براش می‌نویسم که گاه یک سنگ کوچک درون سینه‌ام بدل می‌شود به صخره‌ای بزرگ و قلبم را با همه‌ی هیبتش لِه می‌کند. براش می‌نویسم گاه وسط خیابان بغض می‌کنم و نم اشکی مژه‌هام را تر می‌کند. می‌گویم گاه از این همه تنهایی به ستوه می‌آیم و فریادم را رهای عظیمِ کوه می‌کنم و دوصدچندان به جانم بازمی‌گرداندش. براش از تارعنکبوت تنهایی می‌گویم و هراس از نزدیک شدن جانور مهیب و لزج و خوفناکش.
یک «اما» هم می‌گذارم آخر حرف‌هام. همه‌ی این حالِ دست‌به‌گریبان را به جان و طاقت می‌خرم و حاضر نیستم دمی دیگر، کسی را چون جان دوست بدارم و «اما» ناچار براش بنویسم،
«نگاه کن که در این‌جا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه
گوشت‌های مرا می‌جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟»
و او بی‌اعتنا به تضرع‌ام، هرشب رهای آب‌های تاریکِ توبرتویم کند و من هم‌چنان دوستش بدارم. «اما» را نوشتم و تنهایی را به جان خریدم و به پشت سر نگاه نکردم. به صدای موجابه‌های شوم و تاریکش..

پنجشنبه

هیس!

منتظر مادر بودم. ایستاده بودم به خردکردن پیاز تا غذایی بسازم. لباس‌های تیره‌ی چرک را هم به گودال گردان ماشین سپرده بودم. یکهو چشم‌هام سیاهی رفت و زانوهام بی‌رمق شد و از حال تهوع آشوب شدم. افتادم وسط خانه و از حال رفتم.
شش صبح فرداش با دردی باورنکردنی و شدید بیدار شدم. به قدری فریاد زدم و به خود پیچیدم که تمام روتختی توی مشت‌هام مچاله بود. بلندترین فریاد سر صبح از منی که خوددارترین دردمند عالم بوده‌‌ام همیشه! فریاد می‌کشیدم و سر را به نزدیک‌ترین جسم سخت می‌کوبیدم. تا آمبولانس رسید و من را با تاپ گل‌گلی و حاشیه‌ی توردوزی یقه و جوراب‌های خال‌خالی‌م رساند اورژانس فیروزگر!
به همه‌ی ادوات آمبولانس فکسنی لگد زدم. ابوقراضه توی هر دست‌انداز لعنتی‌ای افتاد، همه‌ی پیکره‌ی زهواردررفته‌اش به صدا افتاد و فریادم بلندتر شد. منی که خودکنترل‌گرترینِ این سال‌ها بودم، خراش عمیقی کشیدم به تن خیابان‌های صبح تهران با فریاد و استغاثه‌ام. این حجم از دردِ تن را تاب نداشتم. گفتند اجازه‌ی تزریق مسکن نداریم چون ممکن است آپاندیسیت باشد و الخ. رخوت صبح اورژانس و تک ناله‌های بیمارهای سالخورده‌اش را چنانی شکستم که به طرفه‌العینی یک نوبت مورفین تزریق کردند بلکم آرام بگیرم.
لحظه‌ی عجیبی بود دویدن دارو به رگ‌هام. گرمای نیمه‌ی چپ و بی‌حالی انگشت‌هام که لباسم را به چنگ می‌فشرد تمام وقت. درد بود و رمق به خودپیچیدنم نبود و فریاد بود و ناله‌وارتر.
فقط سقف بیمارستان و راهروهاش را می‌دیدم و چراغ‌های ناهم‌سان و پرنورش را. آزمایشگاه، سونوگرافی، پایه‌ی سرم، سکوت.
سر را به چپ و راست می‌کوباندم که سایه‌ی زنی آن میان خم شد و شال ارغوانی‌م را پیچید دور موهای کوتاهم. دستش را پس زدم و شال را پرت کردم وسط راهرو و فریاد کشیدم تف به اسلام‌تان که از درد هیچ نمی‌فهمید! حس خفگی و تهوع توامان راه نفسم را بسته بود. تاب دیدن دین‌داری غیر نداشتم در آن حال‌وروز. وحشیِ درونم همه‌چیز را می‌درید و پس می‌زد. در حال زادن اژدهایی بودم که زهدانم را پاره‌پاره می‌کرد به چنگال و آتش!
سونوگرافی هیچ نشان نمی‌داد و آزمایش می‌گفت تعداد گلبول‌های سفیدم مرز خطر را ردکرده! گویی چیزی درونم در حال تلاشی و عفن بود که این‌ها به چنان تکثیر و تکاپویی بودند. گفتند حد نرمال سه تا شش هزار است و تو حالا سیزده هزار از این ارتش سفید داری! جراح‌ها یکی‌یکی جویای حالم بودند و انگشت‌های زمخت و بلندشان را تا عمق ناگویی به ناحیه‌ی پیش ازین دردمند فرو می‌کردند و به لطف مورفین اما درد فرونشسته بود.
اورژانس لبالب از بیمارهای تصادفی و جوراجور بود و من از آن همه صدا و ناله و آمدورفت در عذاب. نه تشخیصی درکار بود و نه اجازه‌ی ترخیصی. نُه شب به چندجای پرونده‌ام انگشت جوهری چسباندم و با رضایت شخصی بیرون آمدم. دست‌هام کبود از جای آن همه سوزن و موهام آشفته.
صبح آماده‌ی کار شدم، انگارنه‌انگار روز قبل چه جهنمی بوده. یک-دوساعتی که گذشت به آزاد گفتم درد دوباره رجعت کرده و تا شدید نشده برویم یک‌طرفی پناه بگیریم. مهربان‌ترین تا مرا برساند به همان آتیه‌ی چندقدمی، درد فوران کرد. آه و ناله‌ام بلند شد. آتیه اما برای جیب چون منی ناهضم بود. از تخت بیرون آمدم و آزاد با چابکی پرس‌وجویی کرد و ماشینی خبر کرد و رسیدیم به درندشت میلاد!
درد تنوره می‌کشید و من به خود گره می‌خوردم و اشک‌هام روان و او آهسته نوازشم می‌کرد. دلم می‌خواست می‌توانستم و هیچ نمی‌گفتم و تاب می‌آوردم. نمی‌شد اما! ترافیک لعنتی همت و پذیرش اورژانسی که می‌گفت «همه یکسان‌اند و مرده و زنده به نوبت!» دیوانه‌ام می‌کرد.
دوباره آزمایش و سونوگرافی و الخ! کفه این‌بار میل کرده بود به کلیه و از آن یک تکه روده‌ی بی‌مصرف گذشته بود. درد اما این‌بار بی‌مسکنی فرونشست. مادر با چشم‌های نگرانش رسید. سومین روزی که آدم‌ها زابراهِ حال من بودند بی‌حد خجل و شرمسارم می‌کرد. زیر دین این همه خوبی و مراقبت چه بایست می‌کردم؟ کمتر فریاد می‌زدم و برای درد طاقتی می‌گستردم؟ ازم برنمی‌آمد هیچ.
القصه حواله‌ام دادند به متخصص اورولوژی. نوبت‌دهی؟ حوالی اسفند! درد فرونشسته بود و من ویلانِ راهروهای پیچ‌درپیچش بودم و مادر با زانوهای خشک و دردناک، لنگان، شانه‌به‌شانه‌ام. گفتند برو جای دیگری مثل لبافی‌نژاد، رسول اکرم، هاشمی‌نژاد، مدرس! این‌جا همین است که هست! نشسته بودم به تصمیم که باز شومیِ درد تنوره کشید! دوباره اورژانس و تزریق مسکن و نامه‌ای اضطراری به متخصص کلیه و طبقه‌ی هفتم میان هفتاد‌ویک مریضِ در انتظار دیگر بی که جایی برای نشستن باشد. من خم شده و اشک‌ریز و چنگ‌زن به درودیوار و بازوی مادر تا ساعتی بعد که دوباره مورفین اثر کرد و بی‌رمق فروافتادم. یکی از جراح‌های دیشبی می‌گفت «هی دختر! مورفین بهت ساخته‌ها، نری دنبالش!» و شلیک خنده‌ی دانشجوها که حلقه بودند دوروبرش. و لبخند سفید و سرد من که چشم!
از پنجره‌های آن ساختمان عظیم که شهر چیزی نبود جز سوسوی روشن چراغ‌هاش، خورشید در خط افق سرخ و خون‌ریز پایین می‌رفت. جوان‌ترین بیمار بودم و تا سیاهی همه پنجره‌ها در انتظار نوبتم. تشخیص متخصص چه بود؟ سی‌تی‌اسکن نوشت تا ببیند التهاب کلیه از «دقیقا» چیست و مشتی هم مسکن و فعلا به سلامت.
بازگشته‌ام به خانه و هردم انتظار بازگشت درد دهشتناک را می‌کشم. اژدهای خشم‌آگین و ددخو دمی راحتم گذاشته و پلک‌هام از خواب سنگین است و نمی‌دانم امروز چه پیشِ روست..

یکشنبه

تمام روز به ریزش یک‌ریز اشک گذشت. چون آسمان خزه‌بسته‌ی شهری بارانی که روزهاست بندآمدنی در کارش نیست. رطوبتی دوخته بر تنِ هوا. گویی تماشا از پسِ پرده‌ای مکدر ممکن است و بس. و تنها گواه آن همه باران، چاله‌های آب‌اند و دایره‌های هردم درهم و توبرتو.
من امروز اما گواهی نداشتم جز قلبی که به ستوه‌اش آورده تنهایی..
نوشته بود هرگز کسی چنین دوستت داشته که من؟

جمعه

اندر احوال چیشو ریو، لواشک زردالو و صلب پیری در انتظار پستچی

طی این ماه گمانم این سومین بار است نشسته‌ام روی چارپایه و از سرمای کاشی‌ها پاها را جمع کرده‌ام در سینه. و بریده‌های سیاه و خیس موها جابه‌جا هلال شده‌اند بر تنم و‌ مو بر اندام یخ‌زده‌ام راست شده. وقتی سرم را با حوله خشک کردم، توی آینه «چیشو ریو» نگاهم می‌کرد. با موهای سیاه و سیخ‌سیخ، چین دور چشم‌ها و نگاهش به دورها. خنده‌ام گرفت از این شباهت ساخته‌ی ذهن مغشوش.
بعد هم تخته‌ی پشت را چسباندم به رادیاتور و دمنوش گلپرم را جرعه‌جرعه نوشیدم. با این ذائقه‌ی جدید و عجیبی که پیدا کرده‌ام! یک بندِ انگشت لواشک می‌چسبانم به کام و از تماس گرمای مرطوب دمنوش با چسبناک میوه‌ی ترش، کیفور می‌شوم. حالا قیافه‌تان درهم نرود! حال آدمی متغیر است و گاه طعم‌های عجیب را خوش دارد.
با رفیق مجسمه‌سازم گپ می‌زدم که گفت آن موهای کوتاه‌شده را دور نریز لامصب! بعد تصویری فرستاد از کارِ در دستش. گفتم این که شبیه صلب پیرمردهاست! می‌خواهی آخر عمری موهام را بچسبانی به همچو چیز چروک و سرخ و مچاله‌ای؟! و قاه‌قاه خندیدیم. گفت عوضش ماندگار می‌شوی لعنتی.
با آدم‌هایی که نه می‌شناسم و نه دیدم‌شان، گپ می‌زنم. گمانم دو-سه روزی هست، به زبانی دیگر. همه‌ی حرف‌ها را باید با کلمات محدودی که می‌دانم به زبان بیاورم. انگار جعبه‌ی کوچک مقوایی چسبانده باشم دور چشم‌هام، دنیا به زبانی که نمی‌دانی چه تنگ و تار و ناقص است. پر از سوءتفاهم و برداشت‌های ناصواب. پر از شوخی‌های سبک و بی‌ریشه. این‌ها ور دندانه‌دار ماجراست. اما ور دیگری که سرخوشم می‌کند، همان ندیدن و نشناختن و گفتن و خندیدن است. کودک می‌شوی، نوپا، بی‌زبان و نامهم. با چهارتا کلمه‌ی بیگانه باید همه حرف‌های جهان را سرهم کنی. پوووففف!
برای لورا نوشتم هرروز صندوقم را می‌پایم تا جوابی برسد و ریشه‌های این آرزو را بکارم به تن آن خانه. نوشته، تو می‌توانی دختر جان، البته که می‌توانی! و حواله‌ام داده به نیکولو. گفته منتظر نامه‌ی او باش که کلید خانه دست اوست. اُویدیو هم برام آرزوهای خوش کرد و گفت به هرچه می‌خواهی، می‌رسی ژیلا جان. و من هم‌چنان در انتظار..