شنبه

«جهان با تو خوش است»- پانزده

طعم از یاد رفته‌اش را چشیدم. آخرهای شب، جلوی خانه گذاشتم بغلم کند. همین اندازه ساده برگزار شد. چانه را تکیه بر انحنای گردنش کردم و دست کشیدم به مهره‌هاش. انگشت‌های باریکش را حس می‌کردم روی گردی شانه‌ام. عطر شراب و تنباکو می‌داد.
با ده دقیقه تاخیر رسیده بود. با یک بطری شراب دست‌ساز خودش راه افتادیم دورهای شهر. هلال نورس ماه بود و سوسوی دور شهر و نیم‌رخ خاموش او. موسیقی بود و کلمه‌های گاه‌وبی‌گاه. می‌شد با او سکوت کرد. لبخند زد. و در آغوشش آرام ماند و به هیچ فکر نکرد.

جمعه

دل‌تنگی تنانه- پانزده

دخترک صبح تصویری فرستاد و دلم را از جا کند. با خطوطی ساده تصویرسازی کرده بود، دو تنِ به هم پیچیده را. دل‌تنگی یار از دست‌رفته‌اش را کرده بود. براش نوشتم من آخرین بار هفتم فروردین به تن‌اش پیچیدم و دیگر هیچ. براش نوشتم می‌خواستم خاطره‌های سیاه را جاکن کنم از زندگی‌م. آن هفتم فروردین لعنتی که بوی خون و درد می‌داد را با کارد نوک تیزی بیرون کشیدم و جاش هفتم دیگری کاشتم که فقط چشم‌هاش بود و عطر تن‌اش و ردیف روشن شمع‌ها. دخترک حیران گفت، هفتم روز میلادش بوده و ادامه داد که او هم بیست‌وهفتم آذر آخرین بار طعم تن یارش را چشیده و این بار من حیران که لعنتی! روز میلاد من؟!
و اشک‌هام جاری شد. تصویرسازی‌ش همان پوزیشنی بود که ما اسمش را گذاشته بودیم، مهربانانه! تن‌هامان بیشترین سطح تماس را داشت و هم را محکم در آغوش می‌فشردیم و لذت نوازش و نفس‌های نزدیک چنان پرزور بود که اصل تنانگی از یاد می‌رفت. و من آهسته زمزمه می‌کردم، حالا وصل‌ایم. و او گردنم را می‌بوسید. و آخ..
اشک صبح جمعه‌ی اسفند را با پشت دست پس زدم. دیدم نزدیک به یک سال است که دوروبرم سیم‌خاردار خاطره کشیده‌ام تا کسی نزدیک نشود. دیدم یکی-دو شیشه‌ی شکسته‌ی تیز را از دل بیرون کشیده‌ام و به مشت می‌فشارم و خون‌چکان پاسبانی می‌دهم مباد کسی نزدیک بیاید. اشک را پس زدم و بغض را فرودادم و به آدمی که تا پشت پنجره‌ام آمده نگاه کردم. دیدم حالت دست‌هاش را خوش دارم، زنگ صدا و کلمه‌هاش را. حالا آهسته‌آهسته دارم سیم‌های خاردار را می‌چینم و دست‌هام خراش برداشته و دلم دردمند است. ولی انگشت‌های باریک مرد را می‌فشرم و دعوتش می‌کنم به درون. و می‌دانم به این راحتی‌ها نمی‌شود گذشته را نادیده گرفت. و می‌دانم که باید و باید و باید پوست بیندازم و سقفی نو بنا کنم. پیغام می‌دهم و به مهر می‌نویسد، قدردانِ بودن‌ات...

پنجشنبه

سفرنوشت- دو

همه‌ی آن جزیره‌ی سرخ را پابرهنه طی کردم. هر بافت از ماسه و خاک و نمک را به سلول‌سلول جانم کشیدم. به تماشای طلوع و غروبش نشستم و برآمدن و فرومردن خورشید کاسه‌ی چشم‌هام را مملو از رنگ‌های ناب کرد. دست کشیدم به کوه‌ها و دره‌هاش، به غارها و سنگ‌واره‌هاش. نم باران رنگین‌کمان تپه‌ها را چنان شفاف کرده بود که بی‌خود از زمان و مکان به ته دره‌ای غلتیدم. ماسه‌ها نرم بودند و من غلت می‌خوردم و تن را رها کرده بودم و می‌دانستم از آسیب خبری نیست. همه جانم را گِل رد انداخته بود. افتادم میان گودال دو تپه‌ی بلند و به آسمان خیره ماندم. سکوت بود و رنگ بود و من. شبیه بادبادکی رها از بند پرسه می‌زدم و کشف بود و شیدایی‌م شکفته بود. برای جبیرهای کوچکش ترانه خواندم. آوازم پیچید به تن سخت صدف‌هاش. سر فرو بردم به آب‌انبار کهنه‌ای و صدا را نرم‌نرمک غزل کردم.
سفر، منجی سرخ من بود. در حاشیه‌ی باریک موج‌ها شبانه قدم زدم. گذاشتم خیزابه‌های بلند که سر به صخره‌ها می‌کوفتند، غسلِ آزادی‌ام دهند. جزر و مد آب دریا را پس کشیده بود و من شن‌ماسه‌های زرین کف دریا را می‌دیدم. شیارهای برهم نشسته‌اش را. آهسته تن ماسه‌اندود ستاره‌های دریایی را نوازش می‌کردم و پیش می‌رفتم. از باریکه‌آبی می‌گذشتم تا لت خشکی دیگری. از کنار تورهای ماهیگیران می‌گذشتم و مرغکان سفید دریا جیغ‌های بلند می‌کشیدند.
به تماشای درناها رفتم و تالاب را خزه‌ای سبز پوشانده بود.
بهشت بی‌گمان همچو جایی‌ست. از تماشا ناسیری و آواز شوق‌ات بلند. پنج روز غوطه‌وری و سکوت. پنج روز خزیده به خلوت و رنگ. جهانِ تن و جانم را کریستال‌هایی شفاف پوشانده. روی دست‌هام، انحنای گردنم، پشت پلک راستم، میان سینه‌ام، روی مهره‌هام قندیل‌های کوچک بلورین روییده. می‌ترسم تاب دیوارهای مکدر شهر نداشته باشند. این شهرِ بی‌افقی که ازش در حال کوچیدن‌ام. به تردی بلورهای تنم دست می‌کشم و می‌گذارم جزیره‌ی سرخ آتش قلبم را گرم کند.

دوشنبه

سفرنوشت- یک

ساعتی پیش پرواز نشست. از شگفت‌ترین روزهای زندگی‌م بازگشته‌ام! پنج روز بی‌خوابی و بندبند بهشت را کاویدن. از نوشتن جادوی بی‌تکرارش ناتوانم. مصداق تمام‌قد این کلماتم، «همه ذرات وجودم متبلور شده است!» پنج روز تمام به دور از آینه‌های مکنده‌ی سیاه! پنج روز تمام رنگ و رنگ و رنگ. پنج روز تمام جنون و آواز و تماشا. نمی‌دانم چه‌طور بنویسم ازش. هیچ اثری از حالِ قبل سفرم نیست. مرد پیغام داده کی از دیدار عزیزت شاد شوم؟ و من سرمست و روشن. جانم شده‌ست ظریف‌ترین تورهایی که دخترکان با دست‌های ابریشمین می‌بافند. گفت با تو می‌شود زندگی ساخت؟ و من چنان از سفر مشعوف و لبریز که صداش را نشنیدم. گفت از ته دل خوشحالم که سبک و راضی برگشتی. و من غرق قاب آن ساحل سرخ به خنده سر تکان دادم. کاش بتوانم بنویسم چه‌ها گذشت. کاش بتوانم پولک چشم‌هام را سنجاقِ این کلمات کنم.