یکشنبه

«آن درختی کو شود با یار جفت»- دو

درخت از خواب پرید. شب از نیمه گذشته بود. خون به آوندهاش می‏‎دوید. برگ‎های رنگ‎به‎رنگِ خزانی‎ش می‎لرزید. فریاد زد، کلاغ! آخ اگر بدانی کلاغ..
خواب دیده بود درختی هزارساله‌ست. باریکه‌ی هزارهزار پیرُهن و رشته هریک به آرزویی گره بر شاخه‌هاش. تابِ ریشه نداشت دیگر. رگ به رگِ آوندهاش آغشته به عاشقانه. هیبت درختی هزارساله. ریشه از خاک به در. با جرنگِ تُردِ رقصانِ هرشاخه از آویخته‌ی هزار آیینه‌ی کوچک، رسیده بود به بی‌کرانه‌ی آبیِ رام. تا کمر سپرده به موج. غوطه، غرق..