پنجشنبه

طعم تمبر- هفت

تو را آرزو کرده‎ام. به همین هفت مقدس قسم! نه شهابی فرود آمده و نه رو به سقاخانه و چهارگوشه‎ی ضریحی ایستاده‎ام. تنها چشم‎ها را بستم و تو را در دل آرزو کردم. در شلوغ‎ترین ایستگاه وقتی میان ولوله‎ی جمعیت پُرجوش اسفند، ردی از عطر تن تو مشامم را پُر کرد. چشم‎ها را بستم و تو را عمیقا به دل آرزو کردم. به همین هفت مقدس قسم! صدایی پیچید که می‎گفت،
«گنج آرزو در دل منی
در دلم کنم جست‎وجوی تو»

دل‎تنگی تنانه- نه

دل‎تنگی را از تن‎اش سیراب کردن. از انبوه مژه‎هاش در تاریکی. از آهسته‎ی صداش. از آغوش پیچیده‎ی تمام‎قدش. تو اما چه می‎دانی صدها و صدها روز دور از آغوش یعنی چه. چه می‎دانی تو..

شنبه

می‎دونی امید مثل چیه؟ مثل یه پر کوچیک کرکی خاکستری که حتا اگه پُرنفس هم فوتش کنی، از سر هیچ دیواری رد نمی‎شه..
می‎پرسد: «سیگار، الکل، مخدر، داروی خاصی، سابقه‎ی جراحی یا بیماری؟» «هیچی. مطلقا هیچی. زندگی سالم مزخرفی داشتم دکتر جان! الا همین رد بخیه..» از مطب آمده‎ام بیرون. سرم آخرین بار کی این همه درد می‎کرد؟ گیج و منگ و پیاده. تاکسی. سکوت. یک ناقوس بزرگ را کشیده‎اند تا منتهاالیه مداری و رهاش کرده‎اند توی کاسه‎ی سر من. دنگ دنگ دنگ. درد درد درد. خانه‎ی بی پرده برهنه است. یک‎جوری خودش را جمع کرده و زده به آن راه. مثل دخترکی باکره که اول‎بارش است برابر چشمانی لباس از تن به در کرده. هی خودش را جمع می‎کند با همه گرگرفتگی و تمناش. صندلی گذاشته‎ام رو به چهارلت پنجره. چهاربار تکثیر شده‎ام. روبه‎رو دیوار است و هیچ. روی آب‎گرم‎کن ایستاده در حیاط گربه‎ای قوز کرده و چشم دوخته به من. دنگ دنگ دنگ. فنجان قهوه را گذاشته‎ام روی چال ترقوه. فشرده به انگشت‎ها. گربه چشم‎ها را تنگ کرده. من چهاربار تکثیر شده‎ام. دنگ دنگ دنگ. خانه‎ی بی پرده ران‎ها را فشرده به هم. پستان‎های کوچکش را با ساعدهاش پوشانده. گونه‎هاش تب‎دار است. من از روی چهارصندلی نگاهش می‎کنم. از چهارجهت. دنگ دنگ دنگ دنگ..
توی باکس کناری نقشه می‎نویسم ضرابخانه. می‎خواهم بدانم از این‎جا که منم برای رسیدن به مطب باید تاکسی‎های سیدخندان را سوار شوم یا ضرابخانه. میان خطوط سفید و زرد و لکه‎های سبز، آن بالاترها یک دایره‎ی سرخ نشانم می‎دهد که حرف اچ سفیدی را آغوش گرفته. این‎جایی که من نشسته‎ام و آفتاب نیم‎روز افتاده روی بازوی راستم، یکهو هوا تاریک می‎شود. ساعت‎ها از نیمه‎شب می‎گذرند و ما از تجریش سلانه سلانه شریعتی را می‎آییم پایین. سلانه و سرخوش. انگشت‎هاش را گرفته‎ام جوری که انگار تا ابد قرار است شریعتی را بیاییم پایین و شب باشد و سرخوش باشیم. یک‎جایی میانه‎های راه ازش بی‎هوا می‎پرسم، «با من زندگی می‎کنی؟» و جواب می‎شنوم، «نه به این زودی‎ها.» سوال سخت و کوتاه و پاسخ جان‎کاه و مختصر. از این‎جایی که من نشسته‎ام و آفتاب نیم‎روز افتاده روی بازوی راستم، توی نقشه منی پیدا نیست. اویی پیدا نیست. دستم در جیب مچاله و خالی و فشرده نیست. شب نیست. از بلوار میرداماد در سکوت تمام می‎گذریم. می‎پیچیم به اورژانس همان بیمارستان کوچک. از رمپ ساختمان بالا می‎رویم چون مادرها و پدرهای نگران همه‎جا هستند. روی پله‎ها، توی راه‎روها نشسته و ایستاده. حتا همان ساعت شب هم. خودم را حبس می‎کنم در دستشویی اورژانس همان دایره‎ی سرخ و اچ سفید روی نقشه. توی آینه لب‎هام می‎لرزد. یادم می‎آید باری سر به پیراهنش فروبرده و گفته بودم خانه‎ام این‎جاست. و گفته بود کاش باهم زندگی کنیم. یادم آمده و لب‎هام لرزیده رو به آینه. از این‎جایی که من نشسته‎ام و آفتاب نیم‎روز افتاده روی بازوی راستم، اگر زبانه‎ی بزرگ‎نمایی را تا فلان و بهمان هم بالا ببرم مساحت ذوزنقه‎ای صورتی‎رنگ را نشانم می‎دهد بی هیچ رمپ و بغض و در چفت‎شده‎ای. و باقی مسیر به سکوت می‎گذرد. و شریعتی به سکوت می‎گذرد. یک خط سفید با تک‎فلش‎های رو به بالا یا به پایین به سکوت می‎گذرد. صفحه را می‎بندم. دهان مرور و حسرت را چفت می‎کنم. کسی مقصر نیست. خراش گذرای خاطره‎ست. رو به آینه می‎ایستم. به حرف‎هایی که قرار است بریزم روی میز و مشتی دارو بگیرم فکر می‎کنم. حالم دیگر می‎شود و دلم فشرده و خانه‎ی کوچک بی پرده بهم پوزخند می‎زند. «همه‎چی درست می‎شه. خوب می‎شم.» «می‎دونم.»

طعم تمبر- هشت

چهار و بیست دقیقه‎ی صبح زمین از برف سفید شده بود. دانه‎های کوچک پنبه‎ا‎ی‎اش می‎نشست به تاب موهام. حالا که رسیده‎اند به سرشانه‎هام باز مثل کودکی‎ها تاب برداشته‎اند و فنرهای باز کوچک و بزرگی شده‎اند. به قاعده‎ای که سرخوشانه چشم‎ها را بکشی بالا و فوت‎شان کنی. به قاعده‎ای که وقت بی‎حوصله و کلافگی بپیچی‎شان به تن انگشت اشاره. به قاعده‎ی نوازش و پس زدن از بلندای گردن وقت بوسه. برف از آسمان تاریک می‎بارید و من پرده‎های توری شسته را گرفته بودم به دست و به لختی پنجره‎ی خانه‎ی کوچکم فکر می‎کردم. چهار و بیست دقیقه‎ی صبح موهام از برف سفید شده بود و فکر می‎کردم قدم هنوز هم نمی‎‏رسد به آویختن پرده‎ها وقتی تو نیستی. صدای خشک برف زیر پوتین‎هام تاریکنای صبح را لت می‎زد و فرهاد از زیر سبیل جوگندمی‎اش کش‎دار و دل‎نشین و پرسش‎گر و نومید فریاد می‎کرد و از پیراهن تو می‎گفت. پرده‎های سفید تور تب کرده بودند و هوا تاریک بود و برف می‎بارید و خانه سقف نداشت و تو از راه رفته بازنگشته بودی.

سه‌شنبه

پناه می‎برم به کودکی، از شر کلمات رانده شده- سه

مادرم وقت‎های فراغت خیاطی می‌کرد. عکس کهنه‌ی سیاه و سفیدی هم دارد با هم‌دوره‌هاش. توی آموزشگاه جمع شده‌اند دور مربی‎شان که شینیون فرحی دارد. دامن‌های کوتاه و بعضی هم شلوارهای دم‌پاگشاد پوشیده‎اند. یشمی درشت چشم‌هاش پیدا نیست. ولی رشته‌های ابریشم مو را ریخته روی سرشانه و یقه‌اسکی سفید پوشیده و لب‌خند به لب دارد آن میان. این بود که قیچی، صابون گچی خط‌کشی، اشل و کاغذهای کاهی الگو از جوانی‎اش سرایت کردند به زندگی بعدی و تا سال‌ها ماندنی شدند. همیشه کپه‌ی پارچه‌های رنگی و گل‌دار، بُرش زده و قواره‌ای، کنار چرخ خیاطی‎اش گوشه‌ی اتاق جن‌زده‌ام می‌کرد. جعبه‌ی سوهانی که شده بود قوطی دکمه‌ها، ماسوره‌ها، بسته‎ی قزن‎قفلی و نرومادگی‎ها، بشکاف، متر و این‌ها وسوسه‌ام می‌کرد. صدای برخورد این اشیاء کوچک رنگی با فلز قوطی خوش‎آیندم بود. اما به وقت قیلوله‎ی مادر سراغ‎شان رفتن دست‎وپاگیرم می‎شد. اضافه‌های پارچه از هر جنس و طرحی که بود نصیب من می‌شد. گل‌های سرخابی روی زمینه‌ی مشکی پارچه‌ی کرپ، چهارخانه‌های سفید روی ضخامت پشمی طوسی‌رنگ، پروانه‌های ریز رنگی نقش بر زمینه‌ی سفید پارچه‌پفکی، ساتن ارغوانی، مخمل کبریتی، رگه‌های نارنجی نشسته بر ژرژت سُرمه‌ای، این‌ها بودند که توی هفت سالگی شدند چهل‌تکه‌ام. نم عرق شرجی تابستان می‌نشست پشت گردن و زیر موهام وقتی مربع‌ها و مستطیل‌های ناهمگون را می‌دوختم به‌هم. اندازه‌ها جور نبودند. قشنگی چهل‌تکه‌ی دست‌دوز هم به همین‌هاست که ساقه‌ی بلند لاله‌های یک تکه سرک بکشند به زمینه‌ی آبی مربع کوچک خال‌داری و الی‌آخر. چهل‌تکه‌ای نیمه‎کاره‎ که در هفت سالگی رها شد.



پ.ن: از نوشته‎های پیشین بوف با کمی دست‎کاری
خانم کارما این‎طور نوشته: [توی کتابی که لارا برام پست کرده، یه‌جاییش با یه ادبیات قشنگی که سانتی‌مانتال هم نیست که مثل خوره بیفته به‌جون آدم، از اون حامی‌ای حرف زده که بعداز ترک الکل، لازم داری تا هروقت کم میاری، حواسش بهت باشه. اسم اون حامی، اسم مستعارش بلک‌اشتونه که معمولا صداش می‌کنن بلکی. قصه‌اشم اینه که بلکی یه‌شب ولنتاینی که داشته از کلاب می‌زده بیرون، مست می‌شینه کنار پله‌های یکی از این آپارتمانای سنگی بروکلین و شروع می‌کنه فون‌بوک موبایلشو جستن که ببینه به کی زنگ بزنه که امشب خوش بگذرونه و بگذره اما توی دلش، ته ذهنش می‌دونسته که از ای تا زد به‌جز حرف اس، به حرف دیگه‌ای توی اون گوشی لعنتی احتیاج نداره چون فقط اون کسی که اگه فقط یه‌شب، یه‌شب دلش بخواد کنارش فقط دراز بکشه، همون اس لعنتیه. بلکی بعدا برای کسی که باید حامیش باشه تعریف می‌کنه که همون‌شب دوباره برمی‌گرده کلاب و تا صبح با هرکی دستش می‌رسیده از ای تا زد می‌خوابه. فرداصبحش که قهوه‌شو سرمی‌کشه، لپ‌تاپش رو برمی‌داره و یه ایمیل برای اس می‌فرسته و تمام دیشبش رو دقیقه به دقیقه شرح می‌ده و آخرش هم می‌نویسه که وسط یکی از همون هماغوشیا برمی‌داره شماره‌ی اس رو از گوشیش حذف می‌کنه و ویسکی رو تا ته سر می‌کشه. بیست‌وچهارساعت بعدش اس این یه‌خط جوابو برای بلکی می‌فرسته:
بعد هم از آدم دیگری مربوط به همان ماجرا اضافه می‎کند، [«حالا اگر اصرار دارید حتما ولنتاین باشد، لپ‌تاپتان را باز کنید و به کسی که دوست دارید نامه بنویسید و ابدا اهمیتی ندهید که جواب می‌دهد یا نه چون پای میز قماری هستید که خودتان حداقل با آن کیف می‌کنید. بگذارید احساس‌تان فقط در ماهیچه قلبتان وول نخورد و یادتان باشد آدمی که دوستش دارید، هم آدم است. می‌توانید ایمیل خود را این‌طور شروع کنید: اس عزیزم ... و بی‌هیچ رفتار اقلیدسی و مهارت فلسفی حرف خود را بزنید. او را به یک کاپ‌کیک شکلاتی دعوت کنید و بگویید دوست دارید کنار گردن او را ببوسید. پیچیده نباشید و از آدام الیوت شعری ننویسید چون شما نامزد انتخاباتی نیستید. قرار است حرف دلتان را بدون دانستن پشت کارت‌ها بگویید. پس سیاست‌مدار نباشید و یادتان باشد تمام جهان را همین ما هنرمندان سیاست‌مدار به گه کشیده‌ایم».]
بماند که من به کل بیگانه‎ام با روز مرد و زن و عشق و چه و چه. هنرمند سیاست‎مدار هم نبوده‎ام هرگز. هربار دلم رفته، نوشته‎ام و ملامت بعدش را هم کشیده‎ام بارها. و دست شسته‎ام سر آخر از تقلای بی‎حاصل. اما این هر دو زمستانی که به تلخی و تنهایی گذرانده‎ام را یک پیام تبریک همچو شبی را گرم کرده و رنگ بخشیده. کسی که میان همه‎ی دل‎کندن‎ها و فاصله‎ها هم‎چنان به یادم مانده و به قدر یک پیام هم که شده نخ رابطه را دست گرفته. گاهی برام نوشته دل‎تنگم شده و به یادم است. و گاهی دل‎مان دیدار خواسته. ازم خواسته هرچه که بوده و شده را کناری بگذارم و هم را از یاد نبریم هرگز. سلام آدم‎های آشنا را رسانده و گفته توی فلان عکس چه قشنگ خندیده‎ای دخترجان. من؟ دلم رفته برای مهربانی گرم و زنده‎اش. دلم رفته با یاد وقتی که می‎رفتم به دیداری و با گونه‎های زیبای پرخنده‎اش آغوش می‎گشوده به استقبالم. و طعم و عطر ناب غذاهاش که باری پرسیده بود چه دوست‎تر داری؟ اول‎باری که ازم خواسته بود موهاش را مرتب کنم و من دستم می‎لرزید. یا می‎نشستیم به حرف و خوشم بود که نزدیکم دیده و از گذشته‎هاش حرف زده. این‎که می‎دانستم دورادور حواسش بوده و هست. وعده کرده برام گلدانی قلمه بزند. پا به خانه‎ام گذاشته و براش آشپزی کرده‎ام و به خوشی تمام قدم‎زنان گشت زده‎ایم ساعت‎ها و گپی. دیشب هم پیغام داده بود که روز عشق مبارک دخترجان. براش نوشتم، من هنوز نتوانسته‎ام دل به دیگری بسپارم. بعد مکثی طولانی قلب سرخی روانه کرده بود. این زن نازنینِ بی‎تکرار. مادر نازنین اویی که دیگر نیست، حواسش به دلم هست هنوز. مهر و مراقبت مادر نازنین اویی که نیست، دلم را فتح کرده. این مادرهای نازنین..

دوشنبه

پناه می‎برم به کودکی، از شر کلمات رانده شده- دو

درختچه‎ی پُرشاخه‌ی بادرنگ یا خودمانی‌ترش بالنگ شده بود یک جای امن و دور از دید به وقت عصر. عطر خوب میوه‌ی موج‌دار و پُرچین و کمی بدقواره‌ش می‌پیچید لای موهام، فر و بلند و براق. دراز می‌کشیدم و حیاط خانه‎ی عزیز صدای زنجره می‌داد و سوسک‌هایی که خشکه‎ی پوست‌ کهنه‎شان را جا گذاشته و رفته‎ بودند. همان‌طور تاق‌باز سنگ کوچکم را تماشا می‌کردم. از فرط لمس شدن، نرم و بی‌زاویه شده بود. یک مستطیل شاید هم ذوزنقه با رگه‌های مِه‌گرفته در زمینه‌ی لاجوردی اقیانوس. آن‌قدر غرق جزئیات سنگ شده بودم که توش دکل شکسته‌ی کشتی هم پیدا کرده بودم. دور تا دور سنگ، اقیانوس طوفان‌زده‌ای بود با موج‌های کف‌کرده‌ی بلند. با آسمان خاکستری و ابرهای به‌هم تنیده‌ی سیاه. یک بر سنگ اما کشتی بی‌جانی بود اسیر شده و درهم‎شکسته و فروریخته. صدای پا اگر می‌آمد، سنگ توی مشت کوچکم عرق می‌کرد. آن‌طور دست‌پاچه شدنم سبب می‌شد وقت گریز ژولیده‌ی بلند موهام گیر کند به شاخه و فلج و نیم‌خیز و دردناک بمانم تا خلوتم را سوالی پاره نکند که این‌جا چه می‌کنی؟ دلم می‌خواست بروم توی سنگ و لای موج‌های وحشی بی‌انتهاش غوطه بخورم. نمی‎دانم اما کجا و چه وقت از یادش بردم و گم شد و از دست رفت. بعدها به هوای آن شدم شکارچی سنگ. چشم‎هام دودوی آن سبزی رگه‎دار را می‎زند هرکجا. سه شیشه‎ی لبالب سنگ دارم حالا. اما هیچ‎کدام اقیانوس من نیست. پیداش اگر کنید، ستاره‎ی دنباله‎دار کوچکی در دلم روشن کرده‎اید.


پ.ن: از نوشته‎های پیشین بوف با کمی دست‎کاری
دلم می‎خواهد مجموعه‎ی "تن‎واره‎"ام را تمام کنم. یادداشت‎هایی پراکنده و بی‎سامان. بی‎پروا و عریان از تن. تصویری جزء‎به‎جزء با کلمات بی که نام از اندامی برده باشم. شاید تکه‎هایی را همین‎جا نوشتم زمانی. از رگه‎های سفید گل شیپوری می‎گفتم، شما دست پیش می‎آوردید برای نوازش پستان‎هایی کوچک و تحلیل رفته.
آزاده نوشته: [دوست‌داشتن امروز برای من، مردی بود که با پای شکسته، زنی را که خودکشی کرده انداخته روی کولش تا ببیند باز هم می‌تواند نجاتش دهد؛ “نجات دادن” که نه، باید بگویم باز هم می‌تواند زنده نگهش دارد، زنی که زندگیِ این ارباب مغرور، مقید به اصولی که خود برای زندگی‌اش تعریف کرده، زندگی این همه‌چیز‌دان را کن‌فیکون کرده، همه چیز را به هم ریخته، هر آنچه قطعیت در زندگی مرد بود، برده که برده. زنی که تنها قطعیت زندگی‌اش، تنها کسی که به هوایش تا مرز مرگ می‌رود و حتما می‌داند که او را برمی‌گرداند که در را برایش باز می‌گذارد، همین مرد است.]
و من چشمم روی سطری می‎ماند. می‎ماند و از نو می‎خواند. به تکرار. به تکرار. «حتما می‎داند که او را برمی‎گرداند که در را برایش باز می‎گذارد.» و تمام دیشب باران باریده. باران عین به عین هفتم فروردین باریده. هفتم فروردین و دری که باز مانده بود به امید نجات؟ و من تمام دیشب به زمزمه گفته‎ام تا شنبه دوام بیار. تا شنبه دوام بیار. و زانوها را فشرده‎ام به دنده‎هام. سطرهای بعد از کتابی نقل می‎کند، [آلن بدیو در آغاز کتاب “در ستایش عشق” از رمبو نقل می‌کند: همان‌طور که می‌دانیم،/ عشق را باید از نو ابداع کرد.”  و از خواننده می‌خواهد نگهبان عشق باشد، از تهدید امنیت حفظش کند، و یادش بماند عشقی که ویران نکند، به هم نریزد، نشکند، عشقی که خطر نکند عشق نیست. منفعت‌طلبی است، جستجوی فایده در هر چیز است.] این‎ها را می‎خوانم و باد توده‎ای سیم‎خاردار درهم گوریده‎ی زنگارگرفته را در سینه‎ام می‎غلتاند.
صفحه را می‎بندم و نام دکتر را می‎جویم. نشانی‎اش را گوشه‎ای می‎نویسم به نشانه‎ی تسلیم؟ به امید نجات؟ دارو مگر به سیاهی این حال اثر کند؟ دارو مگر زهرآب فراموشی را.. همین حین و احوالم که نامه‎ی ناشر می‎رسد. نوشته عطف کتاب لاغر خواهد بود و این یعنی توی قفسه شانس زیادی نخواهی داشت. نوشته تو معرکه‎ای! [من؟ همان منِ غم‎آجین؟] همین پریروز بود گمانم که دوستی سراغ کتاب را می‎گرفت. و من تنها همان جواب خسته‎ی همیشه را در مشت داشتم. نوشته آدم‎هایی که تو زاده‎ای، جغرافیایی که تو مرز کشیده‎ای را نمی‎شود به این آسانی پیدا کرد. نوشته لااقل دوتای دیگر هم اضافه کن دختر جان. بجنب! حیفی تو! و نسخه‎ای خام از قرارداد سنجاق نامه کرده. نوشته با ما باش. من به نامه‎ی عین فکر می‎کنم که گفته بود هر چندتا هم که باشد، بسپارشان به من. و به خنده گفته بود می‎خواهم فخرش در جیب من باشد. حرف‎های ف سرک می‎کشند به ذهنم که از من با فلان و بهمان ناشر گفته بود. حرف‎های کاف که اصرار کرده بود هم‎زمان با کتاب او بروم روی پیش‎خوان. به کلمه‎های ح که با عتاب گفته بود تنبلی را بگذار کنار. ب هزاربار نوشته بود لعنتی روزی لااقل یک‎ساعت بنویس. آقای شین که خواسته بود بروم به دفترش و با حیرت گفته بود تو؟ دخترکی جوانی؟ آقای ت که بارها با صبوری خواسته بود برای شاگردهاش داستانی بخوانم و پرسیده بود چرا همه‎چیز را یک‎باره رها می‎کنی تو؟ و نامه‎های آقای عین که زمانی ذوق بی‎حدم بود و اما بس سر به سیاهی گذاشتم از آن مجموعه‎ی ناب بازماندم. به الف لام میم نون. مرور می‎کنم و ملامت. چه مرگم است؟ چرا این‎طور چسبیده‎ام به تلخی فقط؟ به پوشه‎ی نیمه‎کاره‎ها فکر می‎کنم. به آدم‎هایی با بند ناف‎های آویخته و خشک‎شده. رها شده. مرده شاید. به باران یک‎ریز دیشب. به دری که به هوای نجات بازمانده بود. به "حیف بودنم" که منتظرم از دهان هر رهگذر و عابری بشنوم این روزها. مسخره‎ست. من با کشش پُرزور "تن به نیستی دادن" و چشم به دری نیمه‎باز داشتن در جدالم شبانه‎روز. به خودم تسخر می‎زنم که حیفم. که معرکه‎ام. که گیر کرده‎ام. که چه مرگم است؟ که لعنتی‎ام..

یکشنبه

پناه می‎برم به کودکی، از شر کلمات رانده شده- یک

یک اسپری آسم، هفت‌تا فندق و دوتا خرمُهره‌ی آبی یا همان نظرزخمی که سنجاق می‌کردند به لباس نوزاد را بردم پای درخت کاج و چال کردم. کاجی کوچک و تزئینی با میوه‌های نقره‌ای ریز و ستاره‌ای شکل. صداش می‌کردم کاجِ من و ساعت‌ها این ترکیب را تکرار می‌کردم تا زبانم کرخت شود. کاجِ من، کاجِ من، کاجِ من. با کاج‌های دیگر آن حیاط فرق داشت. آن‌ها سوزنی و بزرگ بودند و روی تنه‌شان صمغ شُره کرده بود و میوه‌هاشان مخروطی بود. یا میوه‌ی بعضی‌هاشان شبیه گردویی بود که شکفته باشد. گلِ گردوییِ کوچک. تنه‌ی کاجِ من اما بوی خوبی می‌داد. تَرک تَرک بود و می‌شد باریکه‎ی انگشت‌هات را بلغزانی لای شیارهای پوسته‌اش. بغلش کنی و بوی کاج بگیری. می‎شد برگچه‎های لطیفش را مثل شاخ‎های نورس گوزن بزنی به موهات و دلِ سیر به زمین و زمان شاخ بزنی.
یک سالی اما برف پُرزور بارید و درخت از کمر شکست. چتری سبز برگ‌ها و ستاره‌هاش روی سفیدی بی‌انتها زرد شدند. دیگر هیچ‌کس و هیچ‌چیزی بوی کاجِ من نداد. اسپری آسم هرگز سبز نشد. فندق‌ها پوسیدند. و خرمُهره‌ها رفتند به دل ریشه‌های پامچال بهار..


پ.ن: از نوشته‎های پیشین بوف با کمی دست‎کاری

شنبه

آخرین باری که صداش می‎کنی و دیگه جوابی درکار نیست. و تو مطمئن می‎شی که دیگه حالا با دیگری به خوشی و آرومی می‎گذرونه. و تو مطمئن می‎شی که تموم شدی. حتا شاید احساس حقارت کنی. حتا شاید قلبت فشرده شه. حالت‎هایی برات پیش بیاد که تو این دوتا زمستون هزاربار تجربه‎ش کردی. حتا شاید به خودت بگی ای احمق! خودت رو شدید ملامت هم کنی. بالاخره بعد از کلی جون کندن، یک‎جایی باید تموم شی. تموم شه همه‎چی. خودت رو بچسبونی بیخ دیوار و بکوبی به سینه‎ت، که هی! تمومش کن ابله جان! بسه دیگه. حتا می‎تونی به خودت سیلی بزنی رو به آینه. بگی این گوری که تو بالاش ضجه می‎زنی خالیه رفیق! حتا می‎تونی به صدای بلند ناسزا بدی. به خودت، به همه‎چی. می‎تونی خودت رو چندروز حبس کنی. هیچ وعده‎ای نخوری. دست به هیچی نزنی. مثل تار مویی روی شعله کز بخوری. مثل کبریت سوخته‎ای سیاه و جمع شی و به تلنگری بریزی. در حالی که توی سرت صدای خنده‎ی اون زنک تکرار می‎شه. تکرار می‎شه. تکرار می‎شه. که می‎گه «چون دخترک غمگین بوده، رابطه‎شون دوام نداشته. من اما می‎تونم شادش کنم. شادش کنم. شادش کنم.» می‎تونی آخرین باری که قلبت از فشار در حال پاشیدن بوده صداش بزنی و جوابی درکار نباشه دیگه. مثل انگشتری که برات یه ذره گشاد بوده و با اولین موج دریا از دستت رفته. بی‎هوا گفتی ئه! شن‎های کف‎آلود کثافت قاه‎قاه بهت خندیدن. برقش رو دیدی لای شن‎موجا و چنگ زدی و اما دریا بلعیده‎ش. دیگه نیست. فرورفته و رفته. تو موندی و یه رد سفید روی انگشتت. باقی پوست رو آفتاب تیره کرده و اما زیر اون حلقه.. مثل جای قابی که دیگه روی دیوار نیست. یک جایی باید این نیستی رو بپذیری. بفهمی. پشت‎سر بگذاری. فرونپاشی. بلند شی و باقی مسیر رو ادامه بدی. با قرص. بی قرص. بی که حتا یک‎بار دیگه برگردی به عقب. بی که حتا.. آره، رفیق باور کن! دنیا جای خیلی گهیه...

دوشنبه

سه صبح یک‌شنبه‌ست. می‎دونه که روشنای صبحی درکار نیست دیگه...

شنبه

پیغام داده بود هرکجا پرنده‎ای کاغذی می‎بیند، مرا یاد می‎کند. نوشته بود بهمان روز پرفورمنسی‎ست در رواق فرهنگستان هنر به یاد حسن حاضرمشار. پیرمردی که به سبک مایاها مجسمه می‎تراشیده از چوب و البته کنار خیابان سرمی‎کرده. گفته بود خودت را حتمی برسان. من هم شبانه فکرها و ولوله و غم را ریختم به سرانگشت‎ها و از کاغذهای کوچکم، درناهای سفید پرگرفتند. با گردن‎های باریک و افراشته. و بلندای پاهایی که در سینه جمع کرده‎اند و پیدا نیست. و بال‎هاشان که نخ کوچ را گرفته و خیزابه‎ی پروازند. بیست درنای سپید کوچک ساختم. هر یک به قاعده‎ی دو بند انگشت اشاره. یکی هم به قدر کف دست. کمی بزرگ‎تر از دل‎تنگی. کاهی‎رنگ و سرکوچ. عصر فرداش دوان‎دوان خودم را رسانده بودم به رواق. ابرها افتاده بودند به جان هم. کبود و بنفش و خاکستری. گوشه‎ای ایستاده بودم به تماشا. از ستونی به ستونی طناب کشیده بودند. صِدام کردند که بیا کمک! دست‎هامان یخ کرده. سه رج از نودسالگی پیرمرد را من طناب بستم و تکه‎نخ‎ها را گره زدم. اجرا دوساعتی تاخیر داشت. عجله داشتم و بایست می‎رفتم. پاکتی درنای کوچک سپید دادم دست دخترک. پرسید تو شاگرد درم‎بخشی؟ گفتم نه! گفت خود مشار؟ باز هم نه! گفت قرار است نود درنای رنگ‎به‎رنگ بسازیم و بیاویزیم به این نخ‎ها. کجا یادشان گرفته‎ای تو؟ چه آشنایی! کاش بمانی. گفتم شب‎ها از سر دل‎تنگی پرنده می‎سازم. ریسه‎شان کرده‎ام. محصورند همه. این چندتا را اما تو پر بده. امروز زیر این رواق. به هوای آزادی معمار. عجله داشتم و نمی‎شد بیش از آن بمانم. عابرهای ولی‎عصر آهسته سرک می‎کشیدند. آب هم‎چنان فواره می‎زد و بازمی‎گشت به دایره‎ی حوض. ابرها هنوز سر باران‎شان بود. باید می‎رفتم. درناها را سپرده بودم. آزادشان کرده بودم. با بوی بارانی تا همیشه پنهان زیر پرهاشان. بیست‎ویک‎نفر از آدم‎های این شهر، حالا یکی یک درنای کاغذی دارند آغشته به دل‎تنگی من. به هوای آزادی، پَر..

طعم تمبر- نه

خواب دیدم در تاریکی خیابانی سه بوف برفی نشسته‎اند کنار هم. مردی گلوگاه‎شان را نوازش می‎کرد. انگشت‎ها را فرومی‎برد به حجم نرم پرهای زیر منقار و جغدک‎ها مکیف می‎شدند و چشم‎ها را جمع می‎کردند. سومی را اما بی نوازش رها کرد و رفت. سر گرفتم به آسمان. در راستای شانه‎ی چپم ماه کامل بود. و در راستای شانه‎ی راست خیره مانده بودم به کسوفی کامل! قرصی سیاه با هاله‎ای سوزان. با سرعتی زیاد حرکت می‎کرد سمت ماه! حالت غریبی بود. هر دو سوای هم بودند. ماه ثابت و خورشید در شتاب. خورشیدِ گرفته اما ناگهان مسیرش را کج کرد سوی من. از آن دورادور کیهانی یک‎راست می‎آمد و نزدیک می‎شد. من خیره‎مات مانده بودم. بی جنبشی. می‎آمد و نزدیک می‌شد. عجیب آن‎که حجم کروی‎اش بزرگ و بزرگ‎تر نمی‎شد. همان اندازه‎ای بود که در آسمانِ دور دیده بودم. رسید به چندقدمی و یک‎باره خاموش شد. خاموش شد و آهسته ضربه زد به سینه‎ام. افتاد میان دست‎هام. ستاره‎ای سرد و خاموش. با حفره‎ها و چاله‎هایی. سر گرداندم، از بوف‎ها اثری نبود. ستاره‎ای از آسمان افتاده بود روی سینه‎ی من و خاموش مانده بود. خواب غریبی بود. صبح احساس کردم تویی که حالا خاموش شده‎ای. من نوشته‎ام برات. صدات زده‎ام. فریاد کشیده‎ام. تقلا کرده‎ام. اما تو پشت کرده‎ای. پشت کرده‎ای و نشنیده گرفته‎ای. پشت کرده‎ای و کسوف شده‎ است. دلم را پیش آورده‎ام و نخواسته‎ای. پس کشیده‎ای. پس زده‎ای. خاموش شده‎ای و حجم تاریک و سردی را به سینه‎ام کوبیده‎ای. از این احساس دلم مچاله شد. از باور این تعبیر مچاله شدم. مگر به قدر چند روز و چند ماه و به قدر چند نامه می‎توانم شعله‎ی امید و انتظار را روشن نگه دارم؟ مگر چندبار دیگر می‎توانم این سربالایی کُشنده را بیایم بالا و تو در را هم‎چنان بسته نگه داری؟ بیرون هوهوی باد است لعنتی! به چه زبانی باید می‎خواندمت که بشنوی؟ مگر می‎شود که تو آن حجم تمنای سوزنده را ندیده باشی؟ مگر می‎شود؟ نه، این انصاف نیست. چرا ستاره‎ی سنگینِ سردِ خاموش سهم من است؟ چرا؟!

جمعه

حتا کاف هم می‎گه دوباره داروها رو شروع کن. می‎گه زور نزن. تنهایی از پسش برنمی‎آی. می‎گه خودت رو غرق غصه می‎کنی که چی؟ پ دوازده ساله داره قرص می‎خوره. می‎گه این‎طور ادامه بدی باز بوی خون می‎گیری ها! روزی یه نصفه قرص فقط! حیفی تو.. من ساکتم. ساکت‎تر از روزهای قبل. نه گله‎ای کردم و نه کمکی خواستم و نه هیچ. اما نسخه‎پیچ‎ها.. بهش نمی‎گم ببین لعنتی! از پس خیلی چیزا براومدم تنهایی. بهش نمی‎گم چون پیرمرد لعنتی دستش از سفره‎ی تنم خالی موند، چی به روزم آورد این آخرها. نمی‎گم به چه جون کندنی بدهی کثافتش رو جور کردم. نمی‎گم قضیه‎ی رفتن هم به همچو دلیل هرزه‎ای عقب افتاده و زور زدنم بی‎حاصل مونده. نمی‎گم روز سفر مشخص شده و من چه آشوبم. هیچی نمی‎گم. مدت‎هاست به کسی چیزی نگفتم. از یه بن‎بست میام بیرون و با پاهای تاول‎زده مسیر تازه‎ای پیدا می‎کنم. اما این شهر لعنتی پر از بن‎بسته. یه لابیرنت تودرتوی بلعنده‎ست. صدای نفس‎های هولناک مینوتاروس از پیچ‎درپیچ بی‎بازگشت همه راه‎هاش تنم رو می‎لرزونه. اما هم‎چنان با پاهای تاول‎زده پیش می‎رم. کاف به چشم‎هام نگاه می‎کنه همون‎طور که شین. همون‎طور که میم و الف و باقی الفبا. به دست‎هام نگاه می‎کنه که با لب‎دوزی لباسم بازی می‎کنم. بهش نمی‎گم که توی این شهر فقط هرزه‎های حیله‎گر می‎رن بهشت! جایی برای من نیست. کلید خیلی از خوش‎بختی‎ها تنه، تن! آره، من از پسش برنمی‎آم. بهش نمی‎گم چاره‎ی من قرص نیست و واداده نیستم. فقط خسته‎م. بهش نمی‎گم از پاننشستم و دارم تقلا می‎کنم. بهش از پروژه‎ی تازه‎م هیچی نمی‎گم. از برنامه‎ریزی برای عملی کردنش. حساب‎کتاب کردن و خوشی کودکانه از فکر به ثمر نشستنش. از نمایشگاه نقاشی حرفی نمی‎زنم. ساکتم و با لب‎دوزی لباسم بازی می‎کنم. بذار فکر کنه یه آدم غمگینِ طردشده‎ام. بذار فکر کنه آدمای غمگین رو باید دور ریخت! بذار فکر کنه باز بوی مرگ می‎گیرم به زودی. اما چاره‎ی من قرص نیست! من فقط دلم می‎خواد.. نه، بهش نمی‎گم که تنهایی آزارم می‎ده. که دل‎تنگی به چه روزم انداخته. باز می‎خواد تیغ ملامت بکشه و روی همون زخم نسخه‎ای تازه بنویسه. من فقط می‎تونم این‎جا بنویسم. این‎جا حرف بزنم و به هیچ‎کسی هم بابتش توضیحی ندم. تنها جایی که دارم. تنها چاهی که دارم..

آن‎قدر سراغ نگرفتیم از هم که سراغ از یاد رفت، پیر شد و پوسید..

زن از زور دل‎تنگی در خودش غرق شد. جنازه‎اش را آب آورد کناره‎ی همین میدان ونک. یک سنجاق سیاه کهنه هم به سرش بود که دلش می‎خواست تو خریده باشی.