یکشنبه

دوباره..

 حالا این‌جا ساکت نشسته‌ام. در خاموشی خانه‌ای که از پنجره‌ی بزرگِ چوبی‌اش سوسوی شهر پیداست. از همان پنجره‌ای که هر صبح سرخی طلوع را می‌شود دید یا وقت غوغای باد و برگ‌های سرخ.. نه، اصلا این‌ها هیچ. حالا نشسته‌ام پشت به همان پنجره و به زوزه‌ی گرگی گوش تیز کرده‌ام که تا پشت حصار پایین آمده و سگ‌ها دوره‌اش کرده‌اند. شغال‌های دم غروب یک‌سو، این گرگ تنهای نیمه‌شب یک‌سوی دیگر. نه.. نه می‌خواهم از گرگ بگویم و نه از گرگ‌ومیش صبح و نه از کوچ و نه از هزارویک چیزی که بر من گذشته تا یک شبی بنشینم این‌جا. بنشینم این‌جا وسط یک جنگل کوهستانی و مهمان‌ها رفته باشند و ظرف‌ها را به ترتیب قد چیده باشم میان سینک و روی کلوچه‌ها را پوشانده باشم و باقی سمبوسه‌ها را گذاشته باشم به یخچال و باز کتاب‌هام دوروبرم چیده شده باشند هشت جهت خانه و.. من آن‌قدر این‌جا ننوشته‌ام که سررشته را باد برده و بادبادکم به شاخه‌ای دست‌نارس گیر کرده و هیچ.. یک وقتی این‌جا نالیده‌ام، فریاد کشیده‌ام، عشق ورزیده‌ام، از مرگ و نفرت نوشته‌ام و بسیار روزمره و حدیث نفس. نمی‌دانم آخربار کی بوده و چه گفته‌ام و آیا وقت پی کردن حرف پیشین است یا چه. هرچه هست، آن‌قدر بر من ماجرا رفته و هیچ نگفته‌ام که حالا.. حالا مهمان‌ها رفته‌اند و من خاموش نشسته‌ام تا این لحظه‌ی سی‌وشش سالگی باز کتابی ورق بزنم و در افکارم غوطه‌ور بمانم و ریشه‌ی کوچکی از کناره‌ی ناخنم بکنم. که پا بگذارم به زمستان و.. نه، نمی‌خواستم هیچ‌کدام ازین آشفتگی‌ها را بیاورم روی صفحه و درهم و پاره‌پاره بنویسم. فقط می‌خواستم دوباره بنویسم. که من این‌جا زنده‌ام هنوز. گرچه دیگر من، من نیستم.