شنبه

Dzud

در حاشیه‌ی شست و اشاره‌ام سه‌تا درخت ایستاده‌اند شانه به شانه‌ی هم. شاخه‌هاشان مشوش و نازک و درهم‌ست. یکی‌شان در کوه‌های آلتای زیر مرگِ آرامِ سپید دفن می‌شود وقتی گله‌ی بزرگِ بُزهای مغولی حلقه زده‌اند دور تنه‌اش. آن یکی با چند کُپه‌ی سیاهِ خاشاک پناه می‌دهد به کلاغ‌های حیاط امام‌زاده‌ای که شهرداری حکم به تخریبش داده. آخری هم ردِ ناجور جوش‌خورده‌ی چاقوست. درخت نیست.

سه‌شنبه

پشت عینکِ حنایی دنیا کهنه‌ست. آدم‌ها ازعکس‌های سِپیای ویترینِ فتومایاکِ سابق زده‌اند بیرون.

دیر بود و کاری از من برنمی‌آمد دیگر. آفتاب پهن شده بود رو صورتم. گوشِ کنار پنجره داغ شده بود و چشم‌ها را هم پشت عینکِ حنایی ریز کرده بودم حتا. تا قد و قامتِ اتوبوس می‌آمد کنار دست‌مان سایه می‌کرد، تاکسی جان قدِ یک کف دست زرنگی می‌کرد و می‌چپاندمان لای هم‌قواره‌هاش. القصه بساطی بود. بعد چشم بستم و سایه‌ی دیر به دیر پل‌های در شتابِ عابر شد بهشت. صدای مثلا وسپایی لنگ لنگان نزدیک می‌شد و سایه‌ی نحیفِ راننده ردِ خنک‌اش را می‌گذاشت رو شیارِ پشتِ لبم. بعدتر تاکسی جان بی‌هوا پیچید توی فرعی به هوای میان‌بُر. زالزالک‌های اُخرایی خوشه کرده بودند وسطِ بوته‌های پُربرگِ سبزِ تیره، همین‌طور گُله به گُله تا انتهای خلوتِ خیابان. کیلومترها دورتر از مقصد، وسط میان‌بُر، پیاده رفتم تو دلِ پاییز. دیر بود و کاری از من برنمی‌آمد دیگر.

شنبه

هیچ خونی هیچ خوابی را باطل...

چند شب مکرر خواب دیدم دویده‌ای به هراس توی راه‌پله. تکیه داده‌ای به نرده‌ها. چند مردِ یک‌قواره‌ی درشتِ پالتویی هم دوره‌ات کرده‌اند. بی‌هیچ حرفی، یک‌بند به سینه‌ات شلیک می‌کنند. بعد من به یک بلاهتی اصرار دارم خون‌ات را از روی کاشی‌ها پاک کنم بعدِ فاجعه. هِی می‌روم یکی-دو پاگرد بالاتر و دستمالِ خیسِ خون را توی یک روشوییِ قراضه‌ی لعابی می‌شویم. روشوییِ کوچکِ کهنه رو چهارتا میله‌ی ریقوی زنگ‌زده سوار است. همه‌چیز با همین جزئیات. بعد خون هِی نشت می‌کند و من هِی در رفت و آمدم تا بیداریِ کامل. آخرین‌بار اما، تو باز دویدی و یله دادی به نرده. صدای نفس زدن‌ات می‌آمد حتا. مردها ریختند و همان شلیک‌های پی‌درپی. لمس شدی و روی زمین وا رفتی. دویدم سمتِ روشویی و تا با دستمالِ مچاله رسیدم بالای سینه‌ات باران گرفت. درشت و یک‌ریز. خونابه راه افتاد روی پله‌ها، همه‌جا را گرفت. مستاصل نشستم و کشیدمت سفت توی آغوشم. گرم بودی هنوز.

جمعه

ذکرِ ساعتِ صفر

لای کلمه‌ها سرراست نیستم با خودم. گریه دارم اگر، آویزانِ نشانه‌های ناشناسش می‌کنم، زاغ می‌پرد از چشمانم. دلم هزار پاره‌ست اگر، گرفته، تنگ، بُریده، مریض، می‌شود قالیِ نخ‌نمای نمورِ خانه‌ی عزیز که بورِ زغال گوشه‌ی گُل‌اش را برده یک زمانی. یا همین دیروز حتا، برداشتم همه عاطفه‌ام را به آدم‌ها ریختم تو پیرهنِ سیاهِ چسبانِ گروشکا و دادم مردابِ متعفنِ بی‌انتها ببلعدش. خالِ سیاهِ گم‌شده‌اش همه دار و ندارم بود. چه می‌فهمی که نیست دیگر. نیست دیگر. نیست دیگر.

چهارشنبه

کنار خال سیاه گم‌شده‌ات

جاده‌ی مال‌رو خاک اطرافش یخ زده بود، ترک‌خورده با رگه‌های خشک سفید. اول احساس کردم زیر بینی‌ام از سوز سرماست که خیس شده. این رد کشیده‌ی خون روی آستینم مال همان وقت است گروشکا جان. بعد دوباره پشت لبم خیس شد و دوباره هم. حتا وقتی خم شدم روی تنه‌ات، سرخ و غلیظ چکید رو گِل‌اندود موهات و گُل کرد. وسط‌های راه به راننده گفته بودم نگه دارد و او با چشم‌های پیر گردشده‌اش سرعت را کم کرده و پرسیده بود این‌جا؟ شوخی برداشته بود حرفم را. دست بردم به دست‌گیره که داد زد دیوانه‌ای مگر؟ این‌جا دیو هم لانه ندارد حتا. بدوقت است. حالا مانده تا برسیم. ندیده‌ام محلی‌ها هم این حوالی بزنند به دشت. از ماشین دور شده بودم که پیاده چند قدمی آمد و این‌ها را فریاد زد پشت سرم. تا یک‌جایی غبار بود و صدای دور ماشین‌ها. بعدتر مِه نرم نزدیک شد و همه‌ی آن زمین بی‌حاصلِ بی‌درخت را کدر کرد. بی‌اختیار و نیمه‌کور انگشت‌هام را توی هوا باز کرده بودم از هم و راه می‌رفتم. هیچ چیز روی دوشم نبود، نه کوله‌ای نه رنجی و نه ترسی حتا. بعد سکوت شد. دنیا بند آمد انگار. زندگی ایستاد رو لبه‌ی آسفالت و دستش را دراز کرد رو به شانه‌ام که دور می‌شد. زندگی هیچ اصرار نکرد گروشکا جان؛ نگفت بمان یا همچه حرفی. من رفتم و او هم یقه را داد بالاتر و دور شد. خودش را رساند به اولین قهوه‌خانه و توی لیوانی بزرگ از زیر سبیل‌های انبوهش چای داغ را هورت کشید و قندان مسی را به هوای حبه‌های کوچک‌تر تکاند. از جاده می‌گفتم گروشکا جان، هیچ نداشت. نه جنبشی و نه صدایی و نه بادی حتا. چند ساعتی بود که رو به این خلاء پیاده و خالی راه افتاده بودم. سرما را آویخته بودند به تن مِه. مِه را دوخته بودند به تن جاده. بعد پاهام از رمق افتاد و نشستم کمی آن‌طرف‌تر. گروشکا می‌بینی؟ نشستم بین مِه و خاک. همان دریچه‌ی باریکی که می‌شود ازش دور را دید، دورتر را، پشت زندگی را. سطحِ یک‌دست و تیره‌ی مرداب را دیدم و تو را با آن گردن سپید بلند و سیبک حوات. نیم‌خیز شدم و چشم‌ها را تنگ کردم که وهم نباشی. آن‌قدر تقلا کرده بودی که سینه‌های کوچکت را هم گِل سمج بلعیده بود. شقیقه‌هات می‌تپید هنوز هرچند انگشت‌های باریکت کبود و کرخت بود دیگر. خاک سست هِی دهانش را باز و بازتر می‌کرد. خیالی نبود. گفتم ببین! تمام راه این نُت‌ها توی سرم تکرار و محو شده‌اند و باز جان گرفته‌اند. بیا قبلِ این‌که ریه‌هات هم پُر از گِل و کرم و زالو شود این را گوش کنیم از سر. بعد دراز کشیدم و گوشی چپ را گذاشتم تو لاله‌ی لطیف گوش‌ات، کنار خال سیاه گم‌شده‌ات. نگاهم نکردی. سرت را یک‌بری گذاشتی رو ته‌مانده‌ی بازوت و فرو رفتی. فرو رفتی. فرو.. رفتی..

دوشنبه

تُ تُ تُ تُففف

صداش می‌کردن امیر امریکایی. تابستونا جینِ دم‌پا می‌پوشیده و پیرهن چارخونه‌ی جیگری، زمستون هم پالتو تِزاری. خوش‌لباس بوده و خوش‌قیافه، قدبلند و بور با چشم‌های یشمی. اون زمان با یونس و اِبرام و کاوه سبیلِ دسته موتوری گذاشته بودن که الحق هم بهش می‌اومد. هوندا داشت. چنجه‌هاش محشر بود. قاطی همه‌ی اینا، زبونش می‌گرفت اما. زهره که بهش خیانت کرد، شکم آورد. موهاش ریخت. دندوناش از فرط تریاک زرد شد. شلواراش زانو انداخت. لایه پشمی کاپشنا پُرز داد و یقه و سرآستینا رو موش جوید انگار. می‌گفت -با لکنت می‌گفت- سطل رو خالی کرده بودم کفِ آشپز‌خونه و چندک زده بودم رو آشغالا. گفت ته‌سیگار و تفاله چایی چسبیده بود به یارو کا*ندومه. بعد رو کرد به حیاط و سیگارش رو انداخت تو شیشه نوشابه و ساکت موند. دست کرد تو جیب کاپشن و کفش کهنه‌ی پشت‌خوابیده‌ش رو پوشید و رفت نشست رو کُنده‌ی درخت. گفت روضه‌خون نیارین. سرِ جدتون بهشت زهرا هم نبرین‌ام. تو حیاطِ همین مسجد بذارین‌ام زیر پای ننه.

چهارشنبه

صدای ته‌سیگار مچاله ته ِ استکان چای

دل‌تنگی یعنی آران تار بزند. زنِ گردن‌خمیده‌ی توی قاب همراهِ کاف زمزمه کند و دم بگیرد آن دوخط شعر را. رنوی نوک‌مدادی هم تهِ کوچه‌ی بن‌بست رفته باشد زیر برف. دست‌هام را قلاب کرده باشم به پشت، ایستاده به تماشای خیابان. آدم‌ها تند و تند سرِ لاله‌زار از تاکسی‌ها پیاده شوند و پا تند کنند و فرو بروند تو حلقه‌ی پشمیِ شال‌گردن‌هاشان. صدای تار پیله کند به بی‌تابیم. به هوای آمدنت تو شل‌آبِ کوچه قدم بزنم پیِ ارل گری و روزنامه و فلان بهانه‌ی دیگر. دکه‌چی پلاستیک کلفتی کشیده باشد رو همه‌چی. خم بشوم و پاره‌آجر را بردارم و شتکِ گل‌آلودِ عابرها را ندید بگیرم ولی به هوای پاییدنِ کوچه چیزی نخرم. دوباره برگردم بالا. آران رفته باشد. زنِ گردن‌خمیده حواسش را داده باشد به پیچ ِ کوچه و بوی سربیِ برف. دل‌تنگی رسیده باشد به سیبکِ حوام. آن‌وقت تصویرِ من ِ در چارچوب بیفتد تو عسلی ِ چشم‌هات، بگویی پس کجایی تو؟

سه‌شنبه

کاجِ من

یک اسپری آسم، هفت‌تا فندق و دوتا خرمُهره‌ی آبی یا همان نظرزخمی که سنجاق می‌کردند به لباسِ نوزاد را بردم پای درخت کاج و چال کردم، کاجِ کوچکِ تزئینی با میوه‌های ستاره‌ایِ ریزِ نقره‌ای. صداش می‌کردم کاجِ من و ساعت‌ها این ترکیب را تکرار می‌کردم تا زبانم کرخت می‌شد، کاجِ من، کاجِ من، کاجِ من. با کاج‌های دیگرِ آن حیاط فرق می‌کرد. آن‌ها سوزنی و بزرگ بودند و روی تنه‌شان صمغ شُره کرده بود و میوه‌هاشان مخروطی بود. یا میوه‌ی بعضی‌هاشان شبیه گردویی بود که شکفته باشد، گلِ گردوییِ کوچک. تنه‌ی کاجِ من بوی خوبی می‌داد. تَرک تَرک بود و می‌شد انگشت‌های باریکت را بلغزانی لای شیارهای پوسته‌اش. بغلش کنی و بوی کاج بگیری. از آن سالِ سیاه که برف بارید و درخت از کمر شکست و چتریِ سبزِ برگ‌ها و ستاره‌هاش روی سفیدیِ بی‌انتها زرد شدند. دیگر هیچ‌کس و هیچ‌چیزی بوی کاجِ من نداد. اسپریِ آسم سبز نشد و فندق‌ها پوسیدند و خرمُهره‌ها رفتند تو دلِ ریشه‌های پامچالِ بهار و کاجِ من.. هیچی..

ب- کمپلکس

- عصرهای تابستان که همه خواب بودند، به چه شوقی می‌رفتیم سروقتِ کتاب‌خانه‌ی قهوه‌ایِ سوخته‌ی چوبی. سراسر ِ آن دیوارِ بلند پُر بود از کتاب‌هایی که ورق‌هاشان بوی کهنه‌ی کاغذ می‌داد. می‌رفتم روی پنجه و دست می‌کشیدم به گالینگورها و حروف برجسته‌ی طلایی. یکی-دوتا را هم آخر هفته‌ها می‌بردم خانه و توی زیرپله قوز می‌کردم رو شیرازه‌شان. تا آن‌که روزی قفلِ درهای شیشه‌ای آن بالا به سهو بازمانده بود. لای چندجلدی‌ها کتابچه‌ی باریکی پیدا کردم پُر از تصویرهای سیاه و سفید و سِپیا. اسکلت‌هایی که پوستشان سوخته و چروک بود. جای زخم‌های تودرتوی عفونت‌زده‌ی عمیق همه‌جاشان بود. گونه‌های استخوانی و دندان‌های شکسته و لثه‌های مچاله با گوی سفیدِ چشم‌هایی ورآمده رو به دوربین. بعضی‌هاشان نگاهم می‌کردند و عجیب این‌که صدای هیچ ضجه‌ای نمی‌آمد از دهانِ نیمه‌بازشان. زیرِ هشت را آن‌جا دیدم. تصویر آدم‌هایی که زیر شکنجه دوام آورده بودند؟ زنده مانده بودند؟ دست گرفتم به نرده‌ها و توی حیاط بالا آوردم.

- آقای نویسنده گفت چرا این‌همه چرک می‌نویسی؟ ولی بعدِ پرسیدن مکث نکرد که براش از گیتی بگویم که بعد از رفتنِ مامورها درخت به درخت رفته بود جلوتر و گور دسته‌جمعی را دیده بود. گورِ کم‌عمقی که آدم‌ها و گلوله‌های تو سینه یا سرشان را پس زده بود. اگر مکث می‌کرد حتما می‌گفتم که گیتی دستِ کبودی را تو سُستیِ خاک دیده که مانده بیرون، با انگشت‌های نیمه‌باز.

- نترس.

دوشنبه

Fade into Silence


زن از یک ‌جایی به بعد سکوت کرده، از یک جایی بیرون ِ این قصه. و تنها کلمه‌ای که از نی ِ باریکِ حنجره‌اش می‌شنویم، هیچ‌چیز است، هیچ، هیچ‌چیز.