جمعه

ماخولیای تن

تنم را تماشا می‎کنم. بسیار رنجیده‎حال است از من. اعتراض می‎کند این آخرها. یا دست‎کم تازگی‎ها من صداش را می‎شنوم. دیروز خبر را که شنید، افتاد به رعشه و ربع‎ساعتی آن‎قدر لرزید تا بی‎جان و سرد شد. بعد قهر کرد. لب به هیچ نزد. بدقلقی کرد. ناچار شدم توی حمام زانو بزنم تا بالا بیاورد. راستش، دلم می‎سوزد براش. دست بد جانوری افتاده. سالم و سرپاست، اگر که راحتش بگذارم. بعد بی اختیار از من شروع کرد خانه‎ی کوچک را قدم زدن. از بیضی نمد آشپزخانه تا ردیف گلدان‎های خشک. رفت و برگشت و رفت و برگشت تا کلافه‎ام کرد. هیچ جان نداشت ولی اعتراض داشت. می‎خواست حالی‎ام کند، بس است دیگر! بعد یک مسیر ال مانند پیدا کرد و هی پیچید و هی برگشت و هی پیچید تا دست‎آخر به گریه افتاد. باز لرزید و لرزید. من اتفاق را مرور کردم و آن روضه‎ی همیشه را سردادم که حقم نیست و مگر من چه کرده‎ام که این‎طور و چرا هربار آدم‎ها.. که یکهو فریاد کشید خفه شو!
تمام امروز هیچ حرف نزدیم باهم. از گوشه‎ی چشم پاییدمش در آینه. همین سه-چهارروزه وزن از دست داده. ترقوه‎هاش بیرون. شکم به گودی کمرگاه رسیده و استخوان انگشت‎های پاش یک‎به‎یک برجسته. خواستم دل‎جویی‎ش کنم. نور کم‎جان حاشیه‎ی سقف را تاباندم. یک صندلی عقب کشیدم و نارنگی دادم دستش. کمی آن حجم نارنجی را بین انگشت‎ها بالا و پایین کرد. من زور می‎زدم مرور نکنم که مبادا باز.. اما نمی‎شد. از بهمن گذشته تا به حال زندگی‎م سراشیبی بوده و پشت هم آسیب رسیده بهش. مثل تک واگنی کوچک روی ریلی فرسوده با سرعتی وحشی رانده‎ام تن را. از وحشت چشم را بسته و فریاد کشیده. چندبار به التماس افتاده زیر سرُم. من؟ بی‎اعتنا. من؟ انتقام همه را از تن گرفته‎ام. انتقام آدم‎های حیله‎گر و هرزه را. انتقام آشنای ... را. انتقام همه دروغ‎ها و پلیدکاری‎های کسان دیگر را با انزجار تمام و بی‎رحمی از تن گرفته‎‏ام. هنوز سرپاست. نارنگی را گذاشت روی میز. کمی سُراند عقب. حوله را برداشت. سر زیر انداختم و همراه شدم. بی اعتنا به من موها را کف‎مال و آهسته پوست سر را به سرانگشت‎ها نوازش می‎کرد. تن رام و آرام است. می‎توانست زنی زیبا باشد و خندان..
از سکوتش که به سکوتم وامی‎داشت حال خوبی نداشتم. خب من زورم به که می‎رسد مگر؟ با حنجره‎ی که می‎توانم فریاد بزنم؟ خب مگر من خواستم آدم‎ها حیله بچینند و در پوستین رفاقت برای ارضای کثافت بی‎مهار تن‎‎شان -آن پشت- زخم به زندگی‎م بگذارند؟ من همه‎ی زورم را زدم که تمام شود همه‎چیز. مگر من پی‎جو شدم این‎ها را؟ هربار یکی سررسید و خنجر شهوتش را کشید به احوالم. رفت زیر دوش و زمزمه کرد تو خوش‎دل نیستی، ابلهی! اعتماد می‎کنی که چه؟ غلط می‎کنی که اعتماد می‎کنی و هربار از همان نقطه دردی را هوارم می‎کنی! غلط می‎کنی که اعتماد می‎کنی! فریاد کشید، غلط می‎کنی که اعتماد می‎کنی و این بساط اندوهِ هرروزه را هوار می‎کنی! فریاد کشید، کی تمام می‎شود؟ هان؟ تا من تمام شوم دست برنمی‎داری؟! خسته‎ام کردی. چرا هربار همان کابوس؟ هان؟ چرا هربار همان کابوس لعنتی؟ بعد سر خم کرد روی چاهک حمام. دلم براش سوخت. سر خم کرد و من قطره‎های سرخ اعتراضش را دیدم که می‎چکید. قطره قطره قطره. قاطی قطره‎های آب. غلیط و سرخ. رقیق و گریزان. دلم براش می‎سوخت. مویرگ‎هاش بی‎طاقت شده‎اند.
این آخرها اعتراض می‎کند به زندگی‎م. از بهمن گذشته تا به حال کم خندیده و هربار که کودکی کرده مرا به شوق آورده. از تماشای موهاش که دودسته می‎کرد و برهنه‎ی بلند گردن و آوازخواندن و لبه‎ی جدول راه رفتن و بستنی هوس کردنش سرخوش شده‎ام. کم پیش آمده اما به دوام نپاییده. می‎دانم خسته‎ است. بی‎مهری دیده. می‎دانم آغوش خواسته و تنهایی چشیده. می‎دانم خسته است. من هم. او به من اعتراض می‎کند، من به که؟ نه، بی انصافی‎ست. زجرش داده‎ام. به خون و زخم نشانده‎ام. ولی مگر...