یکشنبه

در را پشت سر بستم. کیف را روی زمین رها کردم. و یک‎راست خزیدم به تخت. با همه‎ی لباس‎هام. با جوراب‎ها حتا. یک‎بری دراز کشیدم توی تاریکی و اشک‎هام گرم و درشت چکیدند روی ملحفه‎های تمیز. دهلیزهای قلبم دردناک و درهم فشرده‎ست. دلم هزارتکه. می‎خواهم مثل گروشکا فروبروم به مرداب خاموشی و فراموشی. بگذارم گل چسبنده‎ی سیاه ببلعدم. دهانم پُر شود از سیاهی. ریه‎هام. شریان به شریانم. چشم‎هام. آخ چشم‎هام. دست‎هام فروبرود به سیاهی بلعنده‎ی بی ته. نبض و نفسم از یاد ببرد خواستن و نرسیدن را. از یاد ببرد شوق لگدمال را. از یاد ببرد مهر سرریزِ دورریز را. خاموش شوم. فراموش شوم. خاموش و فراموش..